"به این بچه چی شده؟"
"دیشب پلیس آوردنش... روانشناس پلیس میگفت تحت تاثیر اتفاقاتی که براش افتاده قرار گرفته"
مرد سری تکون داد و با لبخندی سمت پسری که عروسک خرسیش رو توی بغلش میفرشد نزدیک شد.
"خوبی پسرم؟ اسمت چیه؟"
"از دیشب هرکاری کردم باهام حرف نزده. فکر کنم هنوز از ما میترسه."
مرد خم شد دستشو سمت موهاش برد و آروم نوازشش کرد "نیاز نیست نگران باشی پسر خوب."
پسر چیزی نگفت و با چشمایی که از اشک اطرافش رو پر کرده بودن سرش رو پشت عروسکش قایم کرد و قدمی عقب تر رفت.
"میدونین اسمش چیه؟" مرد آروم پرسید و به زنی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد.
"نمیدونم.. ازش هم پرسیدم چیزی نگفت."
"نمیدونی براش چه اتفاقی افتاده؟"
"نه فقط افسر مسئول گفت که دنبالش خانوادش هستن و تا پیداشون داخل یتیم خونهی ما میمونه."
مرد آهی کشید و نگاه دیگه ای به بچه انداخت. "به نظر نمیاد از اون دسته بچه های دردسرساز باشه.. ببرش پیش بچه های دیگه چند روز پیش اونا باشه حالش خوب میشه."
زن سری تکون داد و سمت بچه رفت و آروم از شونهش رو گرفت. "بیا بریم پسر خوب."
پسر بچه دماغشو بالا کشید و بدون اینکه اعتراضی کنه با زنی که هدایت قدم هاش رو به عهده گرفته بود همراه شد.
.
.
.
با ترس و وحشت از خواب بلند شد. میتونست عرقسردی که از ترس روی بدنش لیز میخورد احساس کنه. دستشو روی پیشونیش گذاشت و اروم بدون اینکه صدایی ایجاد کنه مادرش رو صدا زد، اما کسی جواب نداد. اشکاشو پاک کرد و سعی کرد عروسک خرسی ای که تنها دوستش توی این دنیا بود رو پیدا کنه اما با یادآوری اینکه دیروز بخاطر کاری که انجام نداده بود ازش گرفته بودن، کمی داخل جاش جا به جا شد. زانوهاشو توی اغوشش گرفت و سرشو قایم کرد. آروم هق زد و اشک ریخت.
"هیییی لال بهتره بخوابی هروقت باید حرف بزنی صدایی ازت نمیاد... الان هم حق نداری صدایی ازت دربیاد."
پسری که طبقهی بالای تختش خوابیده بود با عصبانیت گفت و دو ضربه نسبتا آرومی به میلهی تخت زد.
پسر بچه با ترس توی خودش جمع شد و بیصدا همراه قلبی که بارها توسط افراد پروشگاه شکسته شده بود اشک ریخت.
بغض سنگینی که به گلوش فشار میاورد رو پایین فرستاد و دراز کشید. سرشو داخل بالشش فرو برد. با صدایی که فقط خودش میتونست بشنوه حرف زد. "کوکی ناراحته مامان...چرا مردی مامان؟؟ کوکی الان چی کار کنه؟؟"
.
.
.
با اخم بامزهای که بین ابروهاش بود به زن پا به سنی که مشغول ور رفتن باهاش بود نگاه میکرد. "وو الان که میخوای بری اون خانم و آقا رو ببینی باید مرتب باشی"
زن دستی روی شلوارش کشید و مرتبش کرد. "چرا هی پاچهی شلوارتو بالا میاری پسر خوب؟ هوم؟؟"
پسر کوچکتر از اینکه لباسش رو مرتب و صاف میکردن عصبی بود و اخمش هر لحظه غلیظ تر میشد.
"وو سعی کن آروم باشی و با کسی دعوا نکنی باشه؟!"
پسر کوچکتر همون طور که اخم کرده بود سرشو به معنای فهمیدن تکون داد.
زن که از اخم پسر رو به رو لذت میبرد، دستشو لای موهای نرمش سُر داد ونوازشش کرد.
"تو پسر خوبی هستی وو!"
لبخندی زد و بعد مطمئن شدن از وضع ظاهری پسر دستشو گرفت و با خودش وارد اتاقی کرد.
داخل اتاق مرد زنی روی صندلی نشسته بودن و با مدیر پرورشگاه صحبت میکردن که با ورود اونا صحبتشون قطع شد. زن با دیدن پسر کوچکتر با لبخند زیبایی بلند شد و سمتشون رفت.
" سلام پسر کوچولو.."
بدون اینکه کلمه ای بگه یا حتی صدایی از خودش ایجاد کنه قدمی عقبتر رفت و پشت زن خدمتکار یتیم خونه قرار گرفت.
"از من نترس پسر جون..."
زن غریبه دستشو دراز کرد و اروم مچ دست پسرک رو گرفت. "حالت خوبه؟؟"
"اون نمیتونه حرف بزنه."
پسر دستشو که توی حصار زن گرفتار شده بود بیرون کشید.
"نمیتونه یا خجالت میکشه؟ نکنه لاله؟؟"
اخمی کرد و دستشو سمت شلواری که اذیتش میکرد برد و مشت کرد *نخیر ... اما کوکی به مامانی قول داده حرف نزنه* داخل ذهنش زمزمه کرد و بیحرکت سرجاش ایستاد.
"بله .."
زن غربیه بلند شد و به همسرش نگاه غمانگیزی انداخت. مرد هم قدمی برداشت و نزدیکشون شد. "اسمش چیه؟!"
"اسم واقعیش رو نمیدونیم..."
مدیر محکم گفت. از پشت میز بلند شد وازش فاصله گرفت. "ولی ما اینجا وو صداش میکنیم"
*جئون جونگکوک...من کوکی بابایی ام..من بیبی مامانی ام* دوباره داخل ذهنش با خودش حرف زد و بدون اینکه احساساتش رو بروز بده با چشمای اشکالود به مرد و زن غریبه نگاه میکرد. ناخوداگاه اونارو با من پدر و مادر مهربون خودش مقایسه کرد، اما اون نگاه مهربون و پرمحبت مادرش کجا و این چشمایی که با ترحم بهش نگاه میکردن کجا.
"چند سالشه؟"
مرد غریبه با لحنی که کمی عصبانیت توش موج میزد پرسید.
"ما فکر میکنیم که شش یا هفت باشه" مدیر حرفشو با لحن خاصی زد و سعی میکرد با لحن آرومتری نظر زوج رو به پذیرش جلب کنه.
*کوکی نه سالشه...شیش تا کیک تولد خورده* با انگشتاش تعداد هر کیکی که توی تولدش خورده بود و خاطراتش رو به یاد داشت شمارد و ناخواسته مهر تاییدی به حرف مدیر زد.
مسئول پروشگاه هم به جمعشون اضافه شد و کنار زن و مرد ایستاد. "وو پسر خوبیه و..."
"نمیتونه حرف بزنه!" مرد غریبه با لحن محکمی حرفشو زد و نگاه عصبیای به مدیر انداخت.
*کوکی میتونه حرف بزنه..کوکی میتونه شعر بخونه ولی به مامانی قول داده حرف نزنه..کوکی پسر خوبیه*
مدیر نگاهشو سمت مردی که قرار بود پسر رو به فرزندی قبول کنه هدایت کرد. "لطفا بشینین تا بیشتر صحبت کنیم توی این فاصله هم خانمتون میتونن با وو بیشتر وقت بگذرونن."
مرد محکم ادامه داد "نه..!"
پسر مو مشکی که حس خوبی از این اتاق دریافت نمیکرد دامن زنی که کنارش بود رو کشید و توجهشو جلب کرد. با سر به در اشاره کرد و لبهاش رو روی هم فشار داد.
زن که منظور پسر رو خوب گرفته بود، با لبخندی صحبت کرد. "خب من وو رو میبرم بیرون کاری داشتین میتونین صدام کنید."
سمت پسر بچه برگشت. "بریم وو.."
بعد خارج شدنشون نفسشو صدادار بیرون فرستاد و لبخند پنهانیای زد. خوشحال بود از اینکه نمیخواست با اون زن و مرد غریبه زندگی کنه.
"وو اگه تورو نخواستن ناراحت نشو... باشه؟!"
رو به روش خم شد و دستشو مهربانانه روی صورت پسر کشید. "اونا لیاقت تورو ندارن پسر خوبم."
با سر حرفشو تایید کرد.
"وو تو پسر خوبی هستی درسته؟"
لبخندی زد و پسرشو تند تند تکون داد. زن که با دیدن لبخند خرگوشیش به ذوق اومد دستشو سمت موهای ابریشمیش برد و نوازشش کرد.
"من تو اتاق کناری کار دارم میتونی چند دقیقه تو سالن باشی تا کارم تموم شه و باهم بریم زمین بازی؟"
با تصور پارک کوچیکی که توی حیاط وجود داشت خندهی بی صدایی کرد و سرشو به معنای تاکید چند باری پایین بالا کرد.
"خوبه پس همینجا بمون."
با لبخند زن میانسالی که مادر کیم صداش میکردن و مادر تموم بچه های یتیم این پرورشگاه بود بدرقه کرد و به دیوار نقاشی شدهی سالن تکیه داد.
پاهاش رو جفت کرده بود آروم خودش رو پایین و بالا میکرد تا برگشتن خانم کیم خودشو سرگرم کنه.
"اون حتی نمیتونه نیاز هاشو رفع کنه بعد شما اونو به ما معرفی میکنید؟! مسخرست."
صدای بحثی که مرد غریبه با مدیر پروشگاه راه انداخته بود شنید. خوشحال بود که قرار نیست فرزند همچین خانوادهای بشه اما باز از آخر کار مطمئن نبود. خندهی ریزی کرد. پاهاش رو از هم نزدیک و دور کرد تا رسیدن خانم کیم بتونه کمی با خودش بازی کنه.
"بهتون واضح گفتم که یه پسر بچه ی دو یا ساله میخوام اما شما یه بچه ی لال شش سال اوردین؟؟ منو مسخره کردین؟؟"
"عزیزم اروم باش"
"شما گفتین یه پسر بچه ی آروم مدنظر دارین."
با صدای بلند جواب مدیر رو داد "نه لااااللللل"
"لطفا از اینجا برین بیرون.." مدیر محکم و با جدیت حرفشو تکرار کرد. "لطفا با احترام برین بیرون."
مرد غریبه با عصبانیت از اتاق خارج و با قدمهای بلندی سالن رو طی کرد. پشت سرش زن از مدیر معذرت خواست و با فاصله ازش راه افتاد. با دیدن پسری که قرار بود به فرزندی بگیرن ایستاد و رو به روش خم شد. دستشو گرفت و با مهربونی حرف زد.
"وو فکر کنم صداشو شنیدی نه؟!"
بدون اینکه جوابشو بده خنثی به چشماش نگاه کرد. حقیقتا از حرفایی که شنیده بود ناراحت بود ولی ته دلش احساس خوشحالی هم میکرد.
"میدونی اون از من ناراحته... چون من میخواستم فرزند خوانده داشته باشیم از حرفش ناراحت نشو"
دست کوچیک سر رو اروم نوازش کرد . لبخند گرمی روی لبهاش نشست.
"تو پسر خوب و زیبایی هستی وو."
کمی بالاتر اومد و بوسهی سبکی روی موهای مشکی و براق پسر گذاشت. "خوشبخت بشی پسر خوب."
زن بغضشو پایین فرستاد و با ناراحتی نگاهش کرد. وقتی فریاد دوبارهی شوهرش شنید، سمتش رفت و از سالن خارج شد.
پسر دستشو روی جای بوسه ی زن گذاشت و نوازشش کرد. بعد دوسالی که اینجا زندگی میکرد اولین بار بود که بوسیده میشد. حتی خانم کیم با اون همه مهربونی هم نمیبوسیدش.
*خیلی مهربون بود.*
اروم توی دلش گفت و با لبخندی که نمیتونست پنهانش کنه سمت مدیر برگشت که توی سالن ایستاده بود و بهش نگاه میکرد.
"وو ... خانم کیم کجاست؟!"
با دست به اتاق رو به رویی اشاره کرد. مدیر سری تکون داد و وارد اتاق شد. بعد چند لحظه با صورتی که ترس توش موج میزد از اتاق بیرون اومد و نفس نفس زنان حرف زد.
"وو خانم کیم از حال رفته برو چتد نفرو صدا..."
با متوجه شدن اینکه چی داشت میگفت عصبی سرشو تکون داد. "تو ک نمیتونی حرف بزنی!" با عجله سمت خروجی سالن دوید.
حرف مرد مثل پوتکی قلب کوچیکش رو شکوند اما وقتی برای ناراحت شدن نداشت. خودشو به اتاقی که خانم کیم رفته بود رسوند و با ترس داخل شد. "مامان.."
YOU ARE READING
Pinocchio
General Fiction•ویکوک. یونمین. نامجین °لیتل اسپیس. مافیا. دارک. جنایی. انگست. رمنس. اسمات ...... لبخند پررنگی روی لبهاش خونه کرد. بدون اینکه نگاهشو از آسمون شب و ستارههای آویزون شده ازش بگیره، با تر کردن لبهاش، ادامه داد: _میخوام بدونی که توی این دنیا کسی هست...