12.

245 24 2
                                    


کارخانه‌ی متروکه‌ی بازیافت_ ساعت 3:30 صبح



آهی کشید و با دوربین شکاری‌ای که توی دست داشت از لا‌به‌لای درخت‌های بلند اطراف کارخانه، ورودی شلوغ اون بنای بزرگ و متروکه رو زیر نظر گرفته بود.


«هیونگ یعنی اینا قراره چی کار کنن؟ این همه محافظت برای یه تبادل اطلاعات نیست.» یونجون به آرومی پرسید. تهیونگ بدون این‌که دوربین شکاریش رو از جلوی صورتش کنار بزنه، جوابش رو داد. «درسته؛ اما هر کاری قراره انجام بدن، مهم نیست. من فقط می‌خوام بدونم توی زمین کی بازی می‌کنم.»


یونجون خواست چیز دیگه‌ای اضافه کنه که دست تهیونگ بالا اومد و روی لب‌هاش قرار گرفت. همون‌ لحظه تیم دیگه‌ای به اون کارخونه‌ی متروکه اضافه شد.


تهیونگ تمرکز کرد و به افراد سیاه پوشی که مسلح از داخل باربری ماشین پیدا می‌شدن خیره شد. حق با یونجون بود، این ملاقات یه تبادل ساده‌ به‌نظر نمی‌رسید.


کمی بعد، نفرات بعدی هم بهشون اضافه شدن و سمت ون و ماشین‌هایی که جلوی کارخانه روشن بود، حرکت کردن.


«ردیاب رو تونستین به ماشین‌ها متصل کنید؟» دوربین رو از جلوی صورتش برداشت و سمت یونجون برگشت. پسر کلاهی که روی سر گذاشته بود رو کیپ کرد. «دستگاه‌ها رو به ماشین‌های قبلی متصل کردیم؛ اما خودتون دیدین که برای ماشین‌های بعدی وقت نشد.»


«ریسک زیادی هم داشت.» تهیونگ در ادامه‌ی حرف یونجون گفت و زبون روی لب‌هاش خشک‌شده‌اش کشید.


«یون! تو با تیم 21 می‌ری دنبالشون. مثل سایه دنبالشون باش و سرخود کاری انجام نده. مفهومه؟!»


پسر مصمم سر تکون داد و صاف ایستاد. با نیم‌نگاهی به‌سمت سرپرست تیم 21 از کنار تهیونگ رد شد و سراغ کاری که بهش سپرده شده بود رفت.


«مطمئنی همه‌ی این‌ها به جکسون مربوطه؟» سوبین پرسید و خیره به کارخانه‌ی متروکه موند.


«می‌رم یه نگاهی بندازم. مراقب باشین.»


پسر با تکون سر، جواب مافوقش رو داد و رفتنش رو نظارگر شد. هنوز نتونسته نبود اتفاقی که ساعاتی پیش افتاده بود رو درک کنه. کشته‌شدن جکسون بدون هیچ توضیح قانع‌کننده‌ای نمایش ترسناک براش بود و پیام اخطار به همه.


تهیونگ با کمترین صدای تولیدی‌ از بین درختان گذر کرد و به محوطه‌ی پشتی کارخونه رسید. از راه هواکشی که اون‌جا بود، داخل مکان رو زیر نظر گرفت.


«قربان! این افراد مثل اینکه سمت ایچون حرکت می‌کنن؛ دستور چیه؟!»


صدای یونجون از ایرپاد داخل گوشش پخش شد و حواسش رو جلب خودش کرد.


«قربان؟»


«منتظر دستورم باش؛ اتفاق دیگه‌ای افتاد، خبر بده.»

PinocchioTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon