خط دنیای من!⚘ end💔

14 5 0
                                    

تنها یک شب زیر بارانی از ستاره با تو بودم...چون هیچوقت نورهای شهر نمی گذاشت تماشا کنیم...
انسان ها دنیا را به میل خودشان عوض می کنند و من الان میفهمم که خیلی ندیده ام!
دنبال معنی خودم میگشتم!...بیش از حد در خودم بودم و به روی دنیایی که کشف شدنی تر است چشم بستم!...خودم یا دنیا؟!
-به چی فکر میکنی؟!
-من مهم تر هستم یا دنیا؟!...
قهوه ای گرم به دستم می خورد  و مرد مانند پتو دوره ام می کند!
-برای من تو همون دنیایی...!
-نه!..منظورم این است که میخواهم خودم را بشناسم ولی این دنیا هم جذاب است و لیاقت تماشا...
-برای من تو همون دنیایی!...
اخم کردم و سمت ییفان برگشتم....چشم های مرد حتی از ستاره های آسمان هم براق تر بود!
من جن هستم؟!...جنیان خیلی با من فرق دارند!..به دنبال سرما هستند و کسل کننده!
من انسان هستم؟!...نه اهل ریسک یا هیجان نیستم و حتی قادر به رساندن احساساتم!
پس من...
-لوهان جوابت همینه!..تو دنیای منی!
لبخند زدم و بوسه ای بر لب های یخ زده اش زدم...سرد بودنت را دوست ندارم!
آری میخواهم گرم باشی!...میخواهم با تو ماجراجویی کنم...کشف کنم!..و در کنارت عشق بورزم!..حسی که هیچکدام از همنوع هایم واضح نشان نمی دهند!
من کسی نیستم!...موجودی ناشناخته از هر فرقه ای اما...نه تا وقتی که تو هستی!
برای ییفان من یک دنیا به حساب می آیم و برای من او..!
ما همدیگر را انتخاب کرده ایم چون متفاوت هستیم؟!...ما متفاوت نیستیم فقط خاص بودن را دوست داریم!
-تو دنیای منی...ییفان!
میخواستم همانجا بخوابم که آنتن های طبیعی ام اعلام هشدار دریافت کردند
-چی شده؟!
از جا بلند شدم و به ماه گرد سفید نگاه کردم تا وقتی ابری قرمز جلویش را گرفت!
-لوهان چه خبر شده!؟
فقط اشاره دادم...زبانم قاصر است و من واقعا باید انجامش دهم!
-باید اون در رو ببندیم!...سهون راهش رو پیدا کرده و فقط باید به بقیه اعلام کنیم!
-چطوری میخوای اون سرکش هارو سرعقل بیاری!؟
پله هارا رو به پایین دویدم...هنوز هم کار می داد؟!
تنها کارایی که آن پیرمرد بهم داد تا بتوانم مفید واقع شوم الان به کارم می آمد!
وسط جاده ی بی نشان و نیمه ترک خورده ایستادم...
پاها هم عرض با شانه ها!...نفس عمیق...به هدف فکر کن!
می دیدم...درهاله ای از دیدی قرمز رنگ همه ی بیرون افتاده هارا...
میلشان همسو با خوی وحشیگری...همه در من بود!
محکم تر ایستادم...دست هایی بر دست مشت شده ام نشست...من تنها نیستم!
هیچگاه موفق به انجام این احضار نشده بودم...علت همین بود؟!
کشیش گرمایی نمی داد...فقط داد می کشید!
دادهایی از جنس طوفان زمستانی...سرد و لرزان کننده و من به یک بیابان بی عاطفه نیاز داشتم تا حداقل با چشم های بسته به خاطر شن های داغ کورکورانه فرمان بری کنم...
ذهنم دوباره سمتی دیگر پرت شد و دوباره بازگشتم...وقت برای غرزدن زیاد بود الان باید یک جمعیت هدایت می کردم!
-ییفان عقب باش...
میدانم دلخور شدی اما فقط کمی صبر کن تا این معجزه هم در من و هم در تو آغاز شود!
از چشم هایشان خودم را می دیدم و حال مشکلی مهم تر...
-بایستیددد!!
داد زدم اما همچنان خودم را می دیدم که به سمتم می دوم!!
آری خودم بودم که تشنه ی خون بودم...تشنه ی خودم!
نفس نفس زدم و حتی بیدار شدم اما هنوز می آمدند...
-فرار نکن!!
-چی؟!
-بزار بیان!...اونها آسیبی بهت نمی زنند تا وقتی نترسی!
لبخند؟!...من باید ترس را به لبخند بدل کنم!؟
-فقط بیا اینجا!...
رایحه ی خورشید دارد...سرزمین من داغ است اما مثل ییفان؟!
نه داغی جهنم و نه گرما به اندازه ی نور آفتاب زمستان...اندازه و تابستانی جوری که دوسش دارم!
تک چشمی باز کردم و از بین سینه هایش به جمعیت سیاه و قرمز چشم دوختم...
مرد و زن مخلوط در هم مثل اسب هایی که بعد ساعت ها رمیدن بالاخره به آرامش رسیدند ایستادند...
-برگردیم خونه؟!...
بیش از حد داغ است و می دیدم که آنها چشم به ییفان دوخته اند!
-نه...اون یک دوسته و ماهم برمی گردیم به جایی که به آن تعلق دارید!
یکی قدم به جلو گذاشت و مستقیم به چشم هایم خیره شد...مردی جوان با روحی سیر نشده!
-ما برنمی گردیم!..اینجا برای ماست!
-اینجا سرزمینی نیست که به ما داده باشند...روح تو زمانی در آرامش است که در مکانی باشد با احساس آرامش...
-من اینجا ارامش دارم!...تا به حال انقدر سرد و زنده نبوده ام!
هرچه که دلیل بیاورم جوانک قبول نخواهد کرد...
یادم می آید ییفان هم با همین لجبازی و غرور من را به دست آورد..
لازم نیست به خاطرات برگردیم فقط در یک جمله به خوبی توصیف خواهد شد!
همه مخالف ما بودند و ییفان یک ما پدید آورد..نگه اش داشت و رشد داد!
کلمه ی ما..من و او با همه ی سختی هایش می ارزید...!
این پسر اما باید متقاعد شود چون ماه از امشب دیگر مثل قبل منبع نور زمین نخواهد بود بلکه عجل سر می رسد و برای اهل زمین شیپور مرگ می نوازد!
-فقط برگرد!...چون اینجا به زودی نابود میشه...سرما با فرارسیدن بهار به اتمام میرسه...هرکجا که بری بازهم قلبت آرام نمی گیره...این رو قبول کن چون من هم دیده ام!
باید اعتراف می کردم...
عشق به معنای خالص تکیه گاه و تا ابد نیست بلکه به زبان جهان یک رشد مطلق است..!
-تو پیش من آرومی لوهان؟!
سکوت پر از حرف است مثلا تایید به صورتی مودبانه؟!
قلبم پر می کشید که غیرمنطقی در کنار هم بمانیم و پروازها کنیم اما...طبیعت ما این نیست!
-بریم!
حتی اون پسر هم درک میکرد که من دارم از چه می گذرم و ساکت ماند...
اما سکوت او به معنای تسلیم بودن بود...تسلیم شرایطی میشویم که در دنیا قرار گرفته است!
یک سیستم؟!...درسته به زبان انسان ها سیستم ها پر از چارچوب قوانین اند و من خلاف آن جریان داشتم سپس فقط انرژی سوزاندم!
-وقتشه به مدار خودمون برگردیم!...
ییفان را پشت سرم جا بگذارم؟!...آره در جواب کسی که به سمتم می دوید فقط با سری پایین ناپدید شدم!
من رو ببخش اما خداحافظی ها دردناک اند...این هم دردناک است اما احتمالا عادت کرده ام!
مادر...کشیش...پدر و مادرت....و در اخر تو!
ناگهان از دست دادن بدون نیم نگاهی که وجدانت را به درد بیاندازد بهترین روش من است!
به در کلیسا تاب خوردیم...در کرم چاله ای سر خوردیم...داخل آمدیم...
سهون وسط آن فضای روشن شده با شمع نشسته بود و در را آماده ی بسته شدن می کرد!
-برید پایین!
دوباره تردید ها و مشاوره های وقت گیر تا پریدن ترسوترین شان!
-برو لوهان!
-نه تو اول برو..
سهون می توانست بازتاب کند که من منتظر هستم...خودم رد کرده ام و خودم هم دوباره نیازمندش هستم!
-باشه فقط یادت باشه که ساعت نه در بسته میشه!..
سر تکون دادم و با نیمچه لبخندی سهون را راهی دروازه کردم..
لطفا بیا!!...راه بلد هستی و کارکشته...قوی و باهوش که بهت افتخار میکنم!
شمع همچنان اشک می ریزد و من به پانزده دقیقه آخر چشم دوخته ام..
در برای چشم انتظار بودن کلیشه ای است ترجیح می دهم وقتی وارد اتاق نشده ای صدای کفش هایت را بشنوم..و صدای بمی که اسمم را فریاد می زند!
هیچکدام نیامد و تنها پنج دقیقه تا آن اتفاق های نفرین شده...
یکی شدن ماه آسمون با زمینش...و باز ماندن ابدی این دروازه جهنمی!
خطر در کمین بود و ناچارا بدون آخرین بار دیدنت به دو قدمی سیاهچاله ی آتشین می روم..
-ییفان من منتظرت بودم...احتمالا منتظر خداحافظی ای که از هیچکس نکردم..!
-لوهان...
صدا برخلاف تصورم بم نبود چون نفس نفس می زد و روی زانو افتاد!
-لطفا...این..
حلقه ای نقره ای رنگ از جیب بیرون کشید و با دو انگشت لرزان محکم نگه داشت!
-من...باهام...ازدواج کن!
به سختی سویم پرید و دو طرف شانه هایم را گرفت..
یادم رفته بود خداحافظی درد دارد؟!
-خواهش میکنم!...لازم نیست باهاشون بری تو که به هرحال نصفت آدمه!
تلخندی مزین ساز قاب شد و لوهان دستی به موهای نامرتب ییفان کشید
-سه دقیقه وقت دارم...دیگه باید بپرم!
-میشه..
-اونجا دنیای منه ییفان!...و فکر کنم هردوی ما نیاز داریم که از هم دور باشیم تا بتویم دنیاهامون رو درک کنیم!
ییفان کف هردو دستم را کشید و بوسه ای بر هرکدام گذاشت...
-اونجا مراقب خودت باش!...الان اصلا خودم نیستم و من دارم به این نتیجه می رسم که باید بری!..تو دنیای من هستی لوهان و دوست دارم که بعد دیدن اونجا هنوز هم من دنیای تو باشم..!
غنچه ها شکفتند و دقیقه به ثانیه اقتاد!...لوهان باز می گشت!
هرراهی هم که بود باید راهی پیدا می کرد تا دوباره برای هم باشند و ییفان تا آن موقع روی خط سفید تنها قدم می گذاشت..!
-توهم مراقب خودت باش!...اینجا ترسناک تر و احمقانه تر از اون پایینه!...من نمیدونم برمی گردم یا نه پس میتونیم این رو خداحافظی..
بوسه ی سکوت بر لب هایش نشست و ایمان پیدا کرد که بازگشتی دارد! برای این بوسه و صاحبش هم که شده بازمی گردد!
دیگر وقتش به سر رسید و از سوراخی که الان کوچکتر از قبل بود به پایین پرید با حلقه ای که در آخرین ماندن ها الماسش به ییفان برقی بی مثال اعطا کرد!:)
****
دنیا از اول ساخته شد و مردم دوباره یادشان رفت که یک روز آنها آمده بودند!
جوان تر ها می آمدند و باز برچسب چرت و پرت به هرکسی که این داستان را می گفت می زنند...هیچ چیز تغییر نکرده و هیچ درسی از آن اتفاق داده نشده!
به غیر از او همه مثل قبل بودند!....همه بی ترس و مهابا زندگی می کردند..
دوست داشت که به صف اتوبوس خیره شود تا وقتی همه رنگ انتظار دارند او هم یک رنگ شود!
اتوبوس می آید و جمعیت می روند...پس اتوبوس من کی می آید؟!
راهی که خط پیش پایش گذاشته بود را دوباره از سر می گیرد...
گلبرگ های شکوفه مثل او بودند نیمه ی راه می ایستادند و من درد رها شدن را حس می کردم!
-سلام ییفان گا!!
-سلام شینا!..
دسته گل را به هوا پرتاب می کند و به دستم می رسد هنوز هم روی خط هستم!
-روز خوش!
سر تکان می دهد و به آب پاشی بقیه ی گل ها می پردازد...او وقتی برای تلف کردن با یک مشتری ثابت دیوانه ندارد!
دسته گل به دستم تاب می خورد...
-یک روز دووم میاری و بعد خشک میشوی پس به شانسته که عشق من رو میبینی یا نه!
لبخند زدم و استرس گل با ریختن دوتا از برگ هایش واضح بود!
عمر هنوز ادامه دارد و من بر سر یک خط سفید انقدر می روم تا دوباره جفت کفش سفیدی ببینم...
قرمز؟!...این کتونی ها قرمز بودند!
-سلام ییفان!
ناباورانه از پاها تا روی صورتش چشم بالا می برم...واقعا خودش است!
-دلم برات تنگ شده!...
توهمی از این آشکار تر؟!...گرما و سردی ای که در وجود داشت دوباره تازه می گردد!
من آن تابلو که از وجودت کشیده بودم را در ازای هیچ به دنیای بی عاطفه باختم و نمی توانم تشخیص دهم تو تو هستی!!
-شوکه ای و حتی بغلم نمی کنی؟!
دست دور اندام ظریف اما مردانه ات می کشم...تو فرق کردی یا من درست یادم نبود!
-اونجا خیلی چیزا یادم گرفتم مثلا فهمیدم به جای یک جن باید آدم باشم!
-و اینطوری شدی؟!...از کجا اومدی؟!
-نترس در رو بستم!...یک جن پیر کمکم می کرد که خودم رو کنترل کنم و بزارم نیمه ی انسانم بیدار باشد!
-باشه!..الان پیش من میمونی؟!
ترس از دست رفتن برای کسی که چشیده است دیگر والاتر ندارد!
-آره اینبار لازم نیست جایی برم!
حالا یک قطره اشک برای این پنج سال دوری...
بوسه ای به یاد کتاب های خاک خورده ی خونه ام و طعم قهوه هایی که تنهایی خورده ام!
-لوهان...هیچ تغییری نکردی!
منظورم از تغییر نه شکل و شمایل اش بود ونه افکارش!
عشق همان برق ها و درخشش قدیم را داشت و این واضح است!
-هوم خیلی عاشقتم مثل قبل!
-ولی من نیستم!...دیگه نه مثل قبل دور بودنت با عث شده بیشتر عاشق باشم!
لبخند ها و خورشیدی که بر ما فقط می تابید تا دوباره شروع کنیم..
الان برای ماجراجویی خیلی بزرگترم اما ایرادی نداره تا وقتی لوهان می خواهد می دوم!
-پیر شدی!..
رک و پوست کنده حرف می زند مثل قدیم...پس واقعا چه چیزی تغییر کرده؟!
می خندی و بر بالی تپه به انتظارم دراز می کشی!
-بدو ییفانن!!
آره شور و شوقی که همیشه میخواستم الان در وجودت است..اگر درمان فقط در سرزمین خودت بود زودتر از قفس آزادت می کردم!
-دیگه مثل قبل نیس...
خیلی عجیب به من خیره می شوی و نزدیک می آیی..
-این...
-آره...سفیده! یعنی پیر شدم!
-وایسا!!...به حساب من تو فقط سی و سه سالته این سن خوبیه!
-بعضی آدم ها زودتر از اعداد و ارقام پیر میشن!
-و من میتونم این آدم رو جوون کنم؟!...یا حداقل مثل سنش؟!
به پیشانی ات تکیه می دهم و نفسی تازه وارد قلبم می شود..
-آره تو هر معجزه ای که میخواهی انجام دهی بر سر من نازل میکنی!
دوباره صدای دلنشین خنده ات!!..دوست دارم وقتی پرنده ها هم سکوت می کنند تا صدای تو جاری باشد!
-باشه پس میفرستمت باشگاه!
دستم را می کشی و اجازه می دهم در این شروع تو من را هدایت کنی!
هراز گاهی باید بگذارم که تو زندگی کنی زیرا که دیده ام خوب انجامش می دهی!
شاید به اندازه پنج سال خواب بوده ام که حتی رنگ سبزه ها و نرم بودنشان را فراموش کردم!
-شغلی داری؟!
-آره!...حسابدارم!
مسخره شدن حتی از طرف تو زیباست
-این دقیقا همون شغلیه که ازش متنفر بودی!..چرا؟!!
-باعث میشد درد تورو کمی فراموش کنم...
نوازش های لطیف تر از نسیم بهارت را دوست دارم...
-تو دنیای منی ییفان!...دیگه براساس تقلید کاری نمی کنم و خوب درک خواهم کرد!...و میفهمم که چرا ما یک دنیا داریم!
فقط سر بر شانه اش می گذارم تا سخنانش بر روحم لانه کند
-چرا؟!
-عشق یک دنیای بزرگه!...هرکسی با معشوقه اش همه چیز را..همه چیز حس میکنه!...میدونی دیگه!..انگار رنگ ها بوها..یا حتی مزه ها وقتی با تو بودم شکل دیگری داشتند اما بعدش همه چیز خیلی احمقانه و زشت به نظر می رسید!...فکر کردم در دنیای جدیدی که واردش شدم اینطوره ولی سهون هربار به من می گفت که اینجا تفاوتی با زمین ندارد فقط ییفانی نیست!..
لبخند زنان رو به خورشید و من رو به او...
قلبم گرم است و فضا نورپردازی شده پس صحنه خیره کننده است!
-بعد بارها من به نتیجه رسیدم که چرا اون اسم تورا می گفت!..چون ما دنیای همیم!..تنها زمانی درست دریافت می کنیم که پیش هم باشیم!..و من به خط سفید قدم گذاشتم زیرا که حس بودن با تو فقط در همین خط سفید بود!
-اونجا خط سفیدی بود؟!
قطره اشک فراری را با لب هایم پاک کردم...گواراست!
-نه باورت میشه!!...هیچ رنگ سفیدی نبود که رویش قدم بگذارم..
-خوبه!...اگه بود بیشتر درد داشت...چون در آخر به هیچکسی وصل نمیشوی..
-متاسفم...ولی اگه به عقب برگردم باز می روم!
-به عقب برگردیم من دوباره جلویت را نمی گیرم!..
از علف ها به چیزی نرم تر می رسم...دست هایش نرم هستند!
لطافت و نرمی را فراموش کرده بودم زیرا که معیارم همین است!
محکم دستت را فشار می دهم و تو با لبخند به چشم هایم خیره ای..
نزدیک و نزدیک می شوی از لب هایم خط را به سمت گوشم می کشی..
-من رو ببر خونه ات..
-نه..
-هوم؟!
-اونجا خونه مونه!
خط سفید زیر قدم های عشق دیگر سفید نیست...گناه آلودان قهوه ای و سیاهش کرده اند اما همواره چشم در انتظار عشقی است که با خنده رنگ به رخسارش برگرداند!
می دویدند و با شوخی دست به دست هم از مغازه ها رد می شدند...
نگاه ها بر رویش بود اما ایرادی نداشت!
خاطره ی ما برای آنها افسانه است...افسانه ی حمله اجنه به انسان ها!
اما اگر از زبان ما می شنیدند اسمش میشد افسانه ی خط سفید کنار جاده!..

*******

❤(The End)❤

خوشحالم میشم در چنل اصلی عضو بشید و نظراتتون رو بخونم:)
فیک ها از کاپل های اکسو و بی تی اس و ییجان هستند

@yizhanbtsexo

ᗯᕼITᗴ ᒪIᑎᗴ⚘Where stories live. Discover now