°𝒯𝒽𝑒 𝒹𝒶𝓇𝓀 𝓈𝒾𝒹𝑒 part2•

39 9 0
                                    

به اندازه ای روی کلمات و نکته هایی که آقای فلمیش "دبیر زیست شناسی" روی تخته مینوشت تمرکز کرده بود، که زمزمه ها و بچ بچ های ریز افراد حاضر در کلاس براش محو شد.

آقای فلمیش عینکش رو روی چشماش جا به جا کرد و گچ سفید رنگ رو سرجاش برگردوند.
روی تخته تصویری هنرمندانه از آناتومی بدن یک انسان رسم شده بود، برخلاف ظاهر آقای فلمیش که بتایی مسن و قد کوتاه و با شکمی پهن و بزرگ بود؛ به خوبی تدریس می‌کرد و آناتومی بدن جانوران رو هنرمندانه طراحی می‌کرد و همین باعث می‌شد کلاسش به یکی از کلاس های مورد علاقه ی مارتین مبدل بشه.

آقای فلمیش دستکش های سفیدش رو درآورد و روی میز قرار داد، درواقع اون پوست حساسی داشت و وقتی بدون دستکش از گچ یا حتی ماژیک استفاده می‌کرد پوستش قرمز میشد و گز گز می‌کرد.

از پشت عینک چهارگوشش کلاس رو از نظر گذروند و دانش آموزی رو مورد خطاب قرار داد. اون شخص کسی نبود جز..

《آقای لورِنت، بلند شید و به سوال من جواب بدید.》

لورنت با شنیدن اسم خودش از زبون آقای فلمیش با تمسخر تک خنده ای کرد، با زبونش روی دندون هاش رو لیسید و از جاش بلند شد، با کج کردن سرش گفت:

《من دیروز وقت خوندن درس نداشتم.》

آقای فلمیش اخم محوی کرد:

《میتونی بشینی آقای لورنت!》

سیمون دوباره روی صندلیش جا گرفت و یه دستش رو زیر چونش گذاشت، طوری که انگار این یه بازیه و اون از برنده شدن توش لذت میبره! شاید چون یه آلفا بود و علاقه داشت برتر بودنش رو به رخ بکشه.

آقای فلمیش اما بی خیال نشد؛ چون دوباره پرسید:

《کسی دیگه ای هست تا به سوال من جواب بده؟》

صدای آروم و نرمی از انتهای کلاس شنیده شد:

《من میتونم.》

چشم ها چرخید و به سمت امگای ریز نقش یعنی "مارتین" کشیده شد.

آقای فلمیش که راضی به نظر می‌رسید گفت:

《مثل همیشه تنها کسی که به خوبی مطالعه داشته! پس تو جواب من رو بده. اگر ...》

آقای فلمیش چندین سوال از مارتین پرسید اما اون هر لحظه مشتاق تر از قبل جواب میداد و لبخند بزرگی روی صورت گرد و سفیدش نقش بست.

طولی نکشید که زنگ تفریح به صدا دراومد و دانش آموزا که انگار از قفس آزاد شدن به سمت بیرون از کلاس دویدن.

مارتین کتاب ها و جزوه هاشو مرتب جمع کرد و توی کیفش چید. اون هنوز لبخند به صورتش داشت، اما لبخند روی صورتش با سر رسیدن سیمون مثل ماهی که پشت ابر میره، ناپدید شد.

سیمون سرش رو جلو آورد و با دقت سر تا پای مارتین وارسی کرد، مارتین تمام مدت کتابش رو توی دستش فشار میداد و سعی می‌کرد چیزی به زبون نیاره.

♧ᴛʜᴇ ᴅᴀʀᴋ ꜱɪᴅᴇ♧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora