من گی ام..

519 108 63
                                    

امروز توی کافه انگار همه چی براش مثل قبل نبود. درسته همه مثل موش شده بودن جلوش ولی بین همه این ها وجود یه نگاه تند رو روی خودش حس میکرد. نگاهی که میتونست زنده زنده آتیشش بزنه.

_بیب، من تموم شدم.. میتونیم بریم.

از افکارش بیرون اومد و نگاهشو به لیسا که بازوشو چسبیده بود و دم گوشش حرف میزد دوخت سر تکون داد. با دوستاش خداحافظی کرد و آماده رفتن شد. چشماش همچنان توی کافه در گردش بود.

میخواست بفهمه کی جرعتش رو داشت که اینطوری خیرش بشه. ولی خب متاسفانه نمیتونست بفهمه چه کسی.. چون سرهای همه رو به پایین بود و تا وقتی اون اونجا بود کسی سرشو بالا نمیاورد.

پوزخندی زد. اینم جزو قوانینش بود. کسی جلوی اون حق اینکارو نداشت مگر اینکه بهش اجازه بده. همینطور که داشت از کنار میزها رد میشد به همه نگاه میکرد. اون صد درصد مطمئن بود که یکی بهش خیره شده بود. همینطور که نزدیک در کافه میشد برگشت و  جمعیتی که هنوز سرشون پایین بودو اروم با هم پچ پچ میکردن رو بررسی کرد. چشماش از روی همه چرخید و به دنبال کسی گشت. یکی که جرعت اینطور نگاه کردن رو داشته باشه.

حقیقتا اون کی بود که اینطوری نگاهش میکرد؟
نگاهش بین این همه جمعیت روی جیمین ثابت موند. پوزخندی زد. اول با خودش فکر کرد شاید جیمین باشه که اینطور کینه توزانه نگاهش میکنه، چون اون بلاهای زیادی سر اون پسر موبلوند آورده بود. ولی بازم از طرف اون هیچی احساس نکرد چون میدونست اون شجاعت همچین کاری رو نداره.نگاهش روی مرد موقهوه ای ثابت شد. هوسوکی که داشت بلند میخندید و به اطرافش توجهی نداشت. ابروهاشو توی هم کشید اونم نمیتونست باشه. یعنی خودشم دلیل این همه اصرارش برا فهمیدن اون نگاه رو نمیفهمید. این همه اهمیت دادنش اصلا برا چیه؟! چرا مثل تموم نگاه هایی که تاحالا گرفته ازش رد نمیشه...

چشماش ناگهان روی پسر ناآشنایی که کنار جیمین نشسته بود ثابت موند. پشتش به جونگ کوک بود برا همین درست نمیتونست قیافشو ببینه. ابروهاشو توی هم کشید.

دانشجو جدیده؟اصلا قبلا تا حالا دیده بودش؟
چشماشو بست تا ببینه همچین کسی با همچین مشخصات ظاهری توی ذهنش داره که ناگهان یه چیزی یادش اومد. اون زمانی که داشت از کنار میز جیمین رد میشد نگاه کوتاهی به پسر مو قهوه ای انداخته بود. درسته سرش پایین بود ولی چشماش به اون خیره بودن، به جونگ کوک.

از یاد آوری نگاه پسرک، پوزخندی زد. حتما از همون بی پرواهای ترم اولی بود که فکر میکرد میتونه جلوش بایسته و با این نگاها بترسونتش. پس این عروسک جدیدش بود. از اسباب بازیای قبلیش خسته شده بود و چه خوب که این پسر نترس خودش میخواد بازیو شروع کنه و خب جونگ کوک هم که عاشق بازی. اونم با کسایی که ادعای ابرقهرمانی دارن. قرار بود خیلی بهش خوش بگذره خیلی... با اون چشم ها و صاحبش خیلی کار داشت..

BE MY REMEDY [KOOKJIN] Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz