گوشیش رو با کلافگی به طرف دیگهی صورتش رسوند. "نه من مطمئن همه چی درسته رئیس. هیچ جای نگرانی نیست."
فرمون رو پیچوند و وارد یکی از جایگاههای سوخت شد. "بسپرش به من؛ قبل اینکه برم سئول یه سر بهش میزنم. فعلا رئیس"
تلفنش رو قطع کرد و روی صندلی کناریش انداخت. "مردک دراز. خب خودت پاشو برو دیگه.." همونطور که غر میزد، از آینهی داخل ماشین نگاهی به صورت نیمه معلومش انداخت. دستشو لای موهاش برد و بیرون کشید. روی صندلی کمک راننده خم شد و از داشبرد کیف کوچکی بیرون آورد. از ماشین پایین اومد و کنار یکی از جایگاهها رفت.
"هی اون آیدوله نه؟! خیلی جذابه!"
"یعنی اینجا چی کار میکنه؟؟"
"نمیدونم برم پیشش؟؟ وای اون خیلی جذابه!"
با شنیدن حرفهای دو دختر کناریش بدون اختیار سمت مردی که مخطبشون بود برگشت و ابرویی از تعجب بالا انداخت. "نکنه اون؟!!!" زیر لب گفت و با برداشتن چند قدم نزدیک مرد مو رنگی شد. "ببینم تو کیم تهیونگ نیستی؟!"
پسر سمتش برگشت و با دیدنش شوکه شد.
"اوه خودتی تهیونگ..."
ذوقزده سمتش رفت و پسر مو قرمز رو توی بغلش گرفت. "خیلی وقته ندیده بودمت پسر."
"بیون بک-"
حرفش با حرف پسر قد کوتاه قطع شد. "آره خودمم."
تهیونگ متقابلا دستشو پشت پسر قفل کرد. از دیدنش حس خاصی نداشت، اما یاداوری خاطراتی که با پسر ساخته بود لبخند رو مهمون لبهاش میکرد. "بکی خیلی وقته که ندیدمت."
"اره یه پنچ سالی شده"
از بین بازوهاش بیرون اومد و دستی روشون کشید. "خیلی تغییر کردی وقتی دیدمت فکر نمیکردم خودت باشی اما میدونی من خیلی باهوشم." بکهیون گفت و ریز خندید که باعث خندهی پسر بزرگتر هم شد. "درسته تو خیلی باهوشی نابغهی احمق."
بکهیون با شنیدن لقبی که تو بچگی میشنید بلندتر خندید و ضربه نچندان محکمی به بازوش زد. "اره کله قرمزی"
کلافه دستی توی موهاش برد و بهمشون ریخت. "هرچی دردسر میکشم بخاطر این رنگ موی احمقانهست."
"بهت میاد شبیه این مدلهایی که عکسشون اینجا و اونجا هستش شدی!"
"نه رسیدم سئول ازش خلاص میشم."
بکهیون چشمکی بهش زد و سمت ماشین خودش رفت. "بمون میخوام حرف بزنیم."
پسر مو رنگی هم سوار ماشین خودش شد و از ایستگاه سوختگیری بیرون رفت.
.
.
.
"نمیدونستم بعد رفتنم اینقدر اتفاق افتاده..."
YOU ARE READING
Pinocchio
General Fiction•ویکوک. یونمین. نامجین °لیتل اسپیس. مافیا. دارک. جنایی. انگست. رمنس. اسمات ...... لبخند پررنگی روی لبهاش خونه کرد. بدون اینکه نگاهشو از آسمون شب و ستارههای آویزون شده ازش بگیره، با تر کردن لبهاش، ادامه داد: _میخوام بدونی که توی این دنیا کسی هست...