مثل جهنم!...

19 8 2
                                    

مثلا دارم شوخی می کنم و اون اینطور جدی بوسه ای بر لب هام میزاره
-هرچی تو بخوای...ارباب..
-مگه نگفتم این کلمه ی کوفتی رو نگو!
آه کشیدن هم فایده ای نداشت و اون هنوز مثل همیشه فقط حرف میزنه که به من اعتماد داره..هنوز هم میترسه باهام عاشقی کنه!
-نمیتونم...ببخشید ارباب...
-چرا؟!
و دومین بی اعتمادی هم وقتی دیدم که با انگشت هاش بازی کرد و سر به زیر انداخت...من لیاقت شنیدن دلیلت رو ندارم؟!
-این سوال دستورمه!...بهم بگو چرا لوهانن؟!
امروز همون روزی است که بالاخره فشارها کار خود را کردند...
من سر لوهان داد زدم که باید دستورم عملی شود..؟!
-چشم ارباب...نمیتونم چون شما..
در شیشه ای پشت سر شکسته می شود و اون موجودات راهشون رو به داخل پیدا می کنند
-بریم لوهان!
دستش رو می کشم و بدون هیچ عکس العملی به دنبالم میاد...در راه نمی توانستم دیگران را بدون خبر بزارم پس داد کشیدم تا آگاه شوند
-اونها اینجان!...نیاید بیروننن!!
به در ها می زدم نه برای اینکه کمک بخواهم بلکه میخواستم کمک کنم بیدار شوند و ببینند!
-ییفان...
اون اسمم رو گفت....اولین قطره...برگشتم...یادم رفت بهت بگم دستم رو رها نکنی؟!
-ییفان...
بین اون جمعیت سیاه از نظرم محو شد اما اون چیزیش نمیشه مگه نه؟!
پله هارو سریعتر بالا رفتم و به در آپارتمان خودمون رسیدم...
من پناه گرفتم و اونها همه پشت در ماندند...جلوتر نمی اومدند اما حس می کردم که همونجا هستند!
-لوهان...لوهان..من...من چیکار کردم؟!
به دست گناهکارم خیره شدم...میتونم برش گردونم؟!
نفس نفس می زدم و حس سوختن داشتم...یکی قلبم رو چنگ میزد!
-باید...باید برم...
دستم رو بر دستگیره گذاشتم اما...میترسم؟!
سرم رو محکم به آن کوبیدم تا این حس بیجا مانع انجام کار درستم نشود ولی...
-من قول دادم نجاتت بدم..!!
قسم خوردم که مراقبت باشم تا سختی و مشکلات آزارت نده اما..به همین راحتی تورو باختم؟!
*فلش بک*
دستش می لرزید اما گرم بود...می کشیدمش اما کند می آمد...
-حالت خوبه؟!
چرا نگران حال من بود وقتی او انقدر ترسیده به نظر...من کسی بودم که از ترس می لرزید..!!
انعکاسی که از آیینه های سیاه رنگش تابیده می شد حتی روح بی قرارم رو نشانم می داد
خودم کسی بودم که کند جلو می رفتم چون این سرما قدم هایم را سست کرده است!
-لوهان...من کشت..
-برای این ناراحتی؟!
اون خوشحال اما عادی برخورد می کرد...خوشم نمی اومد این عجیبه!
یک عجیب بد!...نه مثل سایر ویژگی هایش که خیلی خوب شگفت انگیز بودند!
-تو...نمی فهمی!
همین یک جمله غرق در کلمات نا گفته بود!...مثل اینکه هم تو نمی فهمی من چه هستم و نه من می فهمم که تو چه حس میکنی!...شاید حتی عشق رو اشتباه گرفتم!
-تو ترسیدی...عذاب وجدان داری و من درک نمی کنم که انجام کار درست چرا همچین کاری باهات میکنه..
اشتباه کردم تو مثل کتابی روشن من رو می خونی اما هنوز درکی از چیزی که می خوانی نداری!
-گرفتن جون یک انسان درد داره...داد کشیدن هاش...حتی نگاه هایی که فقط برای یک ثانیه بود...حالم بهم میخوره..
بدون هیچ پلکی فقط خیره نگاهم می کرد و من دوباره نمی دانستم چه انتظاری دارم!..درکم کنه یا فقط یک آغوش؟!
-انسان ها..ضعیف تر از چیزی هستند که فکر می کردم..نباید ازت کمک می خواستم؟!
با قاطعیت باید به تو جواب مثبت بدم اما نه واقعا نمیدونم...شاید اگر هرگز نمی دیدمت هنوز دنیا گل و بلبل دیده می شد!
من خودم خواستم به سختی و مشکلات هیجان انگیز برسم و الان...
-کاری که شده!..و من خوشحالم از اینکه باهمیم لوهان پس دیگه نگو از اینکه من رو دیدی پشیمونی!...من قول میدم تا آخرین توان حتی به جای خودم هم از تو مراقبت کنم!...هیچکس قرار نیست اذیتت کنه!..من نمیزارم ناراحتت کنه...
بغلم نکردی اما مشکلی نیست چون خودم تا وقتی یاد بگیری عشق می ورزم! و خودم این آغوش رو رقم می زنم تا وقتی که تو احساس نیاز کنی...
-باشه...کجا میریم؟!...(داره حالم از خونسردیش بهم میخوره=/)
اینبار مصمم تر از کل شب بودم و سوار بر دوچرخه رکاب می زدم تا به خانه برسیم...شب زمستانی سرد و سوز دارد اما دست های گرمت اجازه ی یخ شدن به بدنم نمی دهد!
-سفت بگیر!
فقط انجام می دهی و خدارو شکر می کنم که نگفتی توضیح بدهم زیرا که دلیلی ندارم...فقط هوا سرد است!
بدون حلقه ی آتیشی که دستت دارد گرم و سرد روزگار خواهد کشت...
*پایان فلش بک*
تو اون زمان هم قول و قرارهایم را جدی نگرفتی!
به این دلیل بود که می دانستی من می شکنم...اره انسان ها روی هوا قول می دهند و عملی نمی کنند!
چوب پشت سرم در حال داغ شدن است و خوب میدانم که اون موجودات در حال سوزاندن هستند اما نمی خواهم کنار بروم...
اگر نجات پیدا کنم با چه رویی به چشم هایت نگاه کنم؟!
تو برای اولین بار برای شخصی خندیدی که من بودم...یک من بی لیاقت!
یک من که هرگز نباید من می شد زیرا که این اسم سنگینی زیادی می کند!
-لوهان...من میام...برمی گردم...
******
یک...دو...سه....عجیبه!
سه....دو....یک....بیشتر عجیبه!
برای بار بیست و یکم شمردم...چرا ییفان نیومد؟!
به دستم نگاه کردم که سفید بود مثل بقیه ی اعضای بدنم...اما امروز حالتی از زرد و سیاه داشت...
گفتی منتظر بمونم تا بیایی...وقتی دستم رها شده باید همونجا بمونم تا صاحبم برگرده...و اگر حوصله ام سر رفت می توانم بشمارم تا این زمان تمام شود..
ولی از شمردن هم خسته شدم ییفان...داره خوابم می گیره اینجا خیلی گرم شده...
پلک های نیمه بازم رو بالاخره روی هم میافتند و در آن شلوغی من در وسط سالن میافتم
دردی نبود...تعدادی بی شمار قدم های در حال حرکت...اونها مثل من هستند!
همه دقیقا شبیه من هستند!
اخلاقیات و حالات چهره هایشان...اونها نمی خندند نه اونجور که ییفان برایم لبخند می زند...
از جن ها میترسم ییفان...اونها برای من غریبه اند!
-ییفان...میترسم...
ایستاده اند و من به زور سر می چرخانم و به صورت های بی اهمیت شان می نگرم!
همه در یک امتداد خیره اند و صدای کفش ها بلند و بلند تر می شود...
سه....دو....یک....هنوز نرسیدی...
یک....دو....سه.....تو خیلی گرمتر از همیشه ای!
-من اینجام...
اگر سیاه باشم و تو قهوه ای روشن با موهای بلوند...چرا همچین چیزی باید اهمیت داشته باشد؟!
مهم این است که تو کسی هستی که من می شناسم...همان کسی که برای قلب من غریبه نیست
-می ترسم....
مثل انسان ها قطره های آب می چکند اما نمی گذارم پاک کنی...
اونها عصاره وجودم هستند...
داغ داغ از کوره ی روحم سرچشمه می گیرند و ردی که طی می کنند می سوزد....دست های تو نباید بسوزد..
-لوهان..گریه نکن!
انسان ها غیر قابل درک و در بعضی شرایط احمق اند!
و ییفان یکی از اون احمق ترین ها بود تا اینکه دیدم راه حلی که برای بقا چیده کاملا جوابگو است!
از چهره اش فقط همان دو چشم و تاره های مو پیداست و انقدر گرم و مرطوب شده بود که نمی توانم حدس بزنم که چند لباس پوشیده است!
-دستم رو دیگه ول نکن!...مردم تا اینجا اومدم...
در گوشم زمزمه کرد و من داشتم از این داغی ذوب می شدم تا به داخل خانه رفتیم!
-چطور به این نتیجه رسیدی؟!
به لباس ها و کیسه های آب گرمی که یکی یکی داشت در می آورد خیره شدم...در حالت عادی نباید الکی این همه ریسک کند!
-هوشمندانه است مگه نه؟!...از همون هم نوع هات فهمیدم که چقدر نگ هستید!
هنوز لبخند زده بودم تا برایم تعریف کند...
*فلش بک*
-من باید برم...
چوب بیسبال بیشتر در دستم فشرده می شد و من هنوز هیچ امید و قدرتی نداشتم!
از کنار پنجره تا جلوی در دویدم تا با ضربه ای بازش کنم اما این ترس چرا وجود داره؟!
تردید خاموش نمیشه و من هنوز سر خانه اول هستم....اگه تا الان بلایی سرش اومده باشه چی؟!
-تو...اینجا خیلی سرده...
-دوسش دارم...تو سردی انسان...
جرقه ای از صداهای اون طرف در سرم زده شد و فقط باید غرضیه ام را اثبات می کردم!
وارد بالکن شدم و اون احمق های چهار طبقه ی پایین رو صدا زدم...
هیچکدوم سمتم برنگشتند!!
براشون گلدون پرت کردم و این بار تونستم نگاه سه چهار نفرشون رو ببینم که دوباره بی اهمیت رد شدند!
پس اونها واقعا نمی تونند فرق بین انسان و هم نوع شون رو بفهمند؟!
هنوز مطمئن نبودم اما وقت زیادی نداشتم!...
-بیا فقط این ریسک رو انجام بدیم!
طوری که نتیجه گرفتم این می شد که اونها فقط از روی دما می تونند بفهمند فرد مقابل شون انسانه با جن برخلاف ما...!
البته این نتیجه گیری رابطه ی دوسویه است!...منم نفهمیده بودم لوهان جنه=/
هرچی پتو و لباس گرم بود به خودم بستم و برای محکم کاری سراغ کیسه های آب گرم و بخاری های دستی هم رفتم!
هنوز کامل از مواد استفاده نکرده بودم که صدای جلز ولز آتیش و از آن طرف داخل اومدن اون موجودات سیاه باعث شد خشکم بزنه!
یکی از اونها به نمایندگی همه شون جلو اومد و بعد اینکه به پارچه ی سیاهم دست زد عقب کشید..
-خداحافظ...
دست ریزی براشون تکون دادم که فقط یک نگاه خدا شفات بده تحویل گرفتم=/
*پایان فلش بک*
داستان که به آخر رسید منتظر یک باشه ی خشک و خالی حداقل بودم اما صدایی از لوهان بلند نشد
-لوهان؟!
دست از نوازش موهایش کشیدم و فهمیدم داشتم داستان هزار و یک شب برایش می خواندم!
-خوب بخوابی...
من هم می خواستم چشم ببندم که یادم اومد در خونه نابود شده!
-حالا چی کار کنم؟!
تموم شب که نمی تونستم در پیش گرمای لوهان مخف...چرا نتونم؟!
زیر بغل لوهان رو گرفتم و مثل عروسک خرسی کوچولو تو بغلم فشردم!
-خیلی کوچولویی!!...
خندیدم و بوسه ای روی گونه اش که جلوی لب هام بود گذاشتم که کمی تکون خورد...
-دوسش داشتی؟!
گردنش رو بوسیدم و گاز گرفتم..قرار بود فقط یک بوس باشه اما تقصیر من نیست که این هیولا کوچولو انقدر وسوسه کننده است!
-بهتره بخوابیم..!!
چشم هایم را بستم و بوی گرمش رو به داخل ریه هام جریان دادم..
فردا همه چیز متفاوت و عالی خواهد بود!
*****
نه متفاوت بود!..نه عالی؟!
جوری همه چیز عادی شده بود که مردمان ساختمان فکر کردند بیرون هم مانند داخل امن است!
-لوهان اونها رفتن؟!
سری به معنای ندانستن تکان داد و زودی سمت در ها پرید تا مانع شود کسی بیرون برود
اون مهربونه حتی اگه کسی درکش نکنه...هرچه قدر هم آسیب ببینه نمیتونه به قلبش پشت کنه!
-برو کنار!...باید برم سرکار پسره ی...
دستی که بالا رفته بود تا روی لوهان فرود آید گرفتم و جلوی او سد شدم
-خانم بهتره داخل بمونید!...ما نمیدونیم بیرون ممکنه چطور باشه!
-یک نگاه بنداز همه چیز ارومه!...
+تلویزیون و تلفن های همراه که قطع اند!..از کجا فهمیدی؟!
دتر دیگه ای جلو اومد و اون هم در جبهه ی ان دو نفر ایستاد!
=بیاید رای بگیریم!...چند نفر میخوان در باز بشه؟!
عده ای از جمله اون خانم در برابر نگهبان ساختمان دست بالا بردند!
واقعا این دیگه چطور مدیریت بحرانیه؟!
-حالا چند نفر مخالف اند؟!
فاک به همه ی این احمق ها!...تعداد مخالف ها با اختلاف کمتر از موافق ها بود و الان درها واقعا باز می شد؟!
-برو کنار!!
من و لوهان همچنان جلوی در بودیم تا اینکه نگهبان جلو اومد که توضیح بدهد
=شما خارجی هستید و شاید ندونید که کره جنوبی یک کشور دموکراسیکه و هوش جمعی اینجا حرف اول رو میزنه...الان هم رای گیری با اونهاست!
با این توضیحات دست هایم را مشت کردم و از جلوی در کنار رفتم..
-بیا این طرف لوهان!
به حرفم بی چون و چرا گوش داد و هردو به راهی که ان چند نفر طی می کردند نگاه کردیم..
لوهان بعد رفتن هرکه می خواست برود درهارا بست و مهری دوباره کوبید
فقط بعد ده ثانیه سیاهی های عجیبی دور اون بچه مدرسه ای ها و شاغل هایی که بیرون رفته بودندگرفت!
-کمک کنیددد!!...در رو باز کن!!
همون خانم مقابل لوهان بر شیشه می کوبید و داد میزد اما او تنها به خورده شدنش چشم دوخته بود!
-لوهان...نگاه نکن...
احتمالا آدم های پشت سر من به این فکر می کنند که او نترس و بی رحم است اما گریه ها و لرزیدن دستش در گوشه های تصویر کاملا پیداست اگر فقط دید کلی و خودخواهانه شان تمام شود!
-عیبی نداره...
به سینه تکیه اش دادم چون می دانم نیاز دارد نفس بکشد....
بدون هیچ احساس گناهی که در خود می ریزد...می خواهم بخندد!
-این دموکراسی عه؟!
-هوم...هرکسی باید تاوان انتخاب هاش رو بده...
بهش نگفتم اما در بعضی مواقع این سیاست جمعی بی طرفان را هم خفه می کند!..
اینکه گناه یکی دیگر را تو پاسخگو باشی بیشتر درد خواهد داشت..
-دوسش ندارم...من دوست داشتم کمک کنم چون اون...می خندید نه مثل تو اما زیبا بود..
-عیبی نداره...هنوز آدم های دیگه ای هم هستند..
از بالای سرش می توانستم سر های پایین افتاده...چشم های اشکین را ببینم..
اونها هم لبه ی تیغ بودند به همون اندازه که ما کنار کشیدیم بقیه هم درد خواهند کشید...
*****
فقط یک بار در عمر آشنایی مان لوهان را اینطور دیدم...
اون نمی داند طبیعت و فطرت از او چه انتظاری دارد و همیشه در پی شناختن دنیای مخفی خودش بود اما از هیچ دین و کتابی راه نیافت حتی آیین شیطان پرستان و جادوگرها هم ناقص بود!
و امروز در خود می گشت....نور مستقیم آفتاب به چشم ها می خورد و او همچنان به پایین نگاه می کرد!
بهترین فرصت یادگیری برای او واقعا امروز است!
تقلیدی که از همنوع های وحشی اش می کند باعث پیدا کردن خودش خواهد شد اما من را می ترساند...
دل شوره بی امان در وجودم می چرخد و پس از آن لوهان سریعتر از قبل می شود!
-دیدی ییفان؟!
حالا کلمه ی ارباب از زبانش بیرون ریخته است و این دو احتمال دارد
بعد ماجراهای پشت سرمان او به من اعتماد دارد یا تصور می کند بدون تکیه به من هم زنده می ماند...
-هوم...الان تو میتونی مثل اونها باشی؟!
-نه هنوز نمیتونم مثل اونها آتیش ...
-منظورم اینه که بدون من هم میتونی زندگی کنی؟!
در آخرین کنج پشت بام حتی به خورشید و گرمایش نزدیک تر هستم..مثل جهنم می سوزم...
دقیقا رو به رویم پا می گذارد...به سختی خودم رو بر لبه ی باریک حفظ می کنم..
-پات رو بیرون از خط بزاری میمیری....و تنها راه این است که من رو کنار بزنی...
وقتی اینطور به  من مظلومانه نگاه می کنی چطور انتظار داری دنیا به کام تو نچرخد؟!
ریزه میزه...پاک و زیبا اما تو ساده نیستی و من ترجیح میدم در جلوی این ساختمان قبر شوم که تو هرروز با قدم زدن بر رویم بگذری..
انتخاب کردم و قبل کامل معلق شدن دستم کشیده می شود..
-یادم رفت بگم!...هرکدوم رو انتخاب کنی باید دستم در دستت باشد!
سوال مرحله ای بالاتر می رود و من جواب سوالم را می گیرم
-پس بهتره هردومون همینطور بمونیم!...اون پایین چیزی برای دیدن نیست!
لوهان پر رنگ ترین لبخند نورانی اش را می زند طوری که چشم هایش از نگاهم محو می شود اما هنوز درخشان است
آن لبخند را لمس می کنم و صدای خنده اش می آید..
-آره میخوام همینجا بمونم..حتی اگه روی سرمون آفتاب بزنه چون تو سردی..
-منم کنارت میمونم تا سردت کنم و وقتی برف و سرما سستم کنه میدونم تو گرمی..
بوسه عمیق و عمیق تر می شود...اهمیتی ندارد که در حال چسبیدن به خورشید هستم...عشق می خواهد من بیشتر از هر وقت دیگه ای برایش بمیرم...
-جدا از این حرف ها باید بریم پایین به آب نیاز دارم!
-درسته...ما باید غذا و آب هم با خودمون بیاریم!
اون الان واقعا جدیه؟!...دستی به موهایش کشیدم و بهم ریخته شان کردم!
-هیولای احمق!...لازم نیست روی همین لبه زندگی کنیم وقتی دنیا به این بزرگیه!
-درسته!...من میخوام بهترین مکان های دنیارو نشونم بدی!
دست در دست هم سمت پله ها میریم..الان به یک کولر و دوساعت چرت البته با یک خرس عروسکی داغ نیاز دارم!:)
*****

آخر هفته تون گل گلیی⚘💖😁

ᗯᕼITᗴ ᒪIᑎᗴ⚘Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon