𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘚𝘮𝘶𝘵, 𝘌𝘳𝘰𝘵𝘪𝘤, 𝘙𝘰𝘺𝘢𝘭
صدای بلند موسیقی توی کاخ میپیچید. ماشینها یک به یک جلوی در ورودی سالن جشن میایستادن تا مهمونهای مهم اون شب پیاده شن. همه، کل سال رو منتظر این جشن بالماسکهی بزرگ بودن. جشنی که درست روز قبل از کریسمس برگزار میشد و در این بین مسبب بعضی از وصلتها بین خانوادههای سرشناس و پولدار بود.
سالن بزرگ حسابی شلوغ بود. ته سالن نوازندههای ویولن و ساکسیفون با کت و شلوار، پاپیون و نقابهای مشکی به چشم میخوردن و خدمتکارها با سینیهای طلایی که انواعی از نوشیدنی و خوراکیها رو شامل میشد به هر جهتی میرفتن تا خدمترسانی کنن.
شاید فردی که بیش از حد از وضعیتی که داشت، لذت میبرد، فلیکس بود! اون عاشق این آرامش بود. عاشق صدای کشیدهشدن آرشه روی سیمهای ویولن و عاشق این نقابهایی که چهرههای زیادی رو زیر خودشون پنهان کرده بودن. اما با وجود راضی بودنش، از بیکاریش بین اون شلوغی خوشش نمیاومد.
همونطور که با یه دستش ماسک سفید رنگش رو گرفته بود، با دست دیگش جام شرابی رو از روی یکی از سینی ها برداشت. شاید... باید به افرادی که در حال رقص بودن ملحق میشد؟ ولی به کی میخواست درخواست رقص بده؟
به خاطر تکرار هر سالهی این جشنها، حتی با وجود نقابها هم تقریبا همه همدیگر رو میشناختن. از بین بچههای سرخوش همکارهای پدرش و باقی مهمونها، افراد زیادی نبودن که از کوچکترین پسر خانوادهی لی، کسی که به تجملاتی بودن و خستهکننده بودنش معروف بود، استقبال کنن. البته اگر بخش پولدارترین خانواده رو نادیده میگرفتن -که بعید بود- و این میتونست دلیلی بر لبخندها و رفتارهای مصنوعیشون باشه.
از ته سالن شروع کرد تا افرادی که بیکار بودن رو آنالیز کنه.
اومم... کارل؟ اوه نه. اون دختر با عشوههای خرکیش حالش رو به هم میزد. بعدی!
خانوادهی بعدی رو در یک نگاه تونست بشناسه؛ خانوادهی اسمیث. خانوادهی خیلی متمدنی بودن و شاید دخترشون دارا مورد مناسبی بود. تا جایی که میدونست اون هیچ علاقهای به مخ زدن نداشت. حداقل نه مخ پسرا و همین دلیلی بود که فلیکس و دارا چندین سال با هم دوست بودن.
خواست قدمی برداره تا خودش رو به دوست چندین سالش برسونه اما به سرعت پشیمون شد. چرا... یکم شیطنت نمیکرد؟ به هر حال که کسی متوجهش نمیشد و حتی اگر هم میشد قرار نبود اون رو به خاطرش سرزنش کنه.
باید به دنبال فردی میگشت که پایه باشه و وقتی که هر دو یکی از اتاقهای اون کاخ اجاره شده رو ترک کردن نخواد دردسر درست کنه و پاپیچش بشه.
فلیکس چند دقیقهای رو مشغول بالا و پایین کردن مهمونا بود و خوشحال از اینکه کسی متوجه دید زدنهاش نشده! نمیتونست بین این همه فرد ک... اوه صبر کن! اون کی بود؟
چشمهاش رو ریز کرد تا شاید بتونه فرد ناآشنای اون جمع رو بشناسه. کت و شلواری سفید درست مثل خودش، پارچهی ساتنی که دور گردنش بسته بود و شل بودن و یقهی هفت کتش کاری میکرد بتونه به راحتی بخشی از پوست پسر رو ببینه، نقاب مشکیش که نگینهای طلایی داشت و موهای بلوندش... زیبا بود. همه چیزش بیش از حد چشمگیر و زیبا بود.
تحسین استایلش فقط تا چند ثانیه طول کشید چون وقتی که فلیکس متوجه شونههای پهن و اندامی که اون لباسها سعی در پنهانش داشتن شد فقط میتونست بد و بیراه بگه و در اوج وقاحت بره و همهی لباسهای پسر رو از تنش در بیاره.
حالا یادش اومده بود! پسر اسطورهایه خانوادهی بنگ!
با وجود رفت و آمدهای تازهای که خانوادههاشون داشتن فلیکس تا حالا اون پسر رو از نزدیک ملاقات نکرده بود. همیشه جشنها و دورهمی ها رو میپیچوند و فلیکس هرگز فکرش رو نمیکرد اون پسر رو اینطوری ببینه. اگر خانوادش رو کنارش نمیدید قطعا نمیتونست متوجه بشه که جذب چه شخصی شده. اون هم فلیکس رو تا حالا ندیده بود و این ناآشنا بودنشون میتونست خیلی بهش کمک کنه.
پوزخندی زد و جام خالی شدش رو روی میز رها کرد.
•خودشه•
با قدمهای آرومی به سمت پسر میرفت و هر لحظه تلاش میکرد تا بخشهای دیگهی پسر رو از زیر اون لباسها کشف و تحسین کنه. قبل از این که خیلی بهش نزدیک شه صداش رو صاف کرد و پوزخندش رو با یک لبخند ملیح جایگزین کرد.
"شما باید کوچکترین پسر آقای بنگ باشید درسته؟"
چان نگاهش رو از افرادی که در حال رقص بودن گرفت و به سمت صدا چرخید. پسر کوتاهتر رو ثانیهای برانداز کرد و مثل خودش لبخند زد. زیبا اما بدون صداقت!
"بله. بنگ کریستوفر چان؛ و شما؟"
فلیکس قدم دیگهای به سمت چان برداشت تا فاصلهشون رو کمتر کنه.
"لی فلیکس. فکر نکنم تا حالا همدیگه رو دیده باشیم. من فقط راجبتون خیلی شنیدم و خب... بقیه حق دارن که انقدر دربارهی شما صحبت میکنن مستر بنگ چا... میتونم کریستوفر صداتون کنم؟"
چان به چشمهایی که تنها قسمت پوشونده نشدهی بخش بالایی صورت پسر بود، خیره شد. اون چشمها... برق خاصی داشت. برقی که به راحتی میتونست شیطنت رو از توشون بخونه.
" اوه البته... فلیکس! راحت باش لازم نیست رسمی حرف بزنی."
دستش رو به سمت فلیکس دراز کرد و پوزخندی زد که از چشمهای پسر کوچکتر دور نموند.
" مایلید که من رو برای یک دور رقص همراهی کنید تا بیشتر آشنا بشیم پرنس زیبا؟"
فلیکس به خاطر لقبی که گرفته بود خندهی کوتاهی کرد و بدون حرفی دستش رو توی دست چان قرار داد. اون پسر سریع موضوع رو میگرفت و این خیلی برای فلیکس خوشایند بود.
هر دو بند نقابهاشون رو روی صورتشون محکم کردن. میلهای که تا اون لحظه باهاش اون ماسکها رو نگه میداشتن رو جدا، و توی جیب کتشون گذاشتن و بعد از تعظیمی که از مقدمات رقص بود، دوباره دستهاشون رو به هم سپردن.
فلیکس یک دستش رو روی شونهی چان گذاشت و انگشتای دست دیگش رو بین انگشتهای دست چان که بالا نگهش داشته بود، قفل کرد. دست دیگهی چان کمرش رو به عنوان مقصد انتخاب کرد و باعث شد فلیکس لبخند عمیقی بزنه. همراه ریتم موسیقی قدمهاشون رو برداشتن و نگاهشون رو لحظهای از صورت هم دیگه نگرفتن.
"چطور شده که این بار توی مراسم شرکت کردی؟"
چان لحظهای سکوت کرد تا جواب درستی رو پیدا کنه و در همون حین دست فلیکسی که با چرخشی ازش دور شده بود رو کشید تا دوباره به همون صورت برگرده و توی بغلش بیوفته. صورتش رو بیشتر به صورت فلیکس نزدیک کرد و راضی از برخورد نفسهاشون لبخندی زد.
"سرگرمیهای جدید... شاید؟ خیلی چیزها داشتن روتین میشدن پس تصمیم گرفتم این جشن رو امتحان کنم."
فلیکس روی دست چان به عقب خم شد، یک پاش رو بالا برد و دوباره به سرعت پاشد. این بار هر دو دستش رو دور گردن چان حلقه کرد.
"اتفاقا منم امشب بهخاطر خستهکننده بودن همهچیز تصمیم گرفتم از پیلهی خودم بیرون بیام. خوبه که سرگرمیم رو زود پیدا کردم. من آدم صبوری نیستم! تو چی؟ سرگرمیت رو پیدا کردی؟"
چان فشار کوچیکی به کمر فلیکس وارد کرد تا از زمین بلندش کنه و وقتی که دوباره پاهای فلیکس سطح زمین رو لمس کردن فاصلهشون از قبل هم کمتر شده بود. میشد گفت... یکم دیگه نزدیک شدن نیاز بود تا صحنهی زیبایی از بوسشون رو به نمایش بذارن.
" آره. یکیش رو پیدا کردم. و فکر میکنم برای امشب بیش از حد کافیه!"
گوشهی لب فلیکس کمی بالا رفت و تلاش کرد خودش رو متعجب نشون بده. زبونش رو روی لبهاش کشید و مطمئن شد چان هم اون صحنه رو ببینه.
" اوه... سرگرمیت چطوریه؟"
چان سرش رو کنار گوش فلیکس برد، نفسش رو رها کرد و شاهد لرزش پسر بین دستهاش شد.
" زیبا...و نفسگیر!"
و قبل از اینکه فلیکس وارد خلسه بشه ازش فاصله گرفت. با رسیدن به قسمت اوج آهنگ فلیکس پاش رو پشت زانوی چان گذاشت، به عقب خم شد و همین باعث شد تا نمای زیبایی از گردنش و سیب گلوش رو به نمایش بذاره.
بنگچان به سختی بزاقش رو قورت داد و با چشمهایی که ناخوداگاه باریک شده بودن به فلیکس نگاه کرد. قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه، فلیکس دستش رو به سمت چان دراز کرد و کمی روی زانوهاش خم شد. پوزخند لعنتی روی لبش جوری بود که انگار تا الان چان داشت توی بغلش میلرزید نه فلیکس!
"مایلید من رو برای یک دور رقص، در طبقهی بالا همراهی کنید پرنس جذاب؟"
BẠN ĐANG ĐỌC
𝘚𝘬𝘻 𝘰𝘯𝘦𝘴𝘩𝘰𝘵
Fanfictionیه بوک کوچولو از وانشات و سناریوهای اسکیز•~ اگر دوست داشتید این بوک رو به ریدینگ لیستتون اضافه و به دوستاتون معرفی کنید.🌊🤍