مثل او☘︎

17 9 2
                                    

خیلی احمقانه و راحت در ساختمان پرسه می زدیم...
از بالا تا پایین...چپ به راست...
سالنی نمانده بود که قدم بر رویش نگذاشته باشیم!
دوباره پایین به بالا...راست به چپ!..
هیچ ترکی نیست که حسابش نکرده باشیم!
-خسته شدی؟!
می پرسم زیرا که می دانم پاسخ صحیحی نمی گیرم!...
لوهان ترجیح می دهد که لبخند بزند و محکم تر بایستد تا بیشتر پیش بریم پس چرا این سوال را می کنم؟! برای اینکه دوباره برایم ثابت می شود او هم مثل من فداکار است!
چندبار؟!
اولین...دومین...سومین....هرروز بیشتر از قبل اعتماد می کنم ولی هنوز دوست دارم بازی زمان را ببینم!
نقشه ها و تله های جدید...
کوچک و بزرگ سپس ساده و پیچیده!
خودم بیشتر از او خوشحال میشوم که او سربلند بیرون می آید!
-بسه دیگه!...من گشنمه!
دستش دور بازویم حلقه می شود تا به سمت خانه هدایتش کنم..حرکت ساده ایست اما ذوق مرگ می شوم که حکم اون سنگر محکم را داشته باشم!
ستونی که لوهان در همه ی اوقات پشت آن پنهان می شود و بار دیگر من نقش سپر بلا بازی می کنم!
-این رو دوست داری!؟
از شگفت زدگی اش من هم متعجب شدم...
-آره..اینطوری حس قوی بودن دارم!
آوای خنده اش مثل غروبی که از پنجره های کنار راهرو به داخل میتازد گرم است...زرد است!..زیباست!
غروب زیباست...
آنقدر ساکت و آرام امتدادش روی ما افتاده بود که نمی توانستی به آن خیره نشوی!
فقط تو نمی توانستی خیره نشوی...
من یک خورشید دیگر دارم که گرم تر است!...واقعی تر است!...لمس شدنی است!
-شب میشه...
خورشیدی دارم که گذر عمر اورا می ترساند...
هرروز عاشقی مان که می گذرد اون ناراحت می شود...
-آره و فردا روز بهتریه!
-شاید فردا این دوران تموم بشه...
دستش محکم تر فشارم می دهد و مجبورم می کند بخواهم آنقدر فشارش بدهم که در قفس وجودم حل شود!
اون طوری دیگر هرگز از فردایی که بدون من باشی نمی ترسی!
با این تصور خندیدم و بوسه ای بر هر دو پلک بسته اش گذاشتم
-هرروز رو به عنوان بهترین روز و آخرین روزمون سپری میکنیم تا برای همین حسرت نخوریم...
-ولی باز هم من ناراحت میشم..
درسته اگه به اون زمانی نگاه کنی که حتی نمی دانی کی فرا خواهد رسید همین می شود...افسردگی و ناراحتی!
انگار برای مردن زندگی می کنی و هنوز هم آماده نیستی!
-پس بیا به این فکر کنیم که فردا وقتی بیدار شدیم چیکار کنیم!
غروب به آخر رسید و من کل شب قصه گفتم...
آینده در ذهن ساخته می شود و بر کاغذ زندگی لمس می شود...
هرکس هنرمند لایق تری باشد به آن زندگی نزدیک تر خواهد شد...
و من تلاش میکنم که هنرمند ذهن تو باشم لوهان!
نمی دانم به چی فکر میکنی و رویاهایت چیست فقط خط سفید را دنبال خواهم کرد تا به دو کفش سفید برخورد کنم...خط عشق را طی می کنم تا به قلبی با در سفید برسم و بالاخره جایی که میتوانم بگویم اوج آرامش نزدیک است!
چرخی میزنی و بیشتر نزدیکم شده ای...حتی موقع خواب هم عاشق شدن آسان است...کافیه تنها نفس بکشی تا قلبم برایت بمیرد...اما نه حتی لازم نیست هوایی تورا لمس کند تا من پیشمرگ عزرائیل شوم!
-خواب های زیبا ببین!
انگار منتظر همین جمله هستی که بعد شنیدنش لبخند زنان خوابیدن را ادامه می دهی!
نمی خواهم چشم روی خاص ترین و زیباترین مخلوق خدا ببندم ولی اما از غریضه ای که نمی گذارد تا آخر این پل عشق پیش بروم!...
******
مردمی که در ترس اند از خود اجنه ترسناک ترند!
-کیه؟!
-لطفا در رو باز کن!
به دوربین آیفون چسبیده بود و من نمی توانستم بشناسمش ولی یادم آمد که چون تازه آمده ایم من تقریبا هیچکس را نمی شناسم!
-چه کار دارید؟!
-خواهش میکنم....من نیاز به قرص دارم...
دختر جوان به خود از درد می پیچید ولی چرا جلوی خانه ما آمده؟!
-من رو به روتون میشینم...دختری که واحد بقلیم میشینه در رو باز نمیکنه!
بالاخره کوتاه آمدم و به آشپزخانه رفتم
-کیه؟!
-همسایه!...به قرص نیاز داره..دلش خیلی در میکنه فکر کنم..
جعبه ی داروهارا برمی دارم و قفل در باز می کنم اما لوهان پیش میاید
-بدشون به من!
جوابی نداده بودم که جعبه از دستم گرفته شد و لوهان به بیرون رفت تا با اون حرف بزند
از آیفون می دیدم که دختر اول ترسید اما کمی بعد با تشکر اینجارا ترک کرد
-چرا نذاشتی من برم؟!
-شاید یکی از ما بود که با دوز و کلک می خواست تورو بکشه بیرون...
کم و بیش منطقی به نظر می آمد اما از روی حالت هایش من اینگونه برداشت کردم که او حسودی کرده!
-من اون دختر رو نمیشناسم!..
-میدونم..
خیره هم را نگاه می کنیم تا برق دروغ در چشم های هم بیابیم
-باشه نمیدونستم..تا قبل اینکه باهاش حرف نزدم..
با خنده موهای نرمش را نوازش می کنم تا چهره اش خمار شود...
مثل یک گربه خرخر می کند و من غیرمنتظره پس می کشم!
-بریم صبحونه!
نون تست و مربا...صبحانه هایی که چندان سالم و مقوی نیستند اما هردوی ما به خوردنشان راضی هستیم!
هر روز باید مثل دیروز می بود همانطور که قبلا حس می کردم هست اما از وقتی لوهان را دیده ام هر صبح ادم متفاوتی در کنارم می بینم..
یک ماجراجویی تازه در یک مکعب سیصد متری یا یک پارک پنج هزار متری و یا ساختمانی که از متراژ من بالازده آغاز می کنیم و من هنوز به این فکر میکنم که لوهان یک شخص ساده نیست!
نمی دانستم که چرا اهیچ وقت از لوهان خسته نمی شوم تا اینکه در یک پیام اینترنتی خواندم مردی لاییک(بدون دین!)که ظاهرا مشهور و هنرمند است گفته می خواهد با کسی ازدواج کند که هرروز برایش تازگی داشته باشد!
ییفان قبل لوهان حتما با خنده جواب می داد تو هرگز همچین کسی را پیدا نخواهی کرد مگر در تیمارستان!...اما الان فقط با نیمچه لبخندی برایش سمت خدایی که قبول نداشت امیدوارانه دعا کرد!
شاید عشق برای او باعث رستگاری شود..معجزه؟!
و الان هم درک می کنم که لوهان غیر از معجزه چیز دیگری نیست و نمی تواند باشد!
در علم و منطق تو هرچه را نتوانی توضیح دهی به آن لقب معجزه خواهی داد و به خدا برش می گردانی...پس لوهان از طرف خدا برای من فرستاده شده؟!
-به چی فکر میکنی؟!
با انگشت لب های آلوده به خامه و مربا را پاک می کنم و لبخندم پررنگ تر می شود
-به اینکه چقدر سال طول میکشه از هم خسته بشیم..
سپس او فکر می کند...تخیل می کند...مثل ما انسان ها لوهان هم می خواهد درک کند و تحلیل هایش را به زبان بیاورد!
-نمیدونم...ولی امروز نیست!
همین جمله جواب کاملی است!...تا وقتی آن روز امروز و فردا و پس فردا و حتی فرداهای بعدی نیست ایرادی ندارد!
عشق ناگهان عمیق نشده که ناگهان هم از بین برود...نشانه ها هشدار می دهند و آن زمان من برایش فکر می کنم!
******
خانه را دوباره ترک می کنیم و برخلاف صداهای ترس که از هرخانه بلند می شود ما راه ادامه می دهیم!
به لابی که می رسیم یک درگیری توجه مان را جلب می کند
-خودخواه پست فطرت!..چطور میتونی قیمت رو دو برابر کنی؟!
-میخوای بخر میخوای نخر!..جنس هام رو دوست دارم به این قیمت بفروشم!
آه می کشم...انسان ها منفعت طلب اند در هر شرایطی دنبال خیر خود می گردند!
-چرا دعوا می کنند؟!
شرم می کنم که جواب دهم...به یک غریبه درباره ی انسان های وحشی چه بگویم؟!
-اونها...ترسیدن؟!
خودم هم مطمئن نیستم که این دروغ پر تردید و شبهه را باور می کند یا نه اما بیاید اینطور فکر کنیم!
-باشه...چرا بقیه آرومش نمی کنند؟!
-نمیشه...آدمی که ترسیده و نمیدونه مرگ کِی قراره گردنش رو بگیره شروع میکنه به خودخواهی کردن!
-ما هیچوقت نمیدونیم مرگ کی میاد..؟!
اون مردمک های معصوم مستقیم به من خیره شدند تا بگویم همه چیز مثل دنیای پریان قراره بر پایه ی محبت و دوستی باشه..اما ما بهتر می دونیم که نیست و من قرار نیست این رو صریح بهش بگم!
-آره!!..نمیدونیم اما یادمون میره!...یک زمان هایی هستند که تو با فکر کردن به عشق...چه میدونم برنامه های فردات میخوابی و یک زمانی تو از ترس مرگ نمیتونی بخوابی!
-و اون زمان ها چی اند؟!
درگیری شدت پیدا می کند و مردم آن دو مرد را از هم جدا می کنند..
مشکل اصلی از آنجا شروع شد که نگاه آنها بر روی ما افتاد و فکر کردند بهتر میشه که مارو مقصر بدونند!
-اون هیولاهایی که آوردی از اینجا ببر!!
مردم تقریبا با این جمله موافقت کردند و سمت لوهان هجوم آوردند
-مردم ترسیده...این شکلی اند؟!
فقط در مقابل حالت خونسرد لوهان سری به نشانه ی مثبت تکان دادم و به بقیه برخورد!
-ما ترسیدیم؟!...در این موقعیت تو باید بترسی هیولای آدم خوار!!
-من کسی رو نخوردم..!
صداقانه زندگی می کرد و هیچکدام از دروغ ها و اغراق های ما آدم هارا نمی دانست...و در این دنیا واقعا ویژگی خوبی نیست!
-لوهان مثل اونها نیست!...
-جن نیست؟!
دختر دبیرستانی با امیدواری پرسید و من جوابی ندادم که فکر کنم بهترین پاسخ ممکن بود!
-بیاید منطقی فکر کنیم!...اون مثل همون...چیزهای تو بیرونه!..و حتما میدونه که چطور برشون گردونه جایی که بودند!
بقیه هم حرف نگهبان را تایید کردند و با امیدواری هایی واهی از لوهان خواستار یک جرقه شدند
-من نمیدونم....
-چرا نمیدونی؟!
یکی از اون خانم های پیر وسیله ای که حتی نمیدونم اسمش چی بود سمت لوهان پرت کرد که روی هوا زدمش..خدارو شکر به کسی نخورد!
-لوهان دورگه انسان و جنه که از اول پیش ما زندگی کرده پس طبیعیه ندونه که هم نوع هاش چطوری اند!.میدونید دیگه مثل...یک گربه که اهلیش میکنی و نمیتونه موش بخوره!؟...خلاصه اون هم نمیتونه آدم بخوره!..
-قابلیتش رو داره پس یا علیه ماست یا دوست ما!
انسان ها...قومی که من با آنها هستم یک همچین نوعی هستند!
شکاک و احمق!!...می بینند و می شنوند ولی از بس دروغ ها در بازار زیاد است و قیمت ها پایین دیگر به کسی نمی شود اعتماد کرد!
-باشه باشه...پس ما همون طبقه ی بالا می مونیم تا وقتی که یک راهی پیدا کنیم فقط بدونید که اگه خودتون رو در حد جهنم گرم کنید اون احمق ها نمی فهمند که شما انسانید یا جن!
دست لوهان را کشیدم و از طرف پله ها بالا رفتیم...
دلیلی که پله ی اضطراری را در این مواقع انتخاب می کردم همین بود!..عصبانیت و قابل درک بودن بقیه ی آدم ها!!
محکم محکم پا میکوبم و دست لوهان را فشار می دهم
-ییفان...فکر کنم فهمیدم!...
ابرو بالا می اندازم که توضیح دهد درباره چه حرف می زند
-فهمیدم انسان های ترسیده چه شکلی می شوند...
-و؟!
-اونها بی اعتماد و عصبانی اند...اخم می کنند و دلیل می خواهند...باید یکی بهشون بگه چیکار کنند..
از درستی کلماتش آه می کشم و دست بر صورتم می گذارم..
-و این همه اش نیست!..اونها توهین می کنند و عشق در برابر ترس می میرد..
-چی؟!..چی؟!چی گفتی؟!
-تو وقتی باهاشون حرف میزدی جوری وانمود کردی که دوست داشتی من انسان باشم!...
-چطور به این نتیجه رسیدی؟!
سر به پایین انداخت و دستش از بین انگشتانم به بیرون سر خورد تا بتواند با آستین لباسش بازی کند
-میدونم عصبانی که بشم نمیدونم درباره ی چی چرت و پرت میگم..و لطفا من رو ببخش!
-وقتی انسان ها عصبانی می شوند دروغ می گویند؟!
-شاید..در بعضی مواقع!
لوهان جلوتر از من پله هارا طی می کند و من از این حسی که مجبورم میکنه به دنبالش برم خوشم میاد!:)
نمیدونم هرچه توصیف کنم میتوانی ببینی یا نه؟!
اما لوهان به طرز ویژه ای وادارم میکنه که کلی کار برایش انجام دهم و حتی از بعضی وظایف روی دوشم به شدت متنفر بودم که الان عاشقشم!
این خوبه؟!...درست میگم خوب!؟
*****
همه دوباره به خانه برگشتند و از بالای سر همه شان ما به جمعیت های دیوانه نگاه می کردیم!
بطری آبجو را بالا بردم و تلخیش باعث شد به دنیا بخندم..!
-میتونست بدتر باشه!...
-احساس میکنم آبجو همون بدتر است!
به حرف و چهره ی جمع شده ی لوهان خندیدم و بطری را از دستش خارج کردم
-وقتی نمیتونی نخور!...میخوای بریم پایین تا آب بخوری؟!
-نه خوبم...
دوباره چشم انداز زیرپایمان را نگاه کردیم تا همه چیز سیاه شد!!
-برق ها رفت؟!
لوهان در اون شب سرد و تاریک بین بازوانم پناه آورد پس شجاع شدم!
از زمانی که به یاد می اوردم تاریکی بزرگترین ترس و نقطه ضعف ام بود و الان دیگر نیست چون نباید باشد!!
-لوهان نترس بیا همینجا منتظر بمونیم تا وصل بشه...
-نمیشه!!...یکی داره سیم برق رو میجوه..سرما رو دوست دارند..
نمی فهمیدم منظور از این جمله های تکه تکه و آرام چیست پس فقط شانه هایش را گرفتم تا متوقف شود و بنشیند
-لوهان آروم باش!!...خدای من تو چت...
دست هام شروع به سوختن کرد و ناباورانه عقب کشیدم...
شعله های آتیش از شانه هایش زبانه کشیدند و من به عقب پرت شدم
-ییفان...تشنمه...گرممه...
نزدیک و نزدیک تر می شد و من بر روی زمین عقب می رفتم چرا اینطور شده؟!
لب هایش خشک خشک بود وچهره اش سیاه و سفید مثل فیلم های دوره هفتاد خیره می گشت
-ییفان...نمیتونم...آب میخوام..
آبجوهایمان را برداشت و با شتاب به دهان فرو برد...چیز عجیبی حساب نمی شود اگر با بطری آنهارا نوش جان نمی کرد!
-لوهان...آروم باش...نفس عمیق بکش!...
نمیتونستم بهش دست بزنم که هیچ در یک قدمی اش هم شروع به عرق ریختن کرده بودم...مثل جهنم داغ است!
-باید بتونی کنترلش کنی!..مثل بقیه!
منظم و بلند نفس می کشید..اما مشکل اصلی تازه شروع شد
-دارم میسوزم...بدنم...احساس میکنم سینه ام خیلی...
می گویند که آب و آتش دو عنصر اصلی ای که در یونان قدیم شناخته شد دو فرشته بودند!
الهه هایی زیبا که دوست هم بودند...
ولی وقتی بزرگ شدند و بالغ...کشف بزرگی از درونشان و ویژگی هایشان کردند!
آن دو هرگز نمی توانستند در یک مکان باهم باشند...
با اینکه عاشق یکدیگر اند...
عشقی حقیقی است که با دوری قدرت بگیرد ...و تو بتوانی بگذری تا او زنده بماند!
من تونستم؟!
شاید تنها یک غریضه بود و شاید یک عادت...اینها اسم های خوبی است اگر بخواهم نامش را عشق نگذارم!
دست زیر کمرش بردم و به شانه هایم انداختم...
اون گوی آتشین گوشت جسم من را هم می سوزاند ولی اهمیتی نداشت!
-لوهان...خوبی؟!
بیهوش و بی پناه به ناچار بر روی زمین سرد قرارش دادم تا خودش بیدار شود!
اون بدن هنوز هم مثل کوره داغ بود و هر چندثانیه یک بار نورهای نارنجی رنگی می درخشید!
برق نیامد و نیامد و نیامد...که این انتظار یعنی هیچوقت شاید نخواهد آمد...
لوهان نفس های آرومی می کشید و گهگاهی هزیان وارانه حرف های چرتی مثل حلقه و دروازه و قفس ورد زبانش بود!
-ییفان...
بهوش آمد و جهان هم رنگ گرفت با این تفاوت که دیگر تنها نبودند!
نور ماه چهره های سیاه هموطنان لوهان را آشکار می کرد که همگی دور او جمع شده بودند
-من اونها رو خبر کردم...
*****
زیبا نیست؟!...
عشق مفهوم عجیبی دارد!...
برای تو و من عشق از خود گذشتگی است...آرامش و باهم بودن های عاشقانه است!
عشق های عجیب و غریبی هم وجود دارد!..مثلا خوانده ام که زنی با سگ خود مزدوج شده و برایم سوال شده بود که آن سگ هم بلد است عاشقی کند؟!
امشب در میان اشباح چشم سفید و ماهی که سیاه تر از آنها بود...
روی زمین سرد و کنار بدن گرم لوهان...
من فهمیدم یک جن هم عشق متفاوتی دارد!!
-ییفان...اونها دنبال من آمدند...
دست داغش می سوزاند اما من توانایی رها کردنش را نداشم گویی به هم قفل شده ایم!
-تو میخوای بری؟!...
عجیب است!...اگر دنبال لوهان بودند نباید همان اول که رهایش کرده بود با خود می بردند؟!
-ییفان...من در خواب باهاشون حرف زدم...فهمیدم که از کلیسا اومدند و قصد ندارند بروند...پس قرار نیست جایی برم..
-پس چرا گفتی دنبال تو اومدن؟!
لبخند کوچکی زد و مردمک های او هم سفید و سیاه مثل ستاره ها چشمک می زد
-دری که کشیش به دنیای اجنان باز کرده بود...تا الان هم بازه!..اونها میخواهند برگردند چون این دنیا...جاه طلبی و کینه در وجودشان ساخته!
درک می کردم!...هرکس متعلق به دنیای خودش است و انها شاید بهتر از ما زندگی می کنند!
-پس برمی گردیم کلیسا؟!
-آره فقط راه رفتنش...
-اونجا بریم پیدا می کنیم!
همراه با او بلند شدم و دستمان هنوز در دست هم بود
-فقط دوست هات قرار نیست من رو بخورند؟!=/
کنار گوش لوهان زمزمه کردم تا کسی متوجه بی ادبی ام نشود ولی در جواب فقط یک بوسه بر گونه ام نشست
-نترس...ما بی آزاریم فقط بعضی ها دیوونه ی سرمای بدن انسان هستند!..
-آهااا...
پشت لوهان قایم شدم و به اندازه ی یک قدم هم از او فاصله نمی گرفتم که یک وقت حرکت اضافه ای غافلگیرم نکند!
******
شب به راحتی سپری شد و من هنوز خورده نشدم!
ممنون خدااا!!
از تخت برخواستم و به دنبال اون موجودات عجیب از در خونه بیرون رفتم
-هی شماها وقتی اومدید انسانی خوردید؟!..منظورم از این ساختمونه...نه؟!
رفیق های سایلنت فقط مثل احمق ها خیره نگاهم کردند و هیچ نگفتند...
-بیخیال!...لوهان رو دیدید؟!
همه به سقف نگاه کردند و من فهمیدم منظور بالا پشت بام است!
-تنکس گایز..یا لیدیز؟!
دوان دوان از پله ها بالا رفتم و یادم رفت بگم که آسانسور خراب است و خراب مانده چون تعمیرکار هم خورده شده:)
به هرحال در پشت بام رو باز کردم و الان واقعا نیاز داشتم که به بخش عاشقانه ی آبکی کتاب زندگی وو ییفان برسیم!
و چه چیزی بیشتر از یک نفر سوم آبکی تره؟!
-هوی احمق!
با دادم هردو از کاری که من نمیدانستم چیست دست برداشتند و انگشت اشاره سمت خودشان گرفتند
-منظورت کیه؟!
لوهان هنوز چهره ی براقی داشت و این من را آزار می داد!
لوهان نباید با کسی جز من بخنده و شاد باشه!...و اینکه چرا این جن جدیده مثل بقیه شون دورنگ و بدقیافه نیست؟!
-سلام...اوه سهون هستم..
-ییفان!...دوست پسر یا همسر لوهان...
از لبخندش هم متنفرم!...یک کره ای اصیل به نظر می رسید اما جن بود!
-سهون هم مثل منه!..اون مادری انسان داره...
-پس بقیه ی جن هارو تو بیرون آوردی نه من و لوهان مگه نه؟!...ما تقریبا ده سال قبل سمت در خانه ی اشباح رفتیم!=/ تو چی؟!
-من دری رو باز نکردم...
ضایع شده بودم ولی مهم ترین کاری که باید بعدش انجام داد عادی رفتار کردن است!
انگار نه انگار اشتباه کرده ای و فقط یک مشکل کوچک بود که گذشت!
-ممکن بود کرده باشی!..پس پدرت باز کرده؟!
-نمیدونم...
هنوز آن لبخند اعصاب خورد کن و در آخر سهون بوسه ای بر گونه ی لوهان گذاشت
-این دیگه چی بود؟!
به سرعت چشم برهم زدن ناپدید شد و من ماندم با لوهانی که هنوز برای منه؟!
-محبت؟...
نفس عمیق می کشیدم تا قضاوت های نادرست رو کنار بزارم...لوهان عاشق منه و قطعا اون جن عوضی به خاطر ندونسته هاش داره سوء استفاده میکنه!
-ببین لوهان!!
شانه هایش را فشردم تا چدیت قضیه کاملا آشکار باشد
-از سهون فاصله میگیری!
-نه...اون بهم یاد داد چطور آتش رو کنترل کنم و حتی سریعتر بشوم و...قراره بهم یاد بده که چطوری میتونم با بقیه بدون درد صحبت کنم!
خیلی خوشحا و سرزنده بود...خیلی!
از همان وقت ها که حس میکنی تو اون شخص سومی هستی که مانع یک رابطه ی خوشحال کننده است!
-پسر خوبیه؟!
-آره و شاید بتونم همه ی اونها رو جمع کنم و بفرستمشون که برن!
میخندید ومتقابلا دست رو ی شانه های من گذاشت
-ییفان!!..تو باید خوشحال باشی!..
کمی سرش را کج کرد تا واضح تر ببیند که چطور دارم می شکنم!
-میخوای بری؟!...
-نه!..من اینجا پیشت تا آخر..ولی با بقیه ی انسان ها!
دست دور کمرش انداختم و به خودم فشارش دادم!
محکم تر و پیچیده تر....
او قرار نیست من را ترک کند چون...اون لوهانه!!
مهربون و دوست داشتنی!..مثل یک پسربچه ی کنجکاو و اما از نوع فرشته!
-پس بریم چین!
عیبی نداره اگر سخت و دشوار باشه یا حتی انتخاب من هم نباشه چون...
وقتی من تصمیم گرفتم کجا باشیم و چه کار کنیم او پشتم بود پس حقشه که الان من پشتش باشم!
جایزه ای که گرفتم برای اطمینان کافی است!...
بوسه ای که از آتش ساخته شده...داغ و ذوب کننده..اما لطیف و منجر به اعتیاد!
******

ᗯᕼITᗴ ᒪIᑎᗴ⚘Onde histórias criam vida. Descubra agora