13.

395 32 5
                                    

از زمانی که خونه و شهرش رو ترک کرده بود، مدتی می‌گذشت. چیزهای متفاوتی تجربه کرده بود؛ فرار کرد، دزدیده شد و همراه با غریبه‌ای به سئول اومد. برای جبران محبت غریبه، دزدی کرد و حالا به لطف اون مرد این‌جا بود. جایی نمور و پر از افرادی که به سختی تمرین می‌کردن و آموزش می‌دیدن. از جایی که قبلاً کار می‌کرد، بهتر بود؛ اما خودش هم می‌دونست که در هر صورت فرقی براش نداشت. هیچ‌کس اون‌جا، اون رو نمی‌شناخت. تنها تازه وارد اون مکان، خودش بود. از روزی غریبه‌ی موقرمز اون رو به این زیرزمین آورده بود، چند روزی می‌گذشت. طی این مدت حسابی تمرین می‌کرد؛ اما هربار به شکست ختم می‌شد. در هر مبارزه‌ای شکست می‌خورد و به‌خوبی بقیه از عهده‌ی تمرین‌ها برنمی‌اومد.
مشت محکمی به گونه‌ی راستش برخورد کرد و با چرخی روی زمین افتاد. صدای خنده‌های بقیه مثل خنجری به قلبش فرو می‌رفت. این صحنه‌ها براش آشنا بود. تمام زندگیش این‌طور تحقیر می‌شد.
«هی عقب‌مونده! بلند شو!» 
با زانوهایی که می‌لرزید، ایستاد و روی حالت گاردی که یادگرفته بود، رفت.
مرد مبارز آب دهانش رو زیر پای جونگ‌کوک انداخت و پوزخند مسخره‌ای روی لب‌هاش نشوند.
«خیلی رو داری، بچه! حیف که سوگولی یوگیومی؛ وگرنه چنان صورتت رو زیر مشتم خُرد می‌کردم که از خونریزی بمیری!» 
کوک حالت دفاعیش رو حفظ کرد. کافی بود تا چند دقیقه دیگه تحمل کنه تا سرپرست باشگاه سر برسه.
مرد مشت رو توی هوا چرخوند و سمت پسر برد؛ اما قبل از کنترل کرد و نزدیکش صورت جونگ‌کوک نگه داشت.
پسر از وحشت  اینکه مشت با قدرت به صورتش برخورد کنه، عقب‌تر رفت و چشم‌هاش رو از ترس بست. 
مرد خندید و با خندینش، صدای خندیدن بقیه هم بلند شد. کوک چشم‌های اشکیش رو باز کرد و به صورت مسخره‌ی مرد نگاه کرد.
«رقت‌انگیزی، عقب‌مونده!»
«این‌جا چه خبره؟!»  یوگیوم بلند فریاد کشید و حواس همه رو سمت خودش کشوند.  «دوباره معرکه گرفتی ووک؟» 
هان‌ووک عصبی خندید و سر تکون داد. حالت خندیدنش رو، روی صورتش نگه داشت و رو به یونگیوم کرد.  «داشتم به تازه‌واردمون حرکت یاد می‌دادم، مگه نه عقب‌مونده؟!»
فرشته‌ی نجات جونگ‌کوک که مثل همیشه خودش رو رسونده بود، تکونی به خودش داد و صاف ایستاد.
حواس یوگیوم سمت جونگ‌کوک رفت. پسر با چشم‌های بغضی و پراشک نگاهش می‌کرد.
«کافیه اذیتش کنن یوگیوم، اون وقته باید با چشمات خدافظی کنی، مرد!»
جمله‌ای که تهیونگ وقت رفتنش بهش گفت، توی افکارش پررنگ شد. هیچ‌وقت درک نمی‌کرد که چرا همچین موجود ضعیفی باید داخل باشگاه می‌بود و کار یاد می‌گرفت.   «تنت می‌خوره، نه؟! به چه حقی داری زور می‌گی؟» 
ووک عرق پشت گردنش رو پاک کرد و متأسف سر تکون داد.  «کسی نیستی که براش توضیح بدم یوگیوم.»  نیم‌نگاهی به جونگ‌کوک انداخت و پوزخندی بهش زد.  «بهتره خوشحال باشی... عقب مونده!»
از بین افراد باشگاه رد شد و خودش رو به قفس مبارزه رسوند. بی‌مهابا به کیسه‌ی بوکس ضربه زد و عصبانیتی که از جانب یوگیوم و جونگ‌کوک داشت رو با ضربه‌های محکم خالی کرد.
طولی نکشید که بقیه اعضا هم سمت کارهای خودشون رفتن و مشغول شدن. یوگیوم نگاه جدیش رو از افراد گذروند و به دردسر جدید باشگاه رسید. جونگ‌کوک بدون اینکه کاری انجام بده، ایستاده بود و منتظر دستوری از جانب یوگیوم بود. مرد سمتش رفت و با دیدن صورت کبودش ابروهاش بیشتر درهم گره خوردن. از اول با ورود این بچه به باشگاه مخالف بود؛ می‌دونست همچین دردسری براش ایجاد می‌شه.
«دنبالم بیا کوک.»
پسر بی‌حرف دنبالش رفت و به اتاقک کوچکی که حکم دفترش رو داشت، رسید. ترسیده داخل چارچوب ایستاد و منتظر دستور یوگیوم موند.
«خب بچه!»  یوگیوم گفت و سیگاری برای خودش روشن کرد. نیم‌نگاهی به جونگ‌کوک انداخت و همون‌طور که از سیگارش کام می‌گرفت، ادامه داد.
«قراره امشب یه کار کوچولو انجام بدیم و بعد اون تو رو پیش کیم می‌فرستم. من از همون اولم به اون احمق گفته بودم که تو بی‌عرضه‌تر از این حرفایی!»
پسر بینیش رو بالا کشید و با لب‌و‌لوچه‌ی آویزون نگاهش رو به پایین داد و با انگشت‌هاش بازی کرد. اولین‌بارش نبود که بی‌عرضه خطاب می‌شد.
«باید جایی بریم؛ تو هم میای تا اوضاع باشگاه آروم بشه. صادقانه می‌گم بچه... اینجا جایی برای تو نیست، تو مال این حرفا نیستی.»
جونگ‌کوک لبش رو گزید و با سر حرف‌هاش رو تایید کرد. به‌خوبی می‌دونست به اونجا تعلق نداشت. از صدای بلد و مشت‌زنی متنفر بود؛ اما داخل باشگاه هر روز شاهد دعواها و حتی کتک خوردن خودش بود.
سیگار نصفه‌اش رو داخل زیرسیگاری کریستالی روی میز خاموش کرد. قدم برداشت و روبه‌روی پسر ایستاد. قد تقریباً یکسانی داشتن؛ اما یوگیوم کمی از اون بلندتر بود.
نگاه متأسف مرد روش بود و مثل کارد تیزی به وجودش نفوذ می¬کرد. جرئت بالا آوردن سرش رو نداشت. از چشم و سکوتی که با عصبانیت همراه بود، می‌ترسید.   «من پرستار بچه نیستم؛ وقتی رئیس کیم رو دیدی، حتماً بهش بگو.»   با لحن آروم اما محکم حرفش رو زد و از کنار پسر رد شد.
جونگ‌کوک صدای شکسته شدن قلبش رو شنید. مثل هرباری که کار اشتباهی انجام نمی‌داد؛ اما سرزنش می‌شد، کتک می‌خورد و گشنگی می‌کشید.
آروم پشت سر ارشد باشگاه راه افتاد و بی‌توجه به نگاه‌هایی که سمتش شلیک می‌شد، حرکت کرد. نگاه‌های سنگین هان‌ووک و بقیه‌ی افراد رو حس       می‌کرد.
«با خودت می‌بری ماموریت؟ دارم می‌بینم که عقلتو از دست دادی، هیونگ.»
بدون اینکه سمت مرد برگرده، جوابش رو داد. بیشتر از جونگ‌کوک مایل بود که هان‌ووک رو از باشگاه بیرون کنه؛ اما اون مرد مهارت باورنکردنی‌ای توی مبارزه داشت و مورد تایید رئیس مین بود.  «سرت به کار خودت باشه، ووک. به تمرینت برس.»   بهش توپید و داخل آسانسور شد، کنار رفت و جایی برای جونگ‌کوک باز کرد.
«کوکی معذرت می‌خواد.»
آسانسور قدیمی با صدای بلندی شروع به حرکت کرد و به پایین رفت.
«جای این معذرت‌خواهی بزرگ شو بچه. تو چند سالته؟! پنچ سال؟ تو یه نوجوون نوزده ساله‌ی لعنتی هستی... من با بچه‌های دوازده ساله هم سروکله زدم؛ اما هیچ‌کدوم مثل تو لوس نبودن.»  
دست خودش نبود، اشکی که حتی با مشت‌های محکم هان‌ووک ریخته نشده بود، از گوشه‌ی چشمش بیرون پرید.
«می‌دونم عجیب و عقب‌مونده‌ام... لطفاً منو ببخشید، قربان.»
از روی ادب، تعظیم کوتاهی کرد و سرش رو پایین انداخت. فرقی نداشت کجای این دنیا باشه، همیشه اون رو آدم عجیب و عقب-مونده می‌دونستن.
«معلومه که هستی.»
با توقف آسانسور از داخل اون اتاقک فلزی بیرون اومدن.
یوگیوم دست داخل جیبش برد و سیگار دیگه‌ای برای خودش روشن کرد.  «تا چند ساعت طوری باش که انگار مردی؛ هیچ‌صدا و حرفی یا حتی حرکتی نمی‌خوام ازت ببینم. تا اومدن کیم مثل یه عروسک توی ماشینم می‌شینی.»
کام دیگه‌ای از سیگارش گرفت و سمت پسر برگشت. سر افتاده‌ی پسر رو بالا آورد و همون‌طور که دود سیگارش رو توی صورتش خالی می‌کرد، ادامه داد.  «می‌تونم کاری کنم که هیچ‌حرفی ازت نباشه... درسته که کیم تو رو اینجا آورده؛ اما اون تو رو گذاشت اینجا و رفت؛ این یعنی جز گزارشی که من بهش می‌دم، چیز دیگه‌ای براش ارزش نداره. کار ما بدون تو هم پیش می‌بره، پس انتظار دردسر ازت ندارم.»
قصد مرد فقط ترسوندش بود؛ اما سایه‌ی دیگه‌ای داخل افکار پسر شکل گرفت. سایه‌ای به تاریکی شکنجه‌ها و دردهایی که می‌کشید.
ناخوداگاه اشک‌های گرمی صورتش رو پوشوند. داخل دنیای بچگانه‌اش تنها درد می‌دید، جز مرگ چیزی از حرف‌های یوگیوم برداشت نمی‌کرد.
مرد پوزخندی به حالش زد و از حرص چونه‌ی جونگ‌کوک رو فشار داد. معنای اشک‌های پسر رو متوجه نمی‌شد. اون جوجه زیادی لوس و ضعیف بود.
دود خاکستری رنگ سیگارش رو، روی صورت جونگ‌کوک خالی کرد. تهیونگ این پسر رو از کجا پیدا کرده بود؟!  «دنبالم بیا!»
لعنتی نثارش کرد و چند قدم ازش دور شد؛ اما تهیونگ مات‌و‌مبهوت به جای خالی یوگیوم خیره شد.
یوگیوم هم مانند تمام کسانی که می‌شناخت، بهش پشت می‌کرد و اون رو یه موجود مزاحم می‌دونست.   «بهت گفتم بیا لعنتی!»    فریاد مرد داخل فضای خالی پارکینگ قدیمی اِکو شد و لرزه‌ای به جونش انداخت. یوگیوم نگاه عصبی‌ای بهش انداخت و حرصی سیگارش رو، زیر پاهاش له کرد.
جونگ‌کوک اشک‌هاش رو با آستین پیراهن سفیدش پاک کرد و سمت ماشینی که یوگیوم داخلش شد، رفت. تا دیر نشده بود باید خودش رو به مکان امن‌تری از اینجا می‌رسوند.
.
.
.
اون‌قدری مشت‌هاش رو به‌هم فشرده بود که کف دستش احساس درد می‌کرد. می‌ترسید؛ از یوگیوم و حرف‌هایی که ازش شنیده بود، می‌ترسید. هرگز دلش نمی‌خواست بمیره... نه تا وقتی که پدر و مادرش رو پیدا نکرده بود.
با یادآوری دو فرشته‌ای که کنج وجودش بود، بغض کرد. چندبار پلک زد تا مانع ریخته شدن اشک‌هاش بشه.
یوگیوم از آینه‌ی جلوی ماشین حواسش رو به جونگ‌کوکی که پشت  نشسته بود، می‌داد. چندروزی که پسر رو توی باشگاه می‌دید، متوجه متفاوت بودنش می‌شد. جونگ‌کوک گاهی وقت‌ها سرد و خشک که شاید یک یا دو بار شاهد همچین حالش بوده باشه، بیشتر مواقع کوچک آسیب‌پذیر بود؛ دقیقاً مثل حال الان.
با رسیدن به چراغ قرمز سیگار دیگه‌ای برای خودش روشن کرد و همچنان پسر رو زیر نظر گرفت. جونگ‌کوک بی‌صدا به بیرون نگاه می‌کرد، چیزی از نگاهش نمی‌فهمید؛ تنها نتیجه‌ی نگاه خیره‌اش، غم داخل چشم‌های مظلومش بود.
با شنیدن صدای متعدد بوق ماشین‌های دیگران، راه افتاد و از جونگ‌کوک فاصله گرفت.
باقی مونده‌ی سیگارش رو به بیرون از ماشین پرت کرد. به حرکت ماشین سرعت داد و سمت فرعی پیچید. کوچه‌پس‌کوچه حرکت کرد و با رسیدن به مکانی که مقصدش بود، متوقف شد.
«هی، بچه!!»  بدون اینکه به پشت برگرده، گفت و پسر رو از آینه زیر نظر گرفت.   «همین‌جا می‌مونی و از این کوفتی بیرون نمی‌ری! روشن بود؟»
جونگ‌کوک آروم سر تکون داد و به چشم‌هایی که بازتابش رو از آینه می‌دید، نگاه کرد.
یوگیوم جدی، کلافه و عصبی بود. دست بین موهای پُرپشت و مشکی‌رنگش کشید و از ماشین پیاده شد. سیگاری آتیش کرد و نیم‌نگاهی به پسر داخل ماشین انداخت. با جدیت بهش چشم دوخت، بعد از لحظاتی از ماشین فاصله گرفت و سمت ماهی‌فروشی‌ای که اون‌طرف خیابون رفت.
جونگ‌کوک آهی کشید و پایین پیراهن سفیدرنگش رو به بازی گرفت. با نگرانی اطراف رو زیر نظر گرفت. خیابون بزرگ بود؛ اما ساختمون‌های قدیمی و کوچه‌های فرعی که به چشم می‌خورد، خبر از قدیمی و پایین بودن محله می‌داد.
از روی استرس، پاش رو تکون می‌داد و لبش رو می‌گزید. نگاه لرزونش روی مغازه‌ی ماهی‌فروشی بود.
"من نمی‌خوام بمیرم."
جمله‌ای بود که تمام مدت بهش فکر می‌کرد.
نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش سمت ماهی‌فروشی رفت. مردی که جلوی یخچال ماهی‌ها ایستاده بود، خیره نگاهش می‌کرد؛ کاملاً می‌دونست که توسط اون مرد زیر نظره اما چارهای نداشت. آب دهانش رو صدادار قورت داد و پلک‌هاش رو بست. با احتیاط در ماشین رو باز کرد، همین‌که صدای فریاد مرد رو شنید، پا به فرار گذاشت. سریع دوید و خودش رو داخل کوچه‌ی فرعی انداخت. بی‌مهابا از افرادی که داخل اون کوچه‌ی تنگ بودن، گذشت و خودش رو به خیابون اصلی رسوند.
سینه‌اش می‌سوخت و به خس‌خس افتاده بود. روی زانوهاش رفت تا نفسی تازه کنه؛ اما این‌بار با شنیدن فریاد یوگیوم ترسیده به پشت برگشت. دوباره پا به فرار گذاشت و با تمام توانی که داشت دوید. اهمیتی به سینه‌ی به‌درداومده‌اش نداد، می‌دونست اگه گیر مسئول باشگاه بیفته، به راحتی کشته می‌شه. بی‌توجه به ماشین‌هایی که در حرکت بودن به اون طرف خیابون رفت و داخل کوچه‌ی دیگه‌ای پرید. کمی ایستاد و به سینه‌ی دردمندش استراحت داد. نگاه کوتاهی به بیرون از کوچه انداخت، خبری از یوگیوم نبود. به دیوار پشتش تکیه داد و نفسی تازه کرد. با قدم‌های آروم خودش رو به انتهای کوچه رسوند و بدون اینکه اطلاعی از مسیر داشته باشه، داخل کوچه‌ی دیگه‌ای شد. درست مثل بچه‌ای بود که داخل یه شهربازی بزرگ خانوادهاش رو گم کرده باشه. نه می‌دونست کجاست و نه خبر داشت که قراره چه کاری انجام بده. بعد از روبه‌راه شدن حالش، به قدم‌هاش سرعت بیشتری داد تا خودش رو از این محله دور کنه. طرف دیگه‌ای از خیابون رفت تا داخل کوچه‌ای شه که چند نفر رو هنگام خروج ازش دیده بود. همین‌که خواست از خیابون رد شه، ماشینی با سرعت سمتش اومد و با مهارت تمام کنارش متوقف شد. صدای ترمز و حرکت تایرهای ماشین داخل گوشش پیچید. ترسید؛ سریع قدم برداشت که طرف دیگه‌ای بره؛ اما دستی بازوش رو کشید.
«حروم‌زاده‌ی عوضی!!»
کشیده‌ی محکمی به صورتش برخورد کرد و اون رو به زمین انداخت.  «کجا داشتی فرار می‌کردی؟»
یوگیوم لگدی به شکمش زد و سریع قبل اینکه مردم بیشتری رو اطراف خودش جمع بکنه، جونگ‌کوک رو داخل ماشین کشوند.
«حرکت کن، چوی!»
«توربه‌خدا بذار کوکی بره.»
جونگ‌کوک با اشک و التماس گفت؛ اما چیزی که دریافت کرد کشیده‌ی دیگه‌ای از طرف مرد بود.
«خفه شو لعنتی!»   با عصبانیت فریاد کشید.
«منو نکش... بذار برم.»
این دفعه دست‌های یوگیوم دور گردنش حلقه شدن. مرد با چشم‌های عصبی و قرمز روی جونگ‌کوک خیمه زد و تنش رو به صندلی ماشین فشار داد.
جونگ‌کوک که از فشار روی گردنش احساس خفگی می‌کرد، به دست‌های یوگیوم چنگ زد.
«وقتی گفتم خفه شو، باید خفه بشی لعنتیی!»
وقتی صورتش به کبودی زد، ازش فاصله گرفت و رهاش کرد. جونگ‌کوک به سرفه افتاد و برای اکسیژن بیشتر به سینه‌اش چنگ زد.
«این احمق رو از کجا آوردی یوگ؟»
یوگیوم عصبی سیگاری روشن کرد و جوابش رو داد.   «نمی‌دونم کیم تهیونگ از کدوم هرزه‌باری پیداش کرده.»
چوی نگاهش رو از آینه به پسری داد که تلاش در منظم کردن نفس-هاش بود.  «وقتی کیم بهت سپرده، باید بیشتر مراقبش باشی.»
«به‌خاطر همین همراه خودم آوردمش... توی باشگاه دردسر درست کرده بود.»
مرد همون‌طور که رانندگی می‌کرد، سیگاری بین لب‌هاش گذاشت و روشنش کرد.    «کیم تهیونگ با ویکتور و شوگا فرقی نداره. اون ماسک گرگ بین این دو نفر پنهان شده.»
«می‌دونم.»   یوگیوم کام از سیگارش گرفت و نگاهش رو به جونگ‌کوک داد که تکیه به صندلی داده بود و معلوم بود که گریه می‌کرد. پوزخند پُررنگی روی لب‌هاش شکل گرفت. حالا حق رو به هان‌ووک می‌داد؛ جونگ‌کوک واقعاً روی مخ و آزاردهنده بود.
«لیاقتت همون مشتای ووکه. تو باید زیر مشتای اون جون می‌دادی، عقب‌مونده!»
«برم سمت کلاب؟»
با حرف چوی خیز برداشت و نگاه به ساکی که روی صندلی کمک-راننده گذاشته شده بود، کرد.   «برو سمت کلاب؛ نمی‌خوام دیر برسم و با عصبانیت شوگا روبه‌رو شم.»
«بذار من برم رئیس.»
یوگیوم سیگارش رو از پنچره بیرون پرت و عصبی سمت جونگ‌کوک برگشت.   «مگه بهت نگفتم خفه شو!»
جونگ‌کوک اشک‌هاش رو پاک کرد و به یوگیوم چشم دوخت؛ اما تنها چیزی که دریافتش شد، سیلی محکم دیگه‌ای به سمت چپ صورتش بود.
دست جای کشیده‌هاش گذاشت، اشک ریخت و بی‌فکر هر چی داشت رو به زبون آورد.   «تو خیلی هیولایی، بدجنسی... می‌خوای کوکی رو بکشی.»
یونگیوم عصبی‌تر خواست ضربه‌ی دیگه‌ای بزنه که صدای مرد راننده بلند شد.
«فراموشش کن، یوگ... کار مهم‌تری داری.»
یوگیوم دست پایین آورد و نگاه از پسر گرفت.
جو ماشین سکوتی در برابر فریاد‌های درد داشت، همون‌قدر زجرآور و آزاردهنده... جونگ‌کوک با صدای آروم گریه می‌کرد و یوگیوم به قرار مهمی که داشت فکر می‌کرد. بعد از حدود یه ربع رانندگی، ماشین جلوی کلابی متوقف شد.
یوگیوم سرش رو بیرون آورد و به تابلویی که بالای کلاب نصب شده بود، نگاه کرد. “DO DANCE”
عصر بود و مسلماً این زمان از روز کلاب خالی از هر مهمان و مشتری اضافه‌ای می‌بود. آهی کشید و فکرش سمت پسر دردسرساز رفت.
«لعنت به هر چی مزاحمه.»
خطاب به جونگ‌کوک گفت و از ماشین پیاده شد.
«حواست به این لعنتی باشه.»
ساک دستی مشکی‌رنگ رو به دست گرفت و محکم در ماشین رو کوبید.
جونگ‌کوک بار دیگه دستگیره‌ی در رو فشار داد و با باز نشدنش صدای خنده‌ی چوی رو شنید.
«من برعکس یوگیوم از تهیونگ می‌ترسم، پسر.»
گفت و سیگار دیگه‌ای بین لب‌هاش گذاشت. از آینه به جونگ‌کوکی که متقابلاً بهش خیره شده بود، نگاه کرد. اون پسر با اون چشم‌های درشت و مشکی بین این گرگ‌صفت‌ها چی کار می‌کرد.
«اسمت چیه، بچه؟»
«جئون کوکی.»
مرد خندید و کام عمیقی از سیگارش گرفت.
«می‌کشی؟»
اخم¬های پسر توی هم رفت.
«کوکی آتیش نمی‌کشه.»
جوابی که از طرف پسر دریافت کرد، بامزه‌ترین حرفی بود که شنیده بود.
«می‌شه بذاری کوکی بره؟»
چوی پوک دیگه‌ای از رول گرفت و به پسری که تصویرش رو از آینه می‌دید، چشم دوخت.
«نمی‌تونم. حالا هم بچه‌ی خوب باش.»
«ولی اون منو می‌کــ...»
با شنیدن صدایی سکوت کرد.
«آههه لعنتی.»
چوی با دیدن چراغ‌های رنگی‌ای که از دور نزدیک می‌شد، حرکت کرد و داخل اولین فرعی‌ای دید، شد.
«لعنت به پلیساا..آخه این وقت عصر پلیس کجا بود.»
جونگ‌کوک سمت پشت برگشت و ماشین‌هایی که نزدیک می‌شدن نگاه کرد. از ترس خودش رو پایین کشید و مخفی کرد. چشم‌هاش رو بست و دست روی گوش‌هاش گذاشت. هنوزم صدای آژیرشون رو می‌شنید.
«یوگیوم تو  داره تو دردسر میفته.»
چوی گفت و ماشین خارج شد. نیم‌نگاهی به پسر مچاله‌شده‌ی پشت ماشین انداخت. در حال حاضر اهمیتی به پسری که داخل ماشین بود، نمی‌داد. راهی به پشت کلاب می‌رسید رو رفت. مطمئناً یوگیوم رو راحت‌تر، از اونجا پیداش می‌کرد.
با خالی شدن ماشین ترسیده اطرافش رو از نظر گذروند. چنگ به در زد و دست‌گیره‌ها محکم سمت خودش کشید.
«توروبه‌خدا باز شو...»  پسر با چشم‌های گریون گفت و مشت به در بسته کوبید.
«کوکی قول می‌ده پسر خوبی باشه.»
هقی زد و پنچره رو پایین کشید. صدای جیغ و آژیر ماشین پلیس، ترسش رو بیشتر می‌کرد؛ اما با لجاجت بالاتنه‌اش رو از پنچره بیرون برد. به کمک جسم کوچک و لاغرش از پنچره بیرون پرید و روی زمین افتاد. دستی به شلوارش کشید و سریع راه افتاد. مسیری رو پیش گرفت که به پلیس‌ها برخورد نداشته باشه. بی‌اهمیت راه انتهای کوچه رو پیش گرفت و داخل فرعی پیچید.
سرگشته به کوچه‌ای رسید که که کلاب توش قرار داشت. مسیر کج کرد و که راه دیگه‌ای پیش بگیره؛ اما با شنیدن صدایی که مخاطب قرارش داده بود، وحشت کرد.
«هی! ایست!»
بدون اینکه به عقب برگرده، دوید؛ حتی نمی‌دونست کی دنبالشه، فقط می‌دوید و می‌دوید. صدای فریاد و ایست‌هایی که می‌گفت، مطمئنش می‌کرد که پلیس دنبالشه. این موضوع حتی بدتر از یوگیوم بود. سریع داخل اولین کوچه‌ای که دید، شد. با چه دلیلی این منطقه پر از کوچه‌های تنگ و پیچ‌درپیچ بود.
با تمام توان دوید؛ اما وقتی به بن‌بست رسید، ترسیده عقب برگشت تا راه دیگه‌ای رو پیش ببره؛ اما با سه پلیسی که با چندمتر فاصله ازش ایستاده بودن، مواجه شد.
به گریه افتاد و روی زانوهاش خم شد.
«با کوکی کاری نداشته باشین.»
زیر لب گفت و فشار بدی روی گردنش حس کرد.
«موش عوضی!! کجا داشتی در می‌رفتی؟»
تقلا کرد تا خودش رو از اون پلیس نجات بده؛ اما دو نفر بعدی هم بهش ملحق شدن و دست‌گیرش کردن.
«یکی که داشت فرار می‌کرد رو دست‌گیر کردیم.»  مردی که گردنش رو فشار آورده بود، داخل میکروفون صحبت کرد و لگدی به ساق پای جونگ‌کوک کوبید.
پسر آخ بلندی گفت و دوباره تقلا کرد؛ با زور اون دو مرد بیشتر از خودش بود.
پلیس درخواست ماشین کرد و لحظاتی بعد صدای آژیر وحشت‌ناک پلیس، داخل گوش‌هاش پخش شد.
مرد با خباثت موهای جونگ‌کوک رو کشید و وحشیانه داخل ون مشکی‌رنگی که رسیده بود، هل داد. ماشین پلیس به‌سرعت حرکت کرد و راه افتاد.
.
.
.
یوگیوم خیلی زودتر خودش و محموله‌اش رو از کلاب بیرون آورد. با کمک چوی تونسته بود بی‌دردسر خارج بشه. هردو سریع سمت ماشین رفتن؛ اما با دیدن شیشه‌ی باز و ماشینی که خالی از جونگ‌کوک بود، یوگیوم حرصی و با عصبانیت لگدی به تایر زد و سوار شد.
«بهت گفتم مراقبش باشی مردتیکه!»
«دیدی که درارو قفل کردم و اومدم سراغ تو، ابله... نگا از پنچره پریده بیرون...»
چوی ماشین رو روشن کرد و سریع راه افتاد. یوگیوم کلافه چنگ محکمی به موهاش انداخت و کشید.
«می‌کشمت حروم‌زادههه!»  فریاد زد و ساکش رو عقب ماشین پرت کرد.
«باید پیداش کنیم وگرنه اون کیم عوضی درمار از..»
«خفه شو یوگ!!»
چوی غرید و به صحنه‌ی جلوش اشاره کرد. جونگ‌کوک دست‌گیر شده بود. پلیس پسر داخل ون انداخت و سوار ماشین دیگه‌ای شد. صحنه‌ای جلوی چشم هردوشون نمایش داده شد که مو به تنشون سیخ می‌کرد.
قانون؟ پلیس؟ عدالت؟
همه‌ی این‌ها در مقابل پینوکیو هیچ بود. اون پسر به تهیونگ می‌رسید و تهیونگ هم به پینوکیو...
یوگیوم ترسیده آب دهانش رو قورت داد و دست روی صورتش کشید. نفسش رو صدادار بیرون داد و به جای خالی ون خیره موند.
«تا کار از کار نگذشته با کیم تماس بگیر و باشگاه رو خالی کن، یوگ!»



PinocchioOù les histoires vivent. Découvrez maintenant