افسانه ی عشق و گل فروش!💖

729 85 46
                                    

ممنون میشم بخونید و بگید حمایت می کنید یا نه
تا من ادامه اش بدم یا ندم:)❤

شیون و ناله بسیار در گوشش زنگ می خورد و هر طرف آن مکان داغ و خاکستر شده مردمی بودند که در انتظار یک قهرمان همدیگر را در آغوش گرفته بودند..

جنگی نبود!...فقط ترس پادشاه باعث این آشوب شده بود!

-نوبت توعه!

مرد به سراغ پسر زیبا آمد و از  بازوی نحیفش کشید..چرا خودشان برای مبارزه پیش قدم نمی شدند؟!

مردمان روستای آنها که سواد و قدرتی برای مبارزه با اژدها نداشتند..!!

آری یک اژدها که به گفته ی شایعات آنجا زندگی می کرد مشکل اصلی ترس حاکم است...حتی کسی غیر از زبانه های آتش نشانه ی دیگری از وجود آن ندیده!

-شاید اصلا اژدها وجود نداره...

با خود زمزمه کرد و شمشیر سنگین و زنگ خورده را دو دستی بلند کرد و به افسوس دیگران لبخند بزرگی اعطا کرد..

این ناعدالتی بود اما مبارزه کردن با سرنوشتی که آنجارا برایش هدف قرار داده است بی فایده است..با زمانه پیش می روم که شاید علم های زیادی منتظر یک پسر چوپان باشد!

-راه بیافت!..اگر برگردی میکشیمت!

گروهان کوچک تیرکمان هارا آماده کردند و از بی رحمی شان آهی کشید..

انگار روزی است که گرگ ها بره اند و بره ها...یک اژدها!

عزمم را جمع کردم و در چوبی سنگین و بزرگ را هل دادم تا به اندازه ای که بتوانم عبور کنم باز شود..

عظمت خانه ای که پشت آن در و دیوار رنگ و رو رفته وجود داشت بی نظیر بود..

حالا می فهمید چرا این منطقه از شهر ممنوع الورود اعلام شده چون هرکه به اینجا می رسید را به خود جذب می کرد!

-هی..هی تو!

از در اصلی به سمت پنجره ای دورتر نگاه کرد و مردی جوان که کلاه شوالیه هارا به سر داشت لبخندی به او زد..

-کمکم کن!

بدون هیچ تردیدی سمت آن قسمت قصر بزرگ رفت و میله های پنجره را از جا در آورد

کسی واقعا همچین جایی زندگی می کرد؟!...آخر میله های لق زده بسیار راحت در می آمدند!

-ممنون...ولی نمیتونم بیام بالا!

نگاهی به پایین انداخت و توانست پای زخمی جوانک را ببیند..

-از ما هستی؟!

-از روستایی ها نه ولی از یک جبهه هستیم!

او واقعا فکر می کرد روستایی اسیر با شوالیه های شکم گنده یکی هستند؟!..
آنان که در همچین قشری هستند چشم و گوش می بندند!

-میشه..؟!

بیخیال این خودخوری ها شد و دست پسر را کشید...

در اوردنش از زیرزمین قصر آن هم از یک پنجره کار بسیار دشواری بود اما انجام شد..

-آهه..پام..

از لباس بلند سفیدش تکه ای کند و بر زخم نهاد...هیچ ترس و واهمه ای در پسر جوان وجود نداشت و جیانگ چنگ جوان مشکوک شد!

-میدونی برای چی اینجایی؟!

-تا با اژدها بجنگم..

کاش واقعا اینطور بود اما این واقعیت پلید که سعی در فراموشش داشت را نمی توانست از ناجی اش پنهان کند

-اسمت چیه؟!

-شیائوجان آقا!..

-با من بیا به پاس کمکی که بهم کردی نمیزارم بکشنت!

پسر مکثی نکرد و پای زخمی را محکم گره زد و از شانه های شوالیه گرفت

-ممنون..ولی گفتن اگه برم پول هنگفتی به خانواده ام میرسه!

جیانگ چنگ آهی کشید و متوقفش کرد که به در خروجی نرسند باید واقعیت این قلعه ی کثیف را می فهمید

-اون اژدها...پسرهای زیبا میخواد تا..

-خودم میدونم!...حدس راحتی بود!

با لبخند کوچکی دوباره به راحت افتاد و قلب پسر جوان از این حد زیبایی و مهربانی پسر بی عقل به درد آمد

-برمی گردم دنبالت...قول میدم!

جواب پوچی بود چون حتی برای برگشت یک ثانیه دیگر هم دیر بود اما باز او لبخند زد و به سمت سالن اصلی ادامه داد..

*****

یک بار دیگر صدای قدم ها بر روی اعصابش نقش سوهان پیاده کردند و خواب نازنین زمستانی اش بهم ریخت..

هر صد سال او نیازمند یک همچین خواب پر آتشی بود که انرژی هزار سال فرمانروایی دیگر را داشته باشد اما انسان های احمق موجودات بی استفاده برای خودشان استدلال و تهمت ساختند..

زیاد هم بد نبود زیرا که بعد سیصد سال زندگی در اوج جوانی و شهوتش می توانست کمی خوشی کند...

نزدیک تر می شد ولی قدم هایش نرم بودند و نمی لرزیدند..

صدای گریه و شیونی نداشت باعث شد کمی گارد بگیرد که یک وقت جاسوس و مبارزی قدر نباشد!

صدای آواز زیرلبی ای که در راهروی قصر طلایش پیچید اورا به ترس انداخت..پس بالاخره اینجاست!!

تکیه از تخت پادشاهی با ملکوتش برداشت و کاشی های نقره فام را با استواری طی کرد..من سال هاست منتظر وجود تو هستم!

دست های نرمی بر دیوارهای قدیمی کشیده شدند و جان متوجه نشد که هرجا دست می گذارد مثل روز اول با ابهت می شود..!!

انتظار ها با باز شدن در بزرگ به پایان رسید و منشا آرامش را دید..

مرد رو به رویش بیش از حدی که می طلبید زیبا بود!..فانتزی هایی که با خواندن طومار تقدیر خوانده بود الان اینجاست و حتی خیلی بهتر از تصورات مغز پوچش!

-سلام..

برای قبلی ها با آتش شروع می کرد و کم کم آنها را به بند و مرگ می کشاند اما این پسر آرام فرق داشت

-سلام...تو اژدهایی؟!..

با کلی تردید پرسید و آب دهنش را قورت داد که شاهراهه ی گلویش را به رقص واداشت

-آره...و توهم جفت منی!

****

می خواست بفهمد و بیشتر ببیند اما به فرداشب موکول شد!

به جای خنده مشتی به سرش کوبید و بلند فریاد زد طوری که کبوتران را از سیم رخت پشت اتاقش پراند

-چرا انقدر زود بیدار شدم؟!

با خوردن نگاهش به دوربین شکاری لبخند احمقانه ای زد و سریع شکارش کرد

-عیبی نداره الان بهتر میتونم ببینمش!

پرده را از گوشه ای کنار زد و بر اتاق رو به رو زوم کرد

-زودباش..

پسر کمی دیرتر از او بیدار شد و چشم هایش را مالید..خیلی بزرگ لبخندی روی صورتش کشید و به گل های پشت پنجره آب داد

-اون یک فرشته است..

به جای رسیدن به خودش اول از همه به کبوتر ها و گل های زیبایش آب و غذا می داد و این برخلاف آدم های امروز خیلی زیبا بود

موقعی که می خواست لباسش را عوض کند خیلی وسوسه می شد که بیشتر نگاه کند اما این اجازه را به خود نمی داد..

بچه ی مثبتی نبود و حتی کتاب های ممنوعه زیادی در گوشه و کنار اتاقش پیدا می شد اما..اومتفاوت است و نمی خواهد احساس ناامنی به سراغش آید!

در این فاصله او هم لباس هایش را عوض کرد و دست و رویش را شست تا سریع تر همزمان با او مغازه را باز کند

-پدر من کرکره رو می کشم!

پدرش جوابی نداد اما می دانست که شنیده است پس از پله ها به پایین سر خورد و در تعمیرگاه خانوادگی شان را گشود

درست به موقع..وقتی کرکره ها بالا می روند چهره ات نمایان می شود..

چه صبح چه ظهر...چه هرزمان و مکانی تو بی نظیری!

انگشتانم را به مثال یک قاب بالا می آورم و تو سوژه ی قلبم می شوی دلم می خواست توهم من را ببینی..

دوباره پشت میز میشینم و از اوقات بیکاری ام استفاده می کنم تا نامه ی امروزم را بنویسم..

هرروز یک نامه..یک عشق متفاوت اما آشنا به تصویر می آید و امروز می توانم؟!

نفس های عمیق می کشم و نقطه ی آخر بر کاغذ رنگی زیبا که بوی عطر گل های مغازه ات را می دهد گذاشته می شود!

قدم هایم می لرزند اما این بار انجامش خواهم داد..

بچه ها می خندند و آسمان آفتابی است و تمام رمان های عاشقانه ای که در اتاقت دیده ام در همین لحظه معنا می شوند..

من و تو و یک دنیا هیچی...!

پشت پیشخون می ایستم و مثل دیروز کمی مکث تا به دستت نامه ای دهم..

هیچ اتفاق خاصی نیافتاد و جلویم را زمین و زمان نگرفتند بلکه از درون ترسیدم..

بزدلانه خودم را لعنت کردم و به سرعت داخل تعمیرگاهم دویدم..

-ببخشید..؟!

صدای او بود و زمان ایستاد..من به دنبالش نرفتم و او آمد؟!

-این از دستتون افتاد؟!..

کاغذ اعترافم را به دست گرفته بود و من با ترس و سرعت از دستش کشیدم..

-ممنون..

-اگه میخوای اعتراف کنی با یک نامه اینکار رو نکن!

ابرو بالا انداخت و پسر با لپ های گلگون شده ادامه داد

-خب..اگه من جاش بودم فکر می کردم یک پسر ترسوی بدردنخوری که نمیای مثل یک مرد رو در رو حرفت رو بزنی!

خنده ی مصلحتی کرد و نامه را به چهار تکه تقسیم نمود...
حالا می فهمید که مفهوم شانس را از کجا درآوردند!

-حالا شاید اون اینطور فکر نمی کرد..

-مطمئنم همینطور فکر میکنه!

شوکه از چیزی که گفته بود لب گزید و با شک به چهره ی عشقش نگاه کرد.. او متعجب و گیج شده بود!

-چرا...؟!

-اون..اون..خیلی شبیه توعه!..اصلا باهات مو نمیزنه و..

دست بر لبانم گذاشت و ناخواسته آنهارا به شکل غنچه درآوردم تا تمام لبم زیر کف دستش نرم و خوش طعم شود

قدمی جلو گذاشت و من هم با او پیش رفتم تا دستش را کامل حس کنم..

به گوشه ای از تعمیرگاه رسیدیم که کمترین برخورد را با نور داشت و بالاخره آن دست رفت

-فقط بگو!...من اون رو خوندم..

به چهره ی مردانه و خونسرد مرد رویاهایش خیره شد و کم مانده بود که از شدت عشق همان جا جان دهد!

-دوستت دارم..؟!

-عشق ما سخته پس اگر ذره ای تردید داشته باشی از هم خواهد پاشید..! 

-من دوستت دارم..

-خیلی آرومه و عشق ما خیلی پر قدرت!..می تونی دووم بیاری؟!

-دوستت دارم شیائوجان!!

با همه قدرت و انتظاری که پسر بزرگتر از او می خواست داد زد و بالاخره اون رضایت خاطر را دید

-خوشحالم پا پیش گذاشتی..

و لب هایش جایزه ای بود که برای از دست دادن همه چیز گرفت..

قرار نیست مثل افسانه ای که در خواب می دید رمانی آبکی باشد او..عطر و طعم گل هارا دارد ولی مردانه و قوی می بوسد!

-منم دوست دارم وانگ ییبو!!

دندون های سفیدش مرواریدی درخشید و پس کله اش را خاراند

-یکم زیادی عجیب بود چون دوست ندارم رابطه ای رو شروع کنم که از اول توش ترس فقط باشه..

حالا که همه ی اتفاق ها افتاده بود همان پسر خجالتی مقابل اتاقم شده بود و با خنده های مصلحتی ای که به هرکسی می زد از تعمیرگاه بیرون دوید...

نتوانستم چیزی بگویم...
اگر دهن تر کنم تا حرفی بزنم ممکنه طعمت رو فراموش کنم؟!

*****

فرق داشت پس به جای تخت خواب قرمز به سمت برجک بالای قلعه اش پسرک را کشید..

مطیعانه و بدون هیچ ترسی پشت قدم هایش می آمد و این حس خیلی خوبی به ییبو اژدهای جوان می داد

-از این به بعد اینجا میمونی!..

دهن چوپان تا آخرین حد باز شد و دور تا دور اتاق طلایی رنگی که گمان می کرد در بهشت نصیبش می شود چشم و دست چرخاند

-اینجا..

-آره اتاق توعه!

با افتخار دست به سینه ایستاد تا پسرک خوب از نمای دیوارها و تابلوهای تک کمیاب سیر شود..

-غذاهم با من میخوری!

-خیلی ممنون آقا..

بالاخره یادش افتاد که چیزی بگوید و تعظیمی از روی تشکر به ارباب ثرومندش به جای آورد اما دیگر دیر بود..

-بدون هیچ حرفی رفت..؟!

گیج شده به اتفاقات اخیر فکر کرد و تنها یک نتیجه گرفت..

اون اژدها برخلاف چیزی که بهش گفته بودند مهربان به نظر می رسید ولی یک نقص اینجا بود..قربانیان دیگر چه شدند؟!

با این علامت سوال بزرگ از در اتاق خارج شد و در قصر چرخید..

قدم هایش را نرم و بی صدا بر می داشت و مواظب بود که اژدهارا بیدار نکند از طرفی ییبو که کوچکترین نفسی را در قلمرو اش می شنید با لبخند نظاره گر تلاش هایش بود..

در شرایط عادی باید عصبانی می شد و طغیان می کرد اما دوست نداشت کنجکاوی پسر را سرکوب کند که به خیالش زندانی باشد همینطور نمی خواست با همراه شدنش در کشف حقیقت جوری به نظر برسد که تحت نظر است!

صداها کم کم بالا رفتند و جان به دری اسرار آمیز رسید..

دو تا شیر دستگیره های آن بودند و سنگ هایی به رنگ سرخ و آبی در چشم هایشان می درخشیدند حتی بیشتر از مشعل های راهرو..

در به راحتی و بی هیچ صدایی باز شد و او تیله هایی به رنگ طلایی گرفت!

درواقع انعکاسی از طلاهای درون اتاق در مردمک هایش پدید آمد و با فکی وارفته دست بر عتیقه های اطرافش کشید

زیاد اهل مادیات نبود و فقط از بسیاری آنها تعجب کرده بود

-اون که بیرون نمیاد پس این همه ثروت رو چیکار میکنه...؟!

سوالش باعث شد برگه ی کتاب از دستش رها شود و پتکی بر سر بزند!

این...واقعا جوابی نداشت!!

فقط به گفته ی نیاکانش عمل می کرد و ثروت هارا نگهداری و می افزود..

اما برای چه؟!

هیچوقت این کلمه ی پرسشی را به کار نبرده بود و حالا می خواست که جوابش را پیدا کند...
اول از همه باید می فهمید برای مرد جوان ثروت به چه مفهوم بود!

-اینها..چشم ادم رو می زنند!!...اینجا خسته کننده است!

دیگر کنترل کردن خودش جایز نبود و با ردای طلایی قرمز بلندش به سمت خزانه پاتند کرد!

قصر او بزرگترین جمال و جلال را بین همه ی قلمروهای جهان داشت از اولین نفس های زمین تا الان و بیشتر از آن! پس به چه جرئتی...

-همه اش طلا و نقره دیدن تکراری و حال بهم زنه!..

دو پله ی آخر را عقب گرد کرد..به رنگی که زیر دست هایش بود نگاهی عمیق انداخت

آری دیگر رنگ های طلایی و نقره رنگ خاص نبودند...
آنها مثل آبی بودن آسمان و قرمز بودن خون شده بودند!
به عبارتی سرد و مسخره!!

-اوه..من...

پسر از در بیرون آمد  و متوجه حضورش شد..

-بدون اجازه ی من اونجا چیکار میکردی؟!

-فقط..حوصله ام سر رفته..

-مهم نیست!...بهم بگو!!...بگگوو!!

از صدای لرزه بر انداز ییبو ترسیده چشم گشاد کرد نمی دانست چه را باید توضیح دهد تا آنکه ییبو شانه هایش را گرفت و بیشتر توضیح داد

-بهم بگو چی در این قصر چشمت رو گرفته زودباش!

غرورش توسط یک اسیر روستایی خورد شده و این واقعا لکه ننگ بزرگی به دوشش بود!..

-هیچی...اینجا فقط جواهر و سکه است..!

-اینها زیبایی اند!!..

-اصلا!..پول و ثروت زمانی زیباست که خرج کارهای زیبا شود وگرنه پولی که از ظلم و زورگویی به دست آمده باشد از زباله هم کمتر است!

-من نمیدونم از کجا خزانه ام پر شده ولی کارهای زیبا چه هستند؟!

حالا آن قیافه ی خشمگین و سرخ به پسربچه ای کنجکاو تبدیل شده بود که از مادرش درباره ی دوست پیدا کردن می پرسد!

-آممم...توضیحش سخته میخوای انجامش بدیم؟!

لبخند بزرگی که بر روی پسر جوان بود اجازه ی نه گفتن به او نمی داد و راحت سر به معنای مثبت تکان داد

خیلی کنجکاو بود بداند آن پول ها غیر از خاک خوردن چه کار دیگری هم بلدند البته قبل از اینکه او موفق به اجرای نقشه اش شود!!

*****

𝖲𝗆𝗂𝗅𝗂𝗇𝗀 𝗐𝗁𝖾𝗇 𝖨 𝖽𝗂𝖾..🍂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora