Part 16🤍

1.2K 229 103
                                    

همین اول ووت بدین لاولیا
شرط اپ بعد ۱۵۰ووت
و ۵۰ کامنت
~~~~~~~~~~~~~~~~

سر تکون داد و دستاشو تو هم قفل کرد.

- نگرانی؟

- خیلی ... من قبلا فقط تو رستوران کار کردم چان.

خندیدمو گفتم:

- اینم خیلی فرق نداره فقط کافیه دستوراتو درست اطاعت کنی.

- چشم.

- خوبه.

رسیدیم به شرکت و پیاده شدیم... بک هم قدم با من وارد شد... از لحظه ورود کل افرادی که داخل لابی بودن برگشتن سمت ما.

همه به من سلام کردن و نگاهشون رو بک ثابت شد.
به سمت آسانسور رفتیم و سوار شدیم.

از گوشه چشم به بک نگاه کردم. گونه هاش گل انداخته بود. با بسته شدن در آسانسور نفس عمیق کشید و گفت:

- چقدر سخته

- چی؟

- اینکه همه نگاهت کنن...

- کم کم بهش عادت میکنی

خواستم دستمو دور کمرش حلقه کنم و یه لب جانانه ازش بگیرم که آسانسور ایستاد و تو طبقه دوم دو نفر وارد شدن.

هر دو به من سلام کردنو سوالی به بک نگاه کردن.

بک معذب سرشو انداخت پایین. به طبقه مدیریت رسیدیم و پیاده شدیم.

منشی مرکزی با دیدن من بلند شد سلام کنه اما با دیدن بک دهنش نیمه باز شد و خشکش زد.

- سلام جونیون... مشکلی برای صدات پیش اومده؟

با این حرفم سریع به خودش اومد و گفت:

- ام... ا ... نه ... سلام آقای پارک ... روزتون بخیر ...

- روز تو هم بخیر ... ایشون دستیار جدید من هستن ... بیون بکیهون

بک سلام کرد و جونیون سریع گفت:

- از آشنائیتون خوشبختم آقای بیون

با بک به سمت دفتر کارم رفتیم... وارد فضای اولیه دفتر کارم که اتاق دستیار هام میشد شدیم.

اون می با دیدن ما بلند شد. اما اونم مثل جونیون با دیدن بک هنگ کرد.

اما به زور به خودش اومد به من و بک سلام کرد.

- اون می، بک دستیار جدیدمه که میخوام بهش همه چیو یاد بدی.

اون می سریع سر تکون داد. رو به بک گفتم:

اتاق من اینجاست اگه کاری داشتی بهم بگو

بک هم سر تکون دادو تنهاشون گذاشتم.

بکهیون

تو عمرم انقدر که امروز مورد توجه قرار گرفتم کسی بهم توجه نکرده بود.... عادت به دیده شدن نداشتم.

ContractOù les histoires vivent. Découvrez maintenant