کای
به ماشین تکیه داده بود و در حالی که منتظر جکسون و جه بوم بود، با انزجار به سگای سیاه جکسون که کمی دورتر با زنجیر بسته شده بودن نگاه میکرد. دست چپش که توی جیبش بود، ضامن چاقوشو لمس کرد و با خودش فکر کرد چقد خوب میشد اگه میتونست همین الان و با همین چاقو گردن اون سگا رو ببره تا انقد سرصبحی واق واق نکنن...
وقتی دید جکسون و جه بوم از در عمارت بیرون اومدن، تکیه شو از ماشین گرفت. یکی از دستاشو از جیبش درآورد تا در عقبو برای جکسون باز کنه... هیچوقت برای جکسون مهم نبود اگه خیلی مودبانه رفتار نکنه یا سلام نکنه و یا اون یکی دستشو که الان مثل ارازل و اوباش توی جیبش کرده بود محترمانه پشتش نگه نداره، و خب کایم ازینکه بخواد به کسی جز خودش احترام بزاره خیلی خوشش نمیومد، مخصوصا کسی که چند ماهی ام ازش کوچیک تر باشه،... وقتی خودش سوار شد در حالی که ماشینو روشن میکرد، برای جه بوم که کنارش نشسته بود سر تکون داد... خیلی آدم اجتماعی ای نبود و ترجیح میداد فقط با آدمایی که ازشون خوشش میاد ارتباط داشته باشه... تو اون عمارت جه بوم تنها دوست اون بود و گهگاهی با هم گپ میزدن...
آدرس جاهایی که قرار بود امروز برن رو جه بوم بهش داده بود و اون از قبل رو جی پی اس ماشین مشخصشون کرده بود. پس نگاهی به مسیر مشخص شده روی صفحه ماشین انداخت و راه افتاد...جه بوم
از شیشه ماشین به بیرون و مردمی که با لباسهای فرمشون تند تند به اینطرف و اونطرف میرفتن نگاه میکرد... معمولا لازم نبود صبح زود از عمارت خارج شن... رسیدگی به کارا بر عهده بقیه بود و کاری که جکسون میکرد این بود که گاهی یه نظارتی روی کارا میکرد تا مطمئن شه اوضاع از دستش خارج نمیشه و البته برای کاغذ بازی معامله ها هم همیشه خودش بود تا شرایطو بسنجه... حقیقتا غیر از اون، جکسون کاری به جز خوشگذرونی و عیاشی نمیکرد... و وقتایی که جکسون نیازی به جه بوم نداشت، اون میتونست بعد از انجام وظایف خودش، برای خودش کمی وقت آزاد داشته باشه... اون روزم بعد از سروکله زدن با یکی از کله گنده های قاچاق مرفین داشتن به عمارت برمیگشتن... وقتی وارد خیابون آرایشگاه دوستش شدن، باعث شد که رشته افکارش پاره شه و یادش بیوفته که موهاش خیلی بلند شده و باید کوتاهشون کنه.
-جکسون دیگه با من کاری نداری؟
جکسون نگاهی بهش انداخت
+نه... الان میتونی هرجا میخوای بری... اما برای قرار شب برگرد...
کای با شنیدن مکالمهء بینشون به سمتش برگشت
=کجا نگه دارم؟
-اممم... خب... اونجا بغل اون ماشین مشکیه...
و بعد با انگشتش جایی رو نشون داد.
وقتی ماشین وایستاد، داشت پیاده میشد که صدای کای باعث شد به سمتش برگرده
=بیام دنبالت؟
YOU ARE READING
It maybe late for regret, Baby
Fanfictionمیدونی؟ هر آدمی داستان خودشو داره... همشون با هم فرق دارن... بعضی داستانا قشنگه... بعضیاش دردناکه و قلبتو میشکنه... بعضیاش غیرمنتظره تر از اون حرفاست که تو انتظارشو داشته باشی... بعضیاش انقد خوب و راحته که هرکسی به اون داستان حسودیش میشه... بعضیاش ت...