د.ا.د تهیونگ
دارم توی خونهی قدیمیمون راه میرم.همونی که توش با مامان،یبی و این هیولا بزرگ شدم.به جز اینکه خونه خالی،تاریک و نابود شدست.میتونم صدای جیغارو بشنوم.
*نه!لطفا من متاسفم!لطفا من دوست دارم...ل-لطفا...ب-بهت التماس میکن-*
*شلیک گلوله*
نفسنفس زدم.اون صحنه رو به خوبی به یاد دارم.اینا آخرین کلمات یبی بودن.اما این صدای یبی نبود...مال.. جونگکوک بود.صبر کن چی؟جونگکوک؟!به سمت صدا دویدم.نیمرخ کسی رو دیدم که داشت بهم نگاه میکرد و یه تفنگ دستش بود.به جسدی که توی استخر خون دراز کشیده بود نگاه کردم.جونگکوک.صحنهای که جلوی چشمام بود دقیقا چیزی بود که نه سال پیش اتفاق افتاده...به جز اینکه اینبار جونگکوک به جای یبیه.جیغ کشیدم و به سمت جونگکوک دویدم اما کسی که بهش شلیک کرده بود چرخید و خونم یخ کرد وقتی دیدم اون شخص خودمم.
**این تقصیره توعه.تو از بینش بردی.تو آروزی مرگشو کردی؟آرزوت برآورده شد.**
اون یکی من رک گفت
**اون یه فگ بود،یه دوره گرد کون گنده،یه حرومزا--
آه**با چاقویی که از روی میز برداشتم بهش ضربه زدم.یه ضربه.دو.سه.چهار.پنج.شیش.هفت...نمیتونم تمومش کنم.
**این(ضربه)همش(ضربه)تقصیره(ضربه)توی(ضربه) لعنتیه(ضربه)بمیر(ضربه)مادرفاکر!(ضربه)(ضربه)(ضربه)!!!**
وقتی اون یکی بدنم بی جون روی زمین افتاد،به سمت بدن بیجون جونگکوک دویدم و کنارش افتادم درحالیکه نفسنفس میزدم.گونشو نوازش کردم و درحالیکه گریه میکردم با عشق بهش نگاه کردم.
صورتش خیس از اشکه و حالت صورتش کلی احساسات رو نشون میده،احساسات منفی.
ترس،ناراحتی،درد...**جونگکوک،من متاسفم.خیلی متاسفم.به هر چیزی که برام مهمه قسم میخورم.خیلی دوست دارم. بهت ملحق میشم...**
گفتم قبل از اینکه با چاقو به سمت چپ سینم ضربه بزنم،جایی که قلبم واقع شده.بلافاصله دورم سیاه شد،
از اونجایی که هشیار بودن برام به شدت دردناک بود.*تهیونگ!!*
هاع؟چی؟
*تهیونگ بیدار شو!*
د.ا.د نویسنده
تهیونگ روی تخت بیمارستان بلند شد درحالیکه نفسنفس میزد.اشکاش بدون توقف میریختن.نامجون و هوسوک بلافاصله به سمتش دویدن تا بهش آب بدن.
کمی ازش نوشید.*داشتی گریه میکردی،چه خوابی داشتی میدیدی؟*
هوسوک با نگرانی پرسید.**ک-کابوس...**
تهیونگ با صدای آرومی گفت.*دوباره؟واو این تقریبا پنجمین بار توی دو روزه.این داره هشدار دهنده میشه،اینجوری فکر نمیکنی نامجون؟*هوسوک گفت چ نامجون سرشو تکون داد.