جین و جونگکوک داشتن برمیگشتن خونشون.باید آماده میشدن تا به دوستاشون که توی مکانی که مسابقه برگذار میشد منتظرشون بودن ملحق شن.
*خب جونگکوک در مورد همکارای جدیدمون چی فکر میکنی؟*جین با پوزخندی گفت که باعث گیج شدن پسر جوونتر شد.
*خ-خب...اونا...مهربونن؟*
با کمی تردید گفت.*اهم فکر کردی متوجه نشدم که تو و اون تهیونگ چجوری به همدیگه خیره شده بودین؟*جین برای اذیت کردنش گفت.
گونههای جونگکوک خیلی سریع صورتی شدن.
*خ-خفه شو،من خیره نشده بودم!*
گفت درحالیکه سرشو به سمت پنجرهی ماشین میچرخوند از اونجایی که خیلی خجالت زده شده بود.*هر چیزی که باعث میشه شبا بخوابی کوکو.فقط اعتراف کن که اون خوشتیپه،نیست؟*پسر بزرگتر ابروهاشو تکون داد.
*ن-نه.*
پسر جوونتر خجالتی جواب داد.*هاه...از شوخی که بگذریم،متوجه شدم که چجوری بهت خیره شده بود با یه جور...حس دلتنگی.انگار که دلش برات تنگ شده بوده.انگار که دوست داره.تو احتمالا میشناسیش؟*جین جدی پرسید.
جونگکوک متوقف شد تا در مورد همهی این چیزا فکر کنه.
*خب اون یه جورایی...نمیدونم اون واقعا بیهیچ دلیلی ازم معذرتخواهی کرد.خیلیییی گیج شده بودم برای همین ازش پرسیدم که چرا داره معذرت خواهی میکنه.بعدش بهم گفت که خیلی شبیه کسیم که قبلا باهاش دوست بوده...یکی به اسم کیم جونگکوک.*
به هیونگش توضیح داد.د.ا.د جین
این عجیبه.میتونم بگم که تهیونگ جونگکوکو میشناخت.یه جوری بود که انگار داشت سعی میکرد جونگکوک هم اونو بشناسه.توی چشماش یه چیزی دیدم؛درد،هوس اما روی هم رفته،عشق.و غریزهی من معمولا هیچوقت شکست نمیخوره.فکر میکنم شاید بدونم داره چه اتفاقی میفته اما باید با اون پسره تهیونگ حرف بزنم تا افکارمو تایید کنم.
*هیونگ!!*
جونگکوک با لبایی آویزون صدام کرد.*حواست پرت شده بود.**اوه ببخشید کوکی.داشتی چی میگفتی؟*
*برام سواله که...امشب باید چی بپوشم؟*
جونگکوک ازم پرسید.پوف.بیاین برای الان فراموشش کنیم و روی حال تمرکز کنیم.قراره با دوستامون بریم خوشگذرونی.
*اوه عزیزم اونو بسپرش به من.*
با یه چشمک گفتم.خیلی زود،ماشینو توی راه ورودی پارک کردیم و سریع رفتیم خونه.جونگکوک رفت طبقهی بالا تا یه دوش بگیره منم رفتم توی اتاقش تا براش لباس انتخاب کنم. به علاوه اون صورت زیباشو یکمم آرایش میکنم.قراره فاکینگ نفسگیر بشه.