بودن بهتر از نبودن است!

11 6 0
                                    

پرواز فقط در یک ثانیه...حرکت زمان و باد..هیچی نبود!
فقط من و دستی که بر چشم هایم پرده کشیده بود...اعتماد داشتم که همه چیز به دست او امن است!
دست های شفادهنده کنار رفتند و علارغم درد شدیدی که در شکمم مانند گردباد می پیچید لبخند زدم سپس او فهمید!
-فقط الان درد داره...خوب میشه!
نسبت به قبل کمتر کتابی حرف می زند که این طبیعی است برای این مقدار زندگی بر زمین!
-الان کاملا خوبم!
چیزهایی وجود دارند که در یک ثانیه سفر و یک شب زندگی در دو قدمی شان فهمیدم!
اونها متمایز از یکدیگر اند...دید ما انسان ها کوته است!
اخلاقیات و حتی ادبیات بهتری از ما نیز دارند اما به بیگانگان نشان نداده اند چون که کسی سلامی بهشان نکرده است!!
همه با دین موجودی که در معلومات مغزی شان نبود فرار کردند و در آخر ترس زیاد و زیاد تر شد..
حالا اینجا هستیم!
صدای جیغ در اسکله و فرار مردمان از انسان هایی که تیره و اتشین اند!
قدمی برداشتم تا به نمایندگی از همه ی آن موجودات خاموش به جمعیت چیزی بگویم ولی انسان ترسیده همانند گورخر است!
می دود و می دود....در برابر هر دوست و دشمنی که می بیند به سوی مکانی..شاید سمت خانه می دود!
-ما آسیبی بهتون نمی زنیمم!!
با این حال فریاد زدم...شاید یکی شنید و عمل کرد!
خب...هیچکس!!
-بریم اونجا؟!
تعداد هر لحظه دو برابر می شد و ابر سیاهی بر دامن اسکله کشیده شد..
-چرا هر لحظه زیاد تر میشیم؟!
لوهان هم امتداد نگاه من را دنبال کرد و به جمعیت لبخند کوچکی زد
-اونها میخوان برن خونه..!!
خوشحال بود و خوشحال بودم...چیز زیادی نیست و کم هم نیست!...سخت بدست می آید اما زیاد می بینم!...بودن بهتر از نبودن است اگر اون لبخند باقی بماند!
******
بادی که با عبورشان از شهر می تاخت همه ی تابلو ها و پنجره هارا به لرزه می انداخت!
شدید و شدید تر..تعداد بیشتر باعث سر و صدا شده بود!
-اینجا تحت محاصره ی پلیس است!..جلو تر نیاید!!
من روی زمین شناور بر اون باد بودم به طوری که واضح صدای فرمانده شنیده نمی شد مثل سفرهای هوایی بوق بزرگی در گوشم در حال نواختن است!
پاهایم زمین را لمس می کند اما سرم نبض می زند...از پسش برنمیام!
-هی پسر!!...این موجودات..برای تو هستند؟!
چشم ریز می کنم باید به این جمله بخندم؟!
از ترس تفنگ های آماده چیزی نمی گویم و مثل هر فیلم جنایی دیگری دست بالا میاورم
-نه قربان اونها جن هستند و من میخوام برشون...
-دستگیرش کنید!
حتی نذاشت تا آخر جمله ام پیش بروم و فرمان داد تا افرادش به سمتم حمله ور شوند
اون موجوداتی که فهمیدم آدم تر از آدم های این زمانه اند دورم حلقه زدند
انگار هرلحظه که می گذرد درک بهتری از جهان و مخلوقات خدا دریافت می کنم زیرا که همه ی آنها در حال رنگ و بو گرفتن اند!
-شلیک ک...
حلقه آتشین شد و به صورت خیلی پیوسته جلو جو رفتند در عین حال مراقب بودند که زیاد به من نزدیک نشوند تا آسیبی بر من وارد نشود
سهون و لوهان هم به من می پیوندند شرط می بندم چون در زمین زندگی کردند استراتژیک های دنیای خودشان را نمی فهمند!
لوهان شگفتانه به همنوع هایش نگاه می کند مثل کودکی که می خواهد بزرگترها را درک کند!
-تو چه بی عرضه ای هستی!...
اصلا برای چی باید با اون پسر حرف بزنم؟!...نگاه هایش سرد و آبی بود ولی من هم خوب بلد بودم همچین نگاه های پر غروری بیاندازم
-آره نه انسان هستم نه جن..نمیتونم مثل هیچکدوم باشم..پس قطعا یک بی عرضه ام!
انتظار این جمله ی دردناک رو نداشتم دلم دعوا میخواست نه احساسات!
از چهره ام فهمید که ناراحت و پکر شدم پس ادامه داد
-البته برای همین اینجا هستم!...میخوام خود واقعی ام رو پیدا کنم..برای چی به وجود آمده ام چه کار باید بکنم و به کجا تعلق دارم..در آخر کجا می رسم!
لحنی فلسفی و بزرگ منشی داشت و وادارم می کرد به زندگی ام فکر کنم ولی فایده ای نداشت من هنوز داشتم به خط سفید فکر میکردم...
گل رز...نیمکتی وسط یک پارک پر سر و صدا در بهار...یا شایدم بین برف های شب کریسمس...عشق نماد های زیادی داشت...برای هرکس یک شکل و روح پیاده می کرد!
مثل خط سفید...کفش ها...لبه ی مرگ!
منحصر به فرد است!...هر گذری که می گذرد و هر ثانیه ای که می آید من به تو نگاه می کنم...برای تو زندگی می کنم...به توهم خواهم رسید!
-خوبه که هدفت رو پیدا کردی..!
اشتباه قضاوت کردم سهون پسر خوبی بود...خوب می شناخت و هنوز کنجکاوانه به دنبال کشف شناخت های بیشتر است!
-امیدوارم توهم پیداش کنی!
لبخند می زند و من دست دور شانه ی لوهان می پیچم...
حواسم به کل از پلیس ها پرت شد و نفهمیدم که اجنیان با آنها چه کردند فقط اطمینان داشتم صدمه ای وارد نمی کنند...حداقل این عده ی همراه ما نه!
-برای اون جن های از کنترل خارج شده چه برنامه ای دارند؟!
از لوهان می پرسم و اون شانه بالا می اندازد...
-اینها که به خانه رسیدند بقیه اش هم میاریم!
یعنی قراره دوباره فاصله ی چین و کره را به طور متعدد تا چندین و بیشتر از چندین بار طی کنیم؟!...خوشم میاد!!=/
-فقط چین و کره؟!
-هوم از این مرز جلوتر نرفتند!...
-حیف شد میخواستم از این فرصت استفاده کنیم تا یک ماجراجویی عالی داشته باشیم!
لوهان می خندد و دست دور شانه هایم می اندازد و فاصله هایمان به میلی متر می رسد
-اینجا کاری نکن!..در حال حرکتیم!
فقط یک لمس کوتاه بر روی گونه ام و اون دوباره از خوبی ها قصه میبافد!
-ممکنه راه تکراری باشه ولی هربار بیشتر و بهتر از قبل میتونیم ببینیم و بشنویم...بهش که فکر می کنم دوست ندارم هیچوقت کل دنیا رو ببینم!
-چرا؟!
اینکه ناگهان تصمیم گرفته بزنه زیر رویای چند ساله ی مان واقعا قلبم رو میشکنه..من تمام مدت برای اون رویا تاش می کردم و می کنم!
-بعضی رویاها رویا بمانند بهتره...اگر کل دنیا رو ببینم ممکنه ناامید بشوم از اینکه دنیا انقدر کوچک و قابل فتح بوده!..یا شاید ناامید بشوم که مثل تخیلاتم نبوده...ممکنه فرانسه به جای کشور عشاق پر از آدم های ناامید باشه...ممکنه در هلند دیگه گل های شادی بخشش بر مردمان غصه دار عمل ندهد!..نمیخواهم هرگز نیمه ی تاریک پدیده هارا ببینم!
ساکت می شوم...اینطوری نمی اندیشم اما وقتی درکی ندارم ترجیح می دهم تنها بگذارم مردم راه زندگی خود را بروند!
حلقه از هم می پاشد و دوباره به شکل سپاهی در حال رژه در می آید..هیچ خون و درگیری ای نیست...احساس تنها آدم زمین بودن دارم اما احساس تنهایی ندارم!..شاید من برای دنیای لوهان ساخته شدم نه لوهان برای دنیای ما!
-کلیسا...!
با انگشت اشاره ناقوس زنگ زده را نشانه می رود و من جلوتر از او داخل می روم
هیچکس از آنها جلو نمی آید و من منتظر یک همراه هستم...
به غیر از لوهان و سهون کسی از آن صورت های خیره به جلو نمی آید...
اونها شبیه به سیاه لشکر های فیلم های سینمایی اند فقط پس زمینه ی سبز کم دارند!
شانه بالا می اندازم و با قدم های تند به لوهان و سهون می رسم
شاید به نظر کسی نیاید اما رابطه ی آن دو صمیمانه است..هاله شان را حس می کنم!
-اون اتاق..!
لوهان احساسات مختلفی بروز می داد و من با آخرین درجه ای که می توانستم زوم کنم زیر ذره بین گرفتمش!
تقریبا زیر یک درصد است که در یک روز این همه حالت مختلف از لوهان ببینم!
و در پرده ی اخر اشک ریخت...
-همینجاست!
سهون اشاره به اون آتش چرخنده در زمین کرد که آدم را مجذوب خودش می کرد ابته نه بیشتر از اون اشک های التماس کننده تا پاک شوند!
دست بر آنها می کشم و یادم می رود که داغ است سپس سرد می شوم..
سریع بر دستم بوسه می گذارد و دیگر دردی نیست!
برای بارهای متوالی از خودم می پرسم که وقتی اشکش داغ است چرا بزاقش مثل یخ می ماند؟!
-باید دنبال یک راه بگردیم..
از اینکه نگاه های خیره مان با صدای نکره ی سهون به پایان رسید هوفی کشیدم
-باشه!
بی میلانه در اون کاغذ های قدیمی قفسه دست می کشیدم که چیزی عجیب تر به دستم برخورد
پشت آن دو نفر به من بود پس خوب زیر نور اتش نگاهش کردم..
رد خون دست هایم را مشت کرد!..اون پیرمرد لیاقتش مرگ بود!
شلاق را به آتش پرت کردم و دور اتاق نگاه چرخاندم تا جای بعدی جست و جویم را پیدا کنم!
خیلی سخت بود چون دور تا دور اتاق قفسه بود غیر از یک تخت جراحی در یکی از کنج ها با وسیله های زنگ زده دور و برش..
هرکدام از قفسه ها کتاب هایی عجیب و غریب داشتند که نمی توانستم کلمه ای از آن تصاویر و نوشته ها درک کنم پس به جایش سمت آن تخت رفتم!
وسایل رویش تیز و ترسناک به نظر می رسیدند...و از همه ترسناک تر رد های خون بود..
اون پیرمرد اینطور لوهان رو بزرگ کرده بود؟!...اینگونه که با اومدن در اینجا اشک بریزد و با آتش به خود آسیب بزند..؟!
-چیزی نیست...
-نه..نمیتونیم..
لوهان همان جا به قفسه تکیه داد و چشمش به شلاق چرمی افتاد!
حتما نسوز است که تا الان آتش جهنم هم آن را نیست نکرده!
-بیخیال گذشته شو!...
-نمیتونم!...توهم عضوی از اون گذشته  هستی..
-پس فقط قسمت من رو نگه دار!
با انگشت هایش بازی می کند و سصدای ورق زدن سهون در پس زمینه با آتش درهم می رقصد
-این اتفاقات به تو ربط دارند...اگر هرگز از درد فرار نمی کردم و اون خط سفید رو پیدا نمی کردم...تورو هم نمی دیدم...نجاتی در کار نبود...و می شدیم دو نفر که تصادفی بهم رسیده اند و بدون توجه به طنابی که سعی دارد آنها را قفل کند دور میشویم و پاره...
-به قمست های شیرین نگاه کن تا اشک نریزی!
دست دور اون جسم لرزان داغ می پیچم..الان بیشتر از هر زمانی این تکیه گاه را لازم خواهد داشت!
-بعضی اتفاق ها باید بیافتند تا به دنبالش رشد و مفهومی در ما به وجود بیاید..هیچوقت از اینکه بر روی خط سفید می رقصیدم پشیمون نمی شوم!
-تو نمی رقصیدی!
می خندم و هیولای کوچولو با تیله های سیاهش به لب هایم خیره می شود
-قلبم می رقصید چون میدونست قراره تو یک روز پیشش بیایی!
و اون بوسه برخلاف آتش وسط اتاق مثل یخ سرد و مثل بستنی شیرین بود..
*****
قرار بود که خیلی ساده و زیبا همه را داخل آن سیاه چاله بیاندازیم اما عده ای نمی رفتند!
-چرا نمیرن؟!
-می ترسند...
لوهان جوابم رو داد و من هم به آن چاله ی آتشین خیره شدم...حق با آنهاست چندان جالب نیست که در این بپریم!
-متقاعدشون کن!
حرف می زدند و عده ای می رفتند سپس همچنان باقیست!
-کی قراره تموم بشه؟!
در ساعات گذشته تمام کاری که انجام دادم شمردن اجنه هایی بود که با شجاعت می پریدند!
سهون و لوهان هر لحظه عده ی بیشتری می فرستادند چون ترس آنها با زمان می ریخت!
-آتش که بلایی سر آتش نمیاره!..چرا انقدر میترسند؟!
-آتش یک مشکلی داره...تو نمیتونی صد درصد مطمئنانه بگی این راه سرخ و نارنجی مربوط به جهان توست یا جهنم..!
سهون جواب داد و از بطری اسپرایتش نوشید
-چند وقته اینجایی؟!..یعنی در زمین؟!
-از وقتی به دنیا اومدم...من هیچوقت دنیاهای دیگه ای ندیدم!
-آها..وایسا!مگه چند تا دنیا داریم؟!
سهون نگاه احمقانه ای بهم انداخت که انگار باید می دانستم غیر از جن و انس موجودات دیگری هم از فهم و شعور انسانی خیر برده اند!
-نمیدونم..خیلی زیاد هستند و هنوز هم به تعدادشان افزون میشود!
سر تکان می دهم و آب دهان خشک شده ی ته حلقم را پایین می فرستم این ترسناک بود که فکر کنم چه می شود اگر همه ی آن موجودات شگفت انگیز باهم در یک مکان زندگی کنند!
حتی نابود کننده است!...چون هرکس و هر نوع برای دنیای خودش ساخته شده و اینجا بودن بی عدالتی ای در حق همه است!
شاید این زمین برای انسان ها هم نباشد!...اصلا ممکنه که ما این دنیارا از دایناسور و موجودات حیوانی دزدیده باشیم!
خیلی تفکرات در ذهنم پدید آمد و حتی متوجه تمام شدن مذاکره ی لوهان نشده ام تا وقتی سهون شروع کرد
-تو مثل پادشاه هستی لوهان!...واقعا کار سختیه که اونها رو متقاعد کردی بپرند!
-کاری نکردم...فقط کافی بود که حرف گوش بدم تا شنیده بشم...کافی بود کاری که اونها پیشنهاد می کردند انجام بدم تا انها هم انجام بدهند..ساده است!
-همین سادگی برای خیلی ها غیرقابل درکه!
مکالماتشان را گوش می دادم و سهون همچنان در بالای سر من اسپرایت را هورت می کشید که طاق نیاوردم و از دستش کشیدم
-مرسی مرد!
به شانه اش زدم و بطری خالی را دوباره به دست خشک شده اش دادم
-من بهش گفتم بخوره..؟!
لوهان از پشت سر خندید و دنبال من از کلیسا خارج شد
-حسابی کار کشیدم از خودم!
-هنوز مونده...
درسته باید یک عالمه جن فراری از سراسر دنیا جمع کنیم و به خانه برشان گردانیم!
مثل پیدا کردن خرگوش های گمشده در جنگل می ماند!
*****
از داستان های جنایی و هیجانی چندان خوشم نمی آید!
با اینکه عاشق ماجراجویی و اتفاق هستم اما هرگز لای همچین کتاب هایی را باز نکرده ام!
می پرسید چرا؟!...خب واضح است حداقل برای من..
میخواهم سغر من آن چنان تازه و منحصر به فرد باشد که هیچ کتابی نگفته باشد!
این پاسخ من قبل لوهان بود الان من فقط خوشم نمی آید چون فهمیدم درد دارد...ماجراجویی تنها سفر توریستی به کشوری تازه نیست بلکه درد و زهر و مرگ دارد!
و الان شهر بوی تعفن و رنگ جسد های پراکنده را گرفته بود!..خیلی زیاد و از هر دسته انسانی که بخواهی!
دست لوهان را به دست گرفتم...احساس نا امنی داشتم!
کسی دنبال لوهان نخواهد بود اما من طعمه ی قشنگی برای آنها هستم و لوهان به این موضوع آگاه بود زیرا که دستم را محکم تر گرفت
فقط من و اون در یک جنگ بی سابقه!
علیه دشمنانی که دوست هایی از کنترل خارج شده هستند!
-لوهان...بیا یک وقت دیگه بیایم داره شب میشه..!
توجه ای نکرد و سمت فروشگاه نیمه متروک رفت...نیمه متروک به معنای پر بودن از جسد های مرده و در حال مرگ است!
-به انسان های زنده کمک کن!..منم میرم دنبال اونی که حسش می کنم..!
سر تکان دادم و برخلاف میل مان گره ی دستان باز شد
ترجیح می دادم که بمیرند اما من لوهان را تنها به میدان نفرستم ولی او اینطور نمی خواست پس چاره ای جز قبول کردن نداشتم!
-باشه..!مراقب خودت باش!
لبخند زد و سرتاپا آتش از پله ها بالا پرید!...همه ی پله های کوچک تشکیل یک پله ی بزرگ برای او داده بودند و من هرگز همچین چیزی ندیده بودم به خاطر تعالیم سهون بود؟!
هرچه که بود و از طرف هرکی که هست من الان چندتا بیمار دارم!
سمت هرکدم می رفتم و نبض می گرفتم...
دست هایم می لرزید اما بعد سه نفر دیگر عادی شد...
آره خیلی راحت نبضی حس نکردن فرقی نداشت و حتی حس لمس یک عروسک داشتم..
بعضی هارا به حالت خوابیده می رساندم و بعضی دیگر را از روی حلقه ها و نگاه هایشان به معشوقه شان!
بچه هارا در آغوش مادران و پدران می گذاشتم و پلک هارا می انداختم!..
شهری خوشحال در جلوی چشمم قرار داشت و از خداوند خواستم همه ی آنها به آرامش برسند!
البته امیدوارم از دوزخ برایم دعای خیر و امنیت بفرستند تا لوهان اتفاقی برایش نیافتد!
*****
دنبال رد بوی ذغال سنگ بودم...یا شاید کمی سوختن خاک!
باز هم درست در نمی آمد زیرا که ما آتشی از جنس خاک نداریم..پس به این بو نمی توانستم چیزی نام دهم تنها ادامه دادم...
چهار صد و شصت و شش؟!...یا پنج قدم دورتر از ییفان بودم!
-تو کی هستی؟!...بوی آدم میدی اما میتونم رگه های اتیش ازت بخونم!
سعی کردم به آن چهره ی پیر لبخندی بزنم و دوباره مانند یک فرشته دنبال صلح معتمد به نظر برسم!
-لوهان هستم یک دورگه آقا!..و میخواهم به خانه برگردیم!
مثل بقیه دستم را سمت مرد میانسال دراز کردم و منتظر ماندم...
چهره اش نشان می داد در حال فکر کردن است...
آدم های عادی نمی توانند جسم یک جن را به خوبی ببینند و من هم از همان ژن خیلی خوب نمی دیدم!
-آقا؟!...باید بریم به دنیای خو..
مرد بر رویش پرید و من اصلا انتظار همچین برخوردی از یک همنوع  نداشتم!
-بلند شوید لطفا!..اقا!
مرد لبخندزنان دست بر گونه ام کشید و پایین آمد تا بو بکشد..
-بوی خوب میدی و سردی...میبینی من چقدر داغم؟!
مثل انسان ها حرف میزد اما از ما بود...هرکه هم باشد هرچه که باشد من باید بروم..
-تو حق نداری بهم دست بزنی!..
مرد دست از کار کشید و با آن چهره ی خونی به چشم هایم خیره شد...
حس بدی داشتم...میخواستم دو تیکه بشوم...سرم در حا انفجار بود و من نمی دانستم که چرا!
-پس متعلقه ی یک انسانی...!
-تو کی هستی؟!
مرد از رویم کنار رفت و چند لحظه ی بعد به کل ناپدید شد..
-لوهانن!!...حالت خوبه؟!
ییفان سریع من رو در آغوش کشید و همونطور سریع هم رهایم کرد
-چی شده؟!
-گلو....اون چیه؟!چه بلایی سرت اومده؟!
دستی به محل اشاره اش کشیدم و خیسی اون مایع را با دست از گردنم پاک کردم...
-نمیدونم...برا ی اون پیرمرده..
-کدوم پیرمرد؟!...گرفتیش؟!
سری به دو طرف تکان دادم و اون مایع عجیب همچنان در دستم بود تا ییفان با دستمالی که از ناکجا آباد بود پاکش کرد!
-بهتره بریم!...هنوز هستند!
دست خوبی بود!...
از کل رابطه ای که داریم...شب هایی که باهم سر می کنیم...همین دست گرفتن هارا بیشتر دوست دارم!
در همه ی مراحل عاشقی ییفان عالی است اما به قلب من اینکار خوش تر می نشیند!
-لوهانن!!
-چی..؟!
-کجایی؟!..هنوز داری به اون پیرمردی که دیدی فکر میکنی؟!
-نه..درواقع میدونستی که..خیلی دوستت دارم؟!
حس اولین اعترافم را دارم که فکرکنم به خاطر اینکه دومین بار است که انقدر واضح عشقم را ابراز می کنم دست پاچه ام!
-بیشتر از خودت میدونم ولی بازهم نیاز دارم که یادآوریش کنی!
بوسه ای بر لب هایم گذاشت و ادامه داد...
جدا نشد و بدتر دستم را قفل بر ستون پشت سر کرد..
-اینجا..؟!
-ایرادش چیه؟!...خاصه!
مشکلی نداشت پس مشکلی نداشتم...آره میتونم خیلی بهتر از دفعات قبل باشم!
حسی مثل آتش زدن یخ جریان دارد!..بدون دود!..
کلماتم گنگ اند و احساسات آنچنان که می خواهم توصیف نمی شوند..
خاص...زیبا...گرمایی خنک!
ییفان هیچوقت تکراری نمی شود...
🔞❤
پارچه ها مانند نوارهای جشن به پایین می ریزند و او از کادویی که در اختیارش است لبخند میزند!...من هم باید لبخند بزنم؟!
میخواستم تقلیدکارانه رفتار کنم اما این درست نبود!...
ذهنم اجازه ی هیچ فکری بهم نمی دهد و عشق با سرخ شدن گونه ها و تکان خوردن انگشت هایم بازتاب می شود!...
نیازی نداره وانمود کنم این همان زمانی است که هردوی ما خودمان هستیم!
-دوسش داری؟!...
دست به دور شانه هایش میپیچم تا بیشتر و بیشتر بهم نزدیک شویم...
-هوم...
گردنم را کج می کنم تا باز لب هایش را حس کنم...
-ارباب...لطفا...
اجنه موجوداتی خونسرد و مغروری اند!..التماس کردن برای کسی مثل من باید افت شان باشد اما انجام دادنش حس عالی ای دارد!
-چی میخوای؟!...دوست دارم بشنومش هیولا کوچولو!
بوسه بر لب نیمه مرطوبش میگذارم و دست بر سینه اش می کشم..
نه آنقدر عضلانی و نه لاغر...او همیشه مناسب ترین حد برای من است!
پایین تر...داغ تر...منم دارم میسوزم!
-لوهان...
زیپ شلوارش را باز می کنم و راه برای دستم باز می شود..
-خوبه؟!...
در امتدادش آرام آرام پیش میروم...نه ماورایی بزرگ...و نه کوچک...تو باز هم مناسب منی!..بهترین ارباب برای من!
-لطفا انجامش بده...
بوسه ای به لاله ی گوشش می زنم و در آخر بر دیوار کوبیده می شوم
-خودت خواستی!
به راحتی جلویش برهنه می شوم...چیزی به اسم شرم؟!
این حس برای انسان هاست؟!...شاید من انقدر به او اعتماد دارم که مطمئن باشم او هم من را بهترین می داند!
دست هایم مشت می شود و بالاخره آنچه منتظرش بودم..
چشم ها سفیدی می روند و اندازه اش به خوبی درونم فرو می رود...
-آههه...
کمی تکون می خورم که بیشتر وارد شود...ایستاده بودن اجازه نمی دهد تا آخر دخول کند ولی هیچی از لذت کم نشد!
-آروم...بسپرش به خودم عزیزم..
اجازه می دهم در آغوشش من را بالا بکشد..
عروسکی در دستش بالا و پایین می شدم...هیچ اعتراضی نبود!
لامپ های کوچک بر روی سقف مثل ستاره بودند...کی روشنشان کرده بود؟!
-ییفان؟!...
سعی داشتم کمی تمرکز بین کار کسب کنم اما بیشتر در آن غرق شدم..
-عالیه...
حرکات کم کم رو به اتمام می رفت و سینه هایم با زبانش می رقصید..
مایعی که برای بدست آوردنش انرژی داده بودم الان درونم رودخانه جاری کرد..ارزشش را داشت!
-مال منی لوهان!
دست ها محکم تر من را گرفتند...دوستش دارم وقتی در این حال اعلام می کنی تا خلع سلاح باشم!
*****

سلام تعطیلات تون شاد😄💖
الان حس خیانت دارم چون همیشه در حال نوشتن هونهان بودم😅😔
دیگه حرف نمیزنم تا رستگار باشید😂🤸‍♀️

ᗯᕼITᗴ ᒪIᑎᗴ⚘Where stories live. Discover now