part 3

35 7 0
                                    

بعد از راهی طولانی و رانندگی خسته کننده به عمارت رسیدن خب اگه راستشو بخواین همه ترسیده بودن چون اونجا خیلی قدیمی رنگ و رو رفته و ترسناک بود و همه برای شاداب تر کردن اونجا باید آماده تمیز کاری میشدن و همین کلی ناامیدشون کرده بود

یونگی و بقیه هرکدومشون وسایل خودشون رو توی دستشون گرفته بودن که وارد بشن
هوسوک وقتی عمارت و دید لرزی به جونش افتاد سرشو به طرف نامجون کج کرد و گفت
_م..میگم این از کی خالی مونده؟

نامجون شونه ای بالا انداخت و چمدونش رو بخاطر سنگینیه زیادش از دست راست به دست چپش منتقل کرد
_نمیدونم ولی فکر کنم خیلی سال ها هست که خالیه

بعد از این حرف همه به داخل عمارت رفتن
داخلش تمیز تر از انتظارشون بود و این کمی خوشحالشون میکرد

مثل خونه های قدیمی بود ولی خب باکلاس
وایب خوبی رو بهشون میداد اما یک انرژیه بدی هم بهشون منتقل میشد که هیچکدوم نمیدونستن از کجا میاد

اون عمارت دو طبقه خیلی بزرگ بود و سقف خیلی بلندی داشت

پله هایی سمت راس و چپش داشت که با فرش قرمز از طبقه اول تا طبقه دوم ادامه داشت و جوری ابهت هاشو به رخ اون پنج نفر می‌کشید که هر لحظه ممکن بود همونجا جلوش به زانو در بیان

ولی دور از همه این ها هرکی زودتر اتاقی رو برای خودش انتخاب کرد

که جین نامجون و جیهوپ طبقه پایین و یونگی و جونگکوک طبقه بالا رو انتخاب کردن و بعد از اینکار رفتن برای استراحت

وقتی در حال استراحت بودن یونگی برای پیاده روی و بهتر شناختن اونجا از عمارت بیرون رفت
اونجا جنگل غربی بود و دور تا دورش پر درخت بود نه کسی اونجا بود نه خونه ای

هوای خوبی به صورتش می‌خورد که یونگی رو وادار به لبخند زدن میکرد
صدای گنجشک های روی درخت هم گوشش رو جوری نوازش میکرد که میتونست ساعت ها به آهنگ دلنوازش گوش بده

دستشو روی درخت گزاشت و اروم نوازشش کرد یونگی باور داشت درخت ها هم نفس میکشن و زندن برای همین باید با اون ها با کمال احترام برخورد کرد

نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد ولی با صدای که از کنارش اومد زود سرشو کج کرد
اول کمی بالارو نگاه کرد ولی بعد از اینکه سرشو پایین گرفت گرگی رو توی یک متری خودش دید که زخمی روی زمین افتاده

یونگی وقتی اون گرگ رو دید سریع چند قدم عقب رفت که با کمر خورد به درخت

بخاطر ترسش نفس نفس میزد و برای چند لحظه دستشو گزاشت رو قلبش
وقتی نفس کشیدنش هماهنگ شد با دقت کردن بهش به زیبایی اون گرگ پی برد

اون سفید بود خیلی سفید ولی رنگ خونی که روی بدنش بود قلبش رو به درد می‌آورد

اون گرگ داشت به سختی نفس می‌کشید تو حالت عادی باید فرار میکرد ولی الان خودش هم نمیدونست چرا داره بهش نزدیک میشه

Magical necklace||YOONMINWhere stories live. Discover now