𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘍𝘢𝘯𝘵𝘢𝘴𝘺از فولکس قرمز رنگ پیاده شد و نفس عمیقی کشید تا بوی قدیمی زادگاهش را تا اعماق وجود حس کنه. میدان بزرگپر بود از زوج ها و خانواده هایی که در حال گذروندن اخر هفته خودشون بودند. هیچ چیز عوض نشده بود. تمام این ها خاطرات اشنایی از شصت سال گذشته زنده میکردند.
- پسرم، میشه یکم کمک کنی این گاریو بزارم اونجا؟دیگه توانی...توانی برام نمونده.
از نفس نفس زدن های پیر مرد معلوم بود تا چه حد خسته شده. کلاه بافتنی مشکی رنگی رشته های کم موهای سفید رنگش رو پوشانده بود.
روی پاشنه کفش هاش چرخید و لبخندی نثار پیرمرد فرتوت کرد.
- حتما اق...
- من تورو میشناسم.
انگار چیزی در وجودش فرو ریخت. نکنه...!
- ولی...حتما اشتباه میکنم اون باید الان خیلی پیر شده باشه. هعی امان از پیری دیگه خودمم نمیشناسم.
نفسی از سوی اسودگی از میان ریه های چان خارج شد.
زود تر از چیزی که مرد انتظار داشت گاری رو کناری گذاشت و پا تند کرد.
باید زودتر به خانه اش میرسید. ایستاد..به دورو بر نگاهی انداخت.
اون که خونه ای نداشت! خبر نابود شدن خونه ای که داشت سال ها پیش به گوشش خورد. همون زمانی که از این زندگی جاودانه خسته تر از همیشه بود دلیلی دیگری برای افزودن بر تنفرش پیدا کرد.
اون فقط به اونجا اومده بود. بدون هیچ برنامه ای. فقط از اون محل تاریک زیرِ زمین فرار کرده بود. قبل از اینکه کسی متوجهش بشه...!
- اقا عکس میخواین؟
- عک...عکس؟
- عوهوم عوهوم؛ فقط یه دونه قول میدم از شما ارزون بگیرم چون مثل خودم اسیایی هستی. خیلی وقت بود کره ای این طرفا ندیده بودم. کم کم داشتم دیوونه میشدم.
بنگ چان به چشم های گربه ای فرد رو به روش خیره بود.
نمیدونست به ستاره های درون چشمانش خیره بشه یا ستاره های روی پوستش که جلوه زیبایی به پسرک رو داده بودند.
موهایی بلوند، چهره ای ظریف، چشمانی کشیده، پوستی کک و مک دار و صدایی بم؛ پسر رو به روش رو پرستیدنی بود!
بدونحرفی رو به روی فواره وسط میدان ایستاد. دست هاش رو در جیب پالتوی بلند چرمش قرار داد.
- این اولین عکسمه.
خطاب به پسر رو به روش زمزمه کرد. در چهره اش به دنبال اثری از تعجب میگشت؛ نبود..!
- شاید باورت نشه ولی...منم تاحالا عکسنگرفتم.
برنامه عوض شد. پسر اون رو متعجب کرد. عکاسی که تا به حال عکسنگرفته؟ خنده دار بود.
فلیکس بعد از اطمینان پیدا کردن از درستی دوربین با ارزشش اون رو بالا گرفت تا مثل همیشه خاطره دیگری رو ثبت کند. یک چشمش رو بست و چشم دیگرش رو پشت دوربین قرار داد. ولی مرد قد بلند رو به روش نبود!
- میگم...
توی جاش پرید. هر کس دیگه ای هم بود با شنیدن اون صدای مردونه درست زیر گوشش و برخورد نفس های داغی بر روی پوست گردنش،تا مرز سکته کردن میرفت.
- من اولین عکسمه، توهم که تاحالا عکس نگرفتی؛ پس بیا باهم عکس بگیریم.
فلیکس چندین بار با بهت پلک زد. "چرا باید اولین عکسش را با مردی غریبه میگرفت؟"اولین فکری که به ذهنش رسید،اولین حرفی که به زبون اورد.
- اه، نمیدونم منم دارم اولین عکسمو با یه ادم غریبه میگیرم.اونقدرم عجیب نیستا!
- درسته..حداقل نه به اندازه شما
چان بین خندیدن و ناراحت شدن برای قیافه بی حس پسر مونده بود. خودش هم خوب میدونست امکان رد شدن پیشنهادش صد درصد بود.
- خیلی خب، اگه نمیخوای اولین عکست با یه غریبه باشه پس بیا اشنا شیم هوم؟دیگه نمیتونی چیزی بگی نه هم نیار...
دستش را جلو گرفت و در انتظار فشردن دست کوچک پسر مو بلوند موند.
- من بنگ چانم. بنگ کریستوفر چان و تو؟
به خوبی میتونست نگاه مردد پسر را تشخیص دهد.
"زود باش.." در این چند ثانیه بیشتر از ده بار این حرف را خطاب به پسر رو به روش در عمق افکارش گفت. جمله ای که هرگز به گوش های فلیکس نرسید.
- لی فلیکس.
نفسی از اسودگی سر داد. بلاخره..
- هی پسر این ورا مهمون خونه ای چیزی میشناسی؟خیلی وقته نیومدم اینجا. انگار همه چیز یادم رفته.
شایدم منپیر شدم.
جمله اخر رو زیر لب زمزمه کرد و تکخندی زد. انگار انرژی اش زیاد شده بود. انرژی که نمیدونست از کجا اومده. شاید هم....میدونست!
فلیکس برای بار چندم در اون روز متعجب شد.
- مسافری؟ پس..پس چرا هیچی همراهت نیست. مسافری، جای موندن نداری، هیچیم همراهت نیست. صبر کن ببینم...نکنه..نکنه تو فراری ای؟؟؟
این بار چان بود که پوکر به فلیکس خیره شده بود.
- چرا یه فراری بابد از یه بچه فسقلی کمک بخواد؟
- چمیدو...
چشم های فلیکس یک دفعه گرد شد. انگار تازه توان تحلیل حرف چان رو بدست اورده بود.
- فسقلی رو با کی بودیی؟
چان نگاهی به خودش و بعد به فلیکس انداخت و لبخندی سرشار از شیطنت بر لب هاش نشاند.
YOU ARE READING
𝘚𝘬𝘻 𝘰𝘯𝘦𝘴𝘩𝘰𝘵
Fanfictionیه بوک کوچولو از وانشات و سناریوهای اسکیز•~ اگر دوست داشتید این بوک رو به ریدینگ لیستتون اضافه و به دوستاتون معرفی کنید.🌊🤍