کاپل:چانهو
ژانر:انگست■■■
سیگار بین انگشتاش رو بالا اورد و کام عمیقی گرفت.سرش رو به شیشهی سرد پنجره تکیه داد تا شاید اینکار از شدت درد وحشتناک سرش کم کنه.
چان کلافه دستی توی موهاش کشید و خودش رو به مینهو نزدیک کرد.دستش رو دراز کرد و با حرص سیگار باریک رو از بین انگشتهای مینهو بیرون کشید. اینکارش باعث شد تا بالاخره نگاه پسر رو متوجه خودش کنه. خورشیدی که همیشه توی چشماش میدرخشید خاموش شده بود و بوی الکلی که توی بینی چان میپیچید اصلا شبیه عطر گرمی که همیشه میزد نبود.
سیگار توی دستش رو توی زیرسیگاری که پر از فیلترهای نیمه سوخته بود خاموش کرد.
_ریه هات رو داغون کردی! بسه دیگه.خنده ی تلخ مینهو توی فضای تاریک اتاق پیچید.
_نگران منی؟!
سرش رو کمی کج کرد.
_تو مگه اصلا بلدی به من فکر کنی؟!
چشم غرهای به چهره ی نگران چان رفت و بعد از زدن تنه ای کمجونی به شونه ی راستش، سمت مبل پشت سرش رفت.چان نفس سنگینی کشید. پسر کوچکتر بعد از تمام بحثهایی که داشتن حالا آرومتر بهنظر میرسید. از فرصت استفاده کرد و جعبهی پیتزایی که با خودش اورده بود رو روی میز روبروی مبل گذاشت. روی زانوهاش کنار مبل نشست و به چشمهای خماری که بدون پلک زدن بهش خیره شده بودن نگاه کرد.
_خواهش میکنم یه چیزی بخور صورتت لاغر شده.
_واقعا؟! الان فکر میکنی با یه پیتزا همهچی قراره درست بشه؟!پسر بزرگتر چشمهاشرو روی هم فشار داد و سرش رو پایین انداخت.
مینهو بطری خالی کنار دستش رو برداشت و جلوی چشمش گرفت.
_لعنتی! کی تموم شد؟!
بطری شیشه ای رو دوباره روی مبل پرت کرد. آرنجهاش رو روی زانوش گذاشت و از بالا به موهای مشکی پسر روبروش نگاه کرد.
_بابا شدن چه حسی داره؟!چان لبهاش رو توی دهنش کشید. از جاش بلند شد و سمت پنجره رفت. چی میتونست بگه؟! حتی نمیدونست الان چطوری باید خودش رو برای پسر روبروش توجیه کنه تا بتونه بازهم پیش خودش نگهش داره. احساس شرم و گناهی که کل وجودش رو گرفته بود، نگاه کردن توی چشمهای پسر کوچکتر رو براش سخت میکرد.
_من مجبور بودم ازدواج کنم مینهو!صدای خنده ی مینهو اینبار بلندتر از همیشه توی گوشش پیچید.
پسر بدن سنگینش رو حرکت داد و از روی مبل بلند شد.جوری که مطمئن بشه تمسخر توی صداش کاملا واضح باشه گفت:
_آره حق با توئه! به هرحال جانشین شرکتهای بزرگ فیور باید جایگاه اجتماعی خوبی داشته باشه. خانوادهی خوب، زن... بچه!چان اجازهی تموم کردن حرفش رو نداد.
_اون بچه یه حادثه بود!با گرفتن شونه ی چان اونرو سمت خودش برگردوند.
_این چرندیاترو تحویل من نده. خودتم میدونی میتونستی با اون ازدواج مخالفت کنی. چون نهایتا اینکارت باعث میشد یکی از اسپانسرهای شرکت کم بشه. در رابطه با بچه دار شدن هم... هیچ اجباری نبوده. تو میتونستی جلوی همه ی اینارو بگیری اما نخواستی!