مارک
_ امیدوارم باهم به خوبی کنار بیایم، مارک توآن...از فردا ساعت 9صبح اینجا باش.
+ ممنون. فقط ممکنه حقوق این ماهمو زودتر
بگیرم؟ الان یکم تو وضعیت بدی ام._مشکلی نیست! فردا دربارش صحبت میکنیم.
بعد از تعظیم نصفه نیمه و با لبخند کمرنگ رو لبش، از اتاق مدریریت رستوران خارج شد و با خوشحالی ای که بخاطر پیدا کردن کار جدید و بالاخره کمی پول که باهاش بتونه اجاره عقب افتاده ماههای گذشتهء خونه ش رو بده، به سمت خونه ش راه افتاد...
کلیدو تو در چرخوند ولی اتفاقی که بعد از باز کردن در افتاد، باعث شد دهنشو از شوک باز کنه و سر جاش خشک بشه... کیکی که تو صورتش کوبیده شده بود فقط و فقط میتونست کار دوتا دوست احمقش باشه!بم بم
وقتی کیکو تو صورت مارک کوبید، اون و یوگیوم نتونستن به صورت کیکی مارک که شبیه سکته زده ها شده بود و دهنش که به اندازه غار باز شده بود، نخندن... در واقع اون دو تا داشتن از شدت خنده روی زمین غلت میزدن و حواسشون به قیافه مارک نبود که از شوک کم کم خارج میشد و از عصبانیت به بنفشی میزد... ولی وقتی مارک به سمتشون حمله کرد، مجبور شدن خنده شونو قطع کنن و با داد از دست مارک رم کرده فرار کنن...
مارک کل سالن خونه رو دنبال بم بم میدوید و تهدیدشون میکرد که اگه گیرشون بندازه، قراره چه بلاهایی سرشون بیاره، اما با دیدن یوگیومی که مثل موش چهار دستو پا رو زمین به سمت مبل فرار کرد و درنهایت روی مبل کوچیک مشکی رنگ خونه وایساد، تغییر جهت داد و درحالی که به سمت مبل و یوگیومی که با پاهاش روش وَرجه وورجه میکرد میرفت، داد زد :
"یاااا... تو میخوای منو بدبخت کنی؟ اون مبل به اندازه کافی قراضه هست، لازم نکرده تو با اون پاهای بی قواره ت فنراشو از جا در بیاری"و بعد از مبل بالا رفت و درحالی که گوش یوگیومو میکشید، اونو از مبل کشید پایین... و بم بم درحالی که نمیدونست به صورت مارک که کلش کیکی بود و اخمش زیر اون همه کیک فقط صورتشو بامزه کرده بود بخنده یا نگران گوش عزیز دوستش باشه که مارک بدون هیچ رحمی داشت میکشیدش، سمتشون رفت تا قبل از کنده شدن گوش یوگیوم از هم جداشون کنه...
اون سه تا همیشه همینجوری بودن..جکسون
-...تن لشتو تو همین شرکت بدردنخورت زنده زنده آتیش میزنم و خاکسترتو به خانوادت هدیه میدم... حالا صبر کن و ببین خودتو هرچیو که دوست داری رو چطور نابود میکنم شیاو...
از روی کاناپه داخل اتاق بلند شد و درحالی که یقه کت چرمشو صاف میکرد، بدون توجه به التماسای اون مرد، از اتاق بیرون رفت...
شیاو خوب میدونست جکسون وانگ همیشه به حرفاش عمل میکنه...
اینم یه مفت خور دیگه که به دست جکسون کشته میشد...
اگه بزاری این آدمای بی عرضه دور و برت باشن آخر سرتو به باد میدن...البته که کلا جون آدما ارزشی نداره، مخصوصا بیمصرفاش! خودت و چیزایی که دوستشون داری تنها چیزایین که اهمیت دارن... یا حداقل... اینا حرفای پدرش بود که جکسون هربار سعی میکرد با یادآوریشون باورشون کنه...
از شرکت خارج شد و به سمت ماشینش حرکت کرد. سعی کرد توجهی به جه بوم که با صورت ناراحتی در عقبو براش باز کرد نکنه. خودشو تو ماشین پرت کرد و روی صندلیا دراز کشید... فقط میخواست زودتر به امارتش برگرده... میخواست به هیچی فکر نکنه... مثل همیشه یه سنگینی عجیبی رو قلبش حس میکرد...
BINABASA MO ANG
It maybe late for regret, Baby
Fanfictionمیدونی؟ هر آدمی داستان خودشو داره... همشون با هم فرق دارن... بعضی داستانا قشنگه... بعضیاش دردناکه و قلبتو میشکنه... بعضیاش غیرمنتظره تر از اون حرفاست که تو انتظارشو داشته باشی... بعضیاش انقد خوب و راحته که هرکسی به اون داستان حسودیش میشه... بعضیاش ت...