تهیونگ موبایلشو با دستایی لرزون و عرقی سرد انداخت.و جوری به موبایلش نگاه کرد انگار کل خانوادشو کشته و به آرومی،توی چشماش احساس سوزشی کرد.دیدش به خاطر ریزش قریبالوقوع اشک تار شد.
خیلی زود،موبایلش چندین بار ویبره رفت،و باعث شد از اون جو افسرده بیاد بیرون.برش داشت و به پشت موبایلش که جلوی صورتش بود نگاه کرد.اگه موبایلو میچرخوند از پیامی که میخواست ببینه میترسید.
برای همین ترجیح داد یکم به همون حال بذارتش.روی لوگوی اپل پشت آیفونش تمرکز کرد به مدتی که یه ابدیت به نظر میرسید قبل از اینکه بالاخره جراتشو جمع کنه و قفل موبایلشو باز کنه و نگاهی به پیاما بندازه.ClumsyEgg
خب آره،بدن یه پسر 19 ساله یک هفته بعد از اینکه جونگکوک از بیمارستان ناپدید شد پیدا شد.قطعا اینو نمیدونستی از اونجایی که رفتی توکیو تا یاد بگیری چطوری مدیرعامل بعدیه کمپانیه پدرت باشی.GrumpySmurf
بعد از کالبدشکافی،معلوم شد که یه مرد بوده که در واقع از بیمارستان فرار کرده.همهی تحقیقات به فرضیهی یه خودکشی رسیدن،ظاهرا پریده جلوی یه ماشین.میگفتن که مشکلات روانی داشته به خاطر تجربهی یه ضربهی روحی و صدمهی شدیدی که به جمجمش وارد شده.هر چند به خاطر دلایل رسمی، هویت اون پسر ناشناس باقی مونده.همهی چیزی که راجبش میدونیم اینه که خانوادهای نداشته.HOeBItch
بعد از اینکه خبرش پخش شد،همه شروع کردن به ارتباط دادن ناپدید شدن جونگکوک،با شباهتای بین جونگکوک و اون پسره.ClumsyEgg
اولش امیدوار بودیم.نمیخواستیم باورش کنیم.HOeBItch
اما هر چقدر که زمان گذشت،جونگکوک هیچجا نبود که پیداش کنیم.GrumpySmurf
امیدمون همراه تصمیمون برای پیدا کردنش و درست کردن همهی اینا نابود شد.ClumsyEgg
برای همین فقط به زندگیمون ادامه دادیم اما همونجوری که میتونی ببینی هنوز روی هممون تاثیر
میذاره.اینکه میدونیم که ما کشتیمش.همین.اشک از روی گونههای تهیونگ پایین ریخت درحالیکه داشت هق هق میکرد و به خاطر اشکاش خفه میشد.حتی به خودش زحمت نداد بیصدا گریه کنه.
اهمیتی نمیداد.کوکیش مرده.دیگه هیچوقت نمیتونه التماسشو بکنه که ببخشتش.هیچوقت نمیتونه این افتخارو داشته باشه که به قولایی که توی بچگی به پسر جوونتر داده عمل کنه.صدای سکسکه توی اتاق هتلش شنیده میشد.جیسو،که میخواست در بزنه تا به تهیونگ بگه که آماده شه تا برن،صدای هقهقایی که باعث شکستن قلب میشدن رو شنید.نگران شد و شروع به صدا زدن رئیسش کرد.
*آقای کیم؟*
پشت سرهم گفت درحالیکه بیوقفه در میزد.وقتی میخواست یک بار دیگه در بزنه،در وحشیانه باز شد و با یه تهیونگ خیلی افسرده با چشمای قرمز و ورم کرده و دماغ قرمزی که ازش آب بینی آویزون بود روبهرو شد.با وجود وضعیت رقتانگیزش،بازم برای اون زن جوون که ناخداگاه به سمتش رفت درحالیکه با چشمایی پر از قلب و ستاره بهش نگاه میکرد مثل یه خدا به نظر میرسید.