جه بومبا حرص دستشو توی موهاش کشید...
صبح جکسون صداش کرده بود و وقتی پیشش رفته بود، جکسون داشت بهش میگفت که میخواد خودشو درگیر چه جریانی بکنه:+اما جکسون مطمئنی؟ اوه سهون خطرناکه، هم تو میدونی هم من... اصلا شاید پیشنهادتو رد کنه...
-قطعا پیشنهاد شراکت با منو رد نمیکنه... اون عوضی منتظر هر فرصتیه تا بهم نزدیکتر بشه و از جیک و پیکم سر در بیاره... و منم اینجوری بیشتر حواسم بهش هست، مرتیکه جدیدا پاشو زیادی از گلیمش درازتر میکنه! کل دیروز اعصابم بخاطر اون جاسوس کنه ش خورد بود... نیازی به توضیح بیشتر نیست. فقط برو و اینا رو بهش بده و بگو که خبرمرگش اگه مشتاق شراکته به مهمونی امشب بیاد تا بیشتر درموردش صحبت کنیم...
.
از وقتی تو ماشین کنار کای نشسته بود، کل مسیر رو داشت غرغر میکرد که "جکسون فقط یه عوضی زبون نفهمه که باید نقشهء قتلشو بکشه" و "مگه اون کبوتر نامه رسون جکسونه؟" و یادآوری میکرد که "الان عصر تکنولوژیه و جکسون میتونه با یه گوشی یا هر چیز دیگه ای با هر احمقی مثل خودش یا اوه سهون ارتباط برقرار کنه" و کل مسیر درحالی که روش مافیا رو زیر سوال میبرد، کای در جوابش آروم میخندید و سرشو تکون میداد... و فقط وقتی که ماشین وایساد، ساکت شد.
-خب دیگه به اندازه کافی نطق کردی برام... الانم رسیدیم و خداروشکر مجبوری از ماشین گمتو گور کنی پایین، چون دیگه داشتی سرمو درمیاوردی
نگاه چپی به کای انداخت :
-البته اون گورتو گم کنه میدونی دیگه...
کای چشاشو چرخوند:
+آره همونی که تو میگی...
.
بعد از رسوندن برگه ها به دست سهون داشت به سمت در حیاط عمارت "اوه" میرفت که توجهش به گوشه حیاط جلب شد که یه بنایی طبق حدسش 300 متری که نمای جلوییش کاملا شیشه بود، میون شاخ و برگ درختای عمارت خودنمایی میکرد... به سمتش رفت اما بخاطر نور آفتاب که روی شیشه میتابید و اجازه نمیداد داخلش دیده شه، دستاشو دوطرف چشماش گذاشت و صورتشو نزدیک به شیشه کرد تا ببینه داخلش چه خبره.
یه سالن ورزشی بزرگ با سی_چهل تا دم و دستگاه ورزشی داخلش...
سالن ورزشی عمارت وانگ از این بزرگتر بود و وسائل بیشتری توش بود اما انقدر به هم ریخته و نامرتب دستگاها رو چیده بودن که دوست نداشت حتی واردش بشه و اجبارا ازش استفاده میکرد...
همینجوری که سالنو برانداز میکرد، چشمش دوتا پسر داخلش افتاد...کنجکاو بود بدونه چه کسایی تو عمارت اوه زندگی میکنن...
یکیشون زیر یه وزنه که هر طرفش بیست کیلو بود، دراز کشیده بود و وزنه رو بلند میکرد...
و اونیکی پسر، که از عضله هاش مشخص بود مدتهاست ورزشکاره و احتمالا مربیشه ، ایستاده بود و انگار داشت تعداد وزنه زدناشو میشمرد.
لبخند کمرنگی رو لباش نشست، خودشم مدرک مربیگری بدنسازی داشت، البته همه اینا مال قبل از این بود که پدر جکسون سرشو رو قبر بذاره و جکسون صاحب سرمایه لعنتیش بشه...
YOU ARE READING
It maybe late for regret, Baby
Fanfictionمیدونی؟ هر آدمی داستان خودشو داره... همشون با هم فرق دارن... بعضی داستانا قشنگه... بعضیاش دردناکه و قلبتو میشکنه... بعضیاش غیرمنتظره تر از اون حرفاست که تو انتظارشو داشته باشی... بعضیاش انقد خوب و راحته که هرکسی به اون داستان حسودیش میشه... بعضیاش ت...