𝘜𝘯𝘳𝘦𝘢𝘥𝘓𝘦𝘵𝘵𝘦𝘳(𝘊𝘩𝘢𝘯𝘮𝘪𝘯)

456 30 4
                                    

𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘋𝘳𝘢𝘮

خودکار آبی رنگ و کاغذ کاهی‌ای که بوی به خصوصی داشت رو از کوله پشتیش بیرون اورد و روی میزِ گرد و کوچیک کافه جا داد.
بوی هات چاکلت نورون های مغزش رو التیام می‌بخشید و لبخند کمرنگی روی لب هاش می‌نشوند.
آخر هفته بود و طبق برنامه روتین جدیدش بعد از گذروندن صبحش توی کتابخونه و خوندن کتاب مورد علاقش، خودش رو به یک هات‌چاکلت شیرین دعوت کرده بود و مغزش رو برای نوشتن نامه‌ای دیگه حسابی آماده کرده بود.
جرئه‌ای از محتویات داخل فنجون سفید رنگ نوشید و پلک هاش رو برای حس کردن بهتر طعم دلنشینش بست‌. باید هر چه زودتر شروع میکرد. چیزی تا تاریک شدن هوا نمونده بود و خورشید با غروبش از پسرک خداحافظی میکرد.
درِ خودکار رو باز کرد و همونجا رهاش کرد. لبخند روی لب هاش پاک نمیشد. ذوق درونش به شکلی بود که انگار سلبریتی مورد علاقش رو موقع پیاده‌روی صبحگاهی دیده و فرصت این رو داشته تا باهاش عکس بگیره.
مثل همیشه افکارش مثل رودخونه‌ای روی کاغذ جاری شد و جوهر خودکار بهشون رنگ و روح بخشید.
" چهارمین نامه‌ای که برات مینویسم؛ چهارمین هفته‌ای که نیستی و چهارمین باری که بدون تو پا به محل قرار همیشگیمون، کتابخونه و کافه لارو، میذارم. فراموششون که نکردی؟
مطمئنم اونجا کلی کتابخونه و کافه های قشنگ داره اما به نظر من هیچکدوم به خوبیه اونی که اینجاست نمیرسه. راستش همین الان که دارم برات مینویسم توی کافه، پشت میزِ کنج دیوار نشستم و دارم چیزهایی که دوست دارم رو میخورم. به قولم عمل میکنم نگران نباش!
فلیکس هر روز میاد دنبالم تا باهم بریم دانشگاه و وسط راه جونگین رو هم با خودمون همراه میکنیم. خونه رو عوض کردم!
حالا خونه‌ی هر سه تامون نزدیک به دانشگاهِ و نیازی نیست هر روز با اتوبوس برم.
پیاده‌روی صبح تا دمِ دانشگاه خیلی حس خوبی داره. ای کاش تو هم اینجا بودی و تجربش میکردی. اشکال نداره! عوضش تو اونجا چیزای قشنگ‌تری میبینی مگه نه؟
میگن این روزا استرالیا خیلی بارونیه. مواظب خودت هستی دیگه؟
نباید بدون چتر بری زیر بارون چانا. من اونجا نیستم تا بعدش موهات و خشک کنم و سوپ گرم به خوردت بدم. میدونم که خودت این کار‌ها رو نمیکنی. نباید مریض بشی، وگرنه میکشمت!"
سونگمین به سختی آب دهنش رو قورت داد و برای اینکه از شر اون سنگ توی گلوش راحت شه کمی دیگه از هات‌چاکلتش نوشید.
" خونه جدیدم دو تا اتاق داره. وسایلت رو توی یه اتاق گذاشتم و به بهترین شکل تزئینش کردم. به شدت مشتاقم تا ببینم وقتی برگشتی واکنشت چیه!
داشتم سعی میکردم با گیتارت یه چیزی بزنم اما اصلا کوک نبود. فک کنم اونم دلش واست تنگ شده برای همینه که صدای خوبی ازش در نمیاد.
مامانت گفت این هفته بهش زنگ زدی. پس چرا به من زنگ نزدی نامرد؟ میدونی چقدر دلم میخواد صداتو بشنوم؟ تنها چیزی که دارم وویساته. تک تک جمله هاتو حفظ شدم از بس بهشون گوش دادم.
میشه بهم زنگ بزنی؟ میدونم سرت شلوغه ولی...فقط چند دقیقه هوم؟
این هفته یه امتحان سخت داشتم اما از پسش براومدم. نمرم از فلیکس و جونگین بهتر شد برای همین تا دم در خونه همش ازشون پس گردنی میخوردم. هنوزم مثل بچه‌هان! اما خب خوبه...اینکه همه چیز رو جدی بگیری باعث میشه فقط خودت خسته بشی.
اونا خیلی کمکم کردن باید بعدا براشون جبران کنم. تو نظری نداری؟ چی کار‌میتونم براشون انجام بدم؟ با دخترای سال پایینی اشناشون کنم؟ هه هه...
چان...گفته بودی کارت توی استرالیا چقدر طول میکشه؟ همش یادم میره، نمیدونم چرا..
زود برگرد باشه؟
دوستت دارم...
از طرف سونگمینی..مونگ مونگ"
پاکتی مقوایی رو باز کرد و بعد از تا کردن نامه اون رو به همراه ‌عکس پلورایدی که از خودش گرفته بود داخل پاکت جا داد‌.
تیکه کوچیکی از موهای سمت چپ سرش رو یخی کرده بود و اولین فکری که به سرش زده بود عکس گرفتن برای چان بود.
بخش باقیمونده نوشیدنیش که حالا تبدیل به کولد‌چاکلت شده بود رو تموم کرد و از کافه بیرون زد.
خوشحال بود که همون اول پولش رو پرداخت کرده چون‌ حالا اصلا دلش نمیخواست وایسته و با کسی حرف بزنه.
لبخند شیرینی که تا چند دقیقه پیش روی لب‌هاش جا خوش کرده بود حالا از بین رفته بود و چهره سونگمین رو بی‌حس کرده بود.
خودش هم گاهی نمیتونست تشخیص بده که چهره واقعیش کدوم یکی از این‌حالت‌هاست. گاهی خندون و گاهی بی‌حس! خندون فقط وقتی که...اسم چان میومد، فکر چان‌ میومد و خاطره چان جلوی چشم هاش دوباره و دوباره نقش میبست.
با رسیدن به ایستگاه اتوبوس مردد شد. بین پیاده یا با اتوبوس رفتن سمت خونش مونده بود اما جوابش رو قطره‌ای که روی گونش افتاد داد. نمیتونست از اون بارون بگذره پس بی‌توجه به اتوبوسی که صداش رو از پشت سرش شنید ایستگاه رو ترک‌ کرد.

𝘚𝘬𝘻 𝘰𝘯𝘦𝘴𝘩𝘰𝘵Donde viven las historias. Descúbrelo ahora