part 7

13 3 0
                                    

[باز گزاشتم چون مثل اینکه برای همه نرفته بود]

_ج..جیمین؟

جیمین کمی تعجب کرد ولی لبخند مهربونی روی لباش اروم اروم به وجود اومد
اون مرد جیمین رو یادش بود و این احساس دلگرمی بهش میداد
خیلی وقت بود میخواست ببینمش ولی نمیدونست چجوری ولی الان به صورت کاملا واضح باهاش رو به رو شده بود و توی چشماش نگا میکرد، این براش لذت‌بخش بود

چین و چروک صورتش نشون از پیر شدنش میداد ولی این هیچی از جذابیتش کم نمی‌کرد، البته برای جیمین

رفت جلو اروم خودش رو توی بغل اون مرد مسن جا داد
_دلم براتون تنگ شده بود‌‌‌...

فشار دستاش رو بیشتر کرد و بوی اون مرد رو داخل ریه هاش فرستاد
_جون‌مین شی

آقای جون‌مین لبخندش پررنگ تر شد و متقابل دستش رو روی کمر جیمین گزاشت بعد از چند ثانیه از هم جدا شدن و آقای جون‌مین نگاهی به دو پسری که کنار جیمین وایساده بودن افتاد
_بیاین تو، و بعدش دوستات رو بهم معرفی کن جیمین

از جلوی در کنار رفت تا جیمین و دوستاش وارد کلبه نقلیش بشن

کاناپه نشسته بودن و از چای که آقای جون‌مین براشون آورده بود مزه می‌کردن
همینجوری که به اون‌ها نگاه میکرد بعد از اینکه صداش رو صاف کرد گفت
_مطمئنم برای دیدن من نیومدی اینجا، چی شده؟

جیمین معذب بخاطر این حرف گردنشو خاروند و خنده ای سر داد
_راستش اینکه دلم میخواست شمارو ببینم دروغ نیست ولی کلا بخاطر یچیز دیگه اومدیم

بعدش ادامه داد
_هنوز خیلیا دنبال گردنبند من هستن و من میخوام که همینجوری که قدرتم رو توی اون جا دادین به بدنم برگردونین و اینکه قبیله اتش سیاه..باید جلوشو بگیرم، ا..البته اگه میشه

آقای جون‌مین اخمی کرد و لیوان چای خودش رو روی میز گزاشت، مثل اینکه جیمین کوچولو از هیچی خبر نداشت آهی کشید و بعد از اینکه نگاهی به چهره نگران اون سه نفر انداخت لب زد
_جیمین...باید زودتر اینو میفهمیدی ولی قدرتت رو من توی اون گردنبند نزاشتم یعنی اصلا دستی بهشون نزدم

جیمین که کمی گیج شده بود گفت
_یعنی چی؟

آقای جون‌مین نگاه گذرایی به یونگی انداخت و ادامه داد
_من به قدرتت دست نزدم اینکه گفتم توی گردنبده خب چجوری بگم، همش بلوف بود تا از شر اونایی که همیشه اذیتت میکردن خلاص شی البته با کمک کیم بزرگ پادشاه اون موقع
_قدرت تو توی وجودته من قادر به دستکاری کردنش نیستم

یونگی همینجوری که با دقت به حرف آقای جون‌مین گوش میداد سوالی که توی ذهنش بود رو پرسید
_خب چجوری باید به دستش بیاره یا باهاش کار کنه

آقای جون‌مین از روی ویلچر بلند شد و تا پنجره قدم برداشت و همینطور که از پنجره به آسمون پر ستاره خیره شده بود دور از نگاه‌های متعجب اون پسرا گفت
_گفتم که اون توی وجودشه باید خودش چیزی یا کسی رو که کمکش میکنه قدرتش رو به دست بیاره پیدا کنه

Magical necklace||YOONMINWhere stories live. Discover now