°𝒯𝒽𝑒 𝒹𝒶𝓇𝓀 𝓈𝒾𝒹𝑒 part1•

56 9 0
                                    

قطرات درخشان باران شیشه ی مه گرفته ی اتاقش رو تر کرده و روی زمین سر میخوردن. از وقتی بخاطر داشت علاقه خاصی به بارون نشون میداد؛ شاید چون خاطراتِ شیرینی از کودکی و زمانی که مادرش براش کتاب داستان مورد علاقش رو میخوند، یاد آوری می‌کرد.

از جاش بلند شد و کتاب درسیش رو که دیگه جای سوزن انداختن نداشت، روی میز مطالعه رها کرد‌.

پنجره ی اتاقش رو باز کرد و به ابرهای خاکستری و بارونی که صدای شُرشُرش سکوتِ کسل کننده ی محله ی منیلمنتان؛ جایی که داخلش پر از آپارتمان های نقلی و نچندان مرتفع بود، رو میکشست‌.

مردی با لباس بارانی زرد رنگ همراه سگش زیر بارون قدم میزد و خب... به نظر مارتین اینکار کمی احمقانه بود! البته از قد اون مرد میشد حدس زد یه آلفاعه. در حقیقت اونها هیچ وقت بیمار نمیشدن و نه سرما و نه گرما تاثیری روی بدنشون نداشت، برعکس یه امگا که همیشه باید پشت در های بسته از بدن گرانبهاش نگه داری می‌کرد و مواظب لطفافت پوستش میبود، مبادا که خراشی برداره و از ارزشش کم بشه!

دنیای مارتین پر از ناعدالتی و تبعیض بود. البته مارتین و امگاهای دیگه به این وضع عادت داشتن و سعی میکردن به جاش دنبال یه آلفای مناسب و قدرتمند بگیرن و یه رابطه ی کلیشه ای و عاشقانه ی ساده داشته باشن.
هیچ امگایی دنبال کسب قدرت و جایگاه بالایی نبود!

این جامعه و قوانین تحت کنترل آلفاها بود.
مارتین وقتی به خودش اومد که تمام لباس ها و موهاش خیس شده بود. پنجره رو به سرعت بست و درجه حرارت شوفاژ کوچیک گوشه ی اتاقش رو بالا برد.

اتاقش بوی بارون و خاک نم خورده به خودش گرفته بود و این ارزش خیس شدن رو داشت!
بعد از خشک کردن موهاش با حوله و عوض کردن لباس هاش،دوباره پشت میز مطالعش نشست و از داخل ظرف گوشه ی میز یه تیکه کوکی برداشت و گازی بهش زد، با پخش شدن مزه ی شیرین شکلات چشمهاش رو بست و روی طعمش تمرکز کرد‌ و بعد بااشتیاق بیشتری مجددا کتابش رو باز کرد و صفحه ی مورد نظر رو پیدا کرد.

                
            ‌‌‌           ****

《مارتین هنوز صبحتونت رو نخوردی! 》

مارتین با عجله آب پرتقالش رو سر کشید و دو قاشق دیگه از غلات صبحانه و شیر رو توی دهنش ریخت. در بازه زمانی کوتاه بعدش، با دستمال دور دهنش رو تمیز کرد و گونه ی پدرش رو که بخاطر دراومدن ته ریش کمی زبر به نظر می‌رسیدن، رو بوسید:

《ببخشید بابا ولی دیرم شده! 》

آلفرد پدر مارتین سرشو با تاسف تکون داد:

《خیلی خوب! خیلی خب! برو ولی مراقب خودت باش. 》

مارتین لبخند دندون نمایی زد و درحالی که دکمه ی پیرهن سفید رنگش رو می‌بست کوله پشتی بنفش رنگش رو برداشت و دستپاچه به طرف در ورودی رفت که پدرش چتر به دست به طرفش رفت:

《داره بارون میاد! 》

مارتین دستی به گردنش کشید و با خجالت از پدرش تشکر کرد.

در ورودی رو باز کرد و همزمان چتر رو باز کرد و بالای سرش گرفت.

به پدرش که دلنگران جلوی در ایستاده بود دستی تکون داد و بالاخره راه افتاد.

پدرش همیشه بخاطر امگا بودن مارتین خیلی مضطرب بود و در طی تمام این سالها به تنهایی و با کلی ملاحظه کاری پسر عزیزش رو بزرگ کرد.

تمام دنیای مارتین، پدر و محیط امن خونش بود و حتی فکر کردن به اینکه اونا رو از دست بده براش عذاب آور تلقی می‌شد.

درحالی که غرق تفکراتش بود با کتونیش به سنگ کوچیک جلوی پاش ضربه زد و سنگ داخل گودال کوچیک پر از آب افتاد.

《اینجا رو! یه امگا کوچولو با موهای گوجه ای! 》

مارتین با شنیدن لقبی که اون آلفای غریبه و مزاحم روش گذاشته بود اخم کمرنگی کرد و قدم هاشو تند تر کرد. اونقدر سرعتش زیاد بود که حتی نفهمید سر از مدرسه درآورد!
دانش آموزان آلفا و بتا شونه به شونه ی هم وارد مدرسه میشدن و صدای بگو بخندشون به وضوح به گوش میرسید؛ اما امگاها همیشه آخرین نفری بودن که وارد ساختمون مدرسه میشدن و همیشه هم تنها و سر به زیر بودن.

مارتین پشت درختی کنار در ورودی مدرسه پناه گرفت و چترش رو جمع کرد و داخل کوله پشتیش جا داد و آب دهنش رو قورت داد، اون درحالی که نگاهش رو به زمین سنگفرشی دوخته بود وارد محوطه ی مدرسه شد.

****************************
سلام به همگی من و دوست عزیزم wangxian_dragon تصمیم گرفتیم این رمان رو مشترک بنویسیم و پارت های آینده رو اول داخل کانال تلگرام مون و بعد داخل واتپد می زاریم
لینک کانال تلگرام: beloved_MF@
ممنون از اینکه همایت می کنید 🌸♥️

♧ᴛʜᴇ ᴅᴀʀᴋ ꜱɪᴅᴇ♧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora