"2"

163 70 0
                                    

چندین ساعت بود که میجنگیدن و صدای توپ های کر کننده نیروی دریایی واسشون عادی شده بود مروارید سیاه در مرز نابودی بود و همه نفس نفس میزدن، تنشون خیس عرق و بودو تنها هدفشون حفظ مروارید و زنده موندن بود، کای مدام عربده میکشید و کل کشتی رو میگشت
+ مگه نون نخوردین لعنتیا؟ تن لشتونو تکون بدین
توپ ها شلیک میشدن و صدای شیپور نیروی دریایی واقعا رو مخ بود، چندین نفر از افراد نیروی دریایی روی کشتی فرود اومدن که توجه کای بهشون جلب شدو دوباره صدای بلندش کشتی رو فرا گرفت
+ تک تک اون حرومزاده ها رو سلاخی کنید
در حالی که با حرص هفت‌تیرشو بیرون میکشید گفت و بلافاصله به اولین نفری که جلوی چشمش بود شلیک کرد
طولی نکشید که سرباز بیچاره رو زمین افتادو غرق خون شد
و اما سهون با بهت، داشت به صحنه روبروش نگاه میکرد
پس شایعات حقیقت داشتن نه؟ کاپیتان مروارید سیاه قرار نبود به کسی رحم کنه .. البته حق داشت چون اگه مثل سهون عمل میکرد الان نه کشتی ای داشت نه خدمه ای
+ اماده...شلیک
با شنیدن صدای دوباره کای رشته افکارش پاره شدو و نگاهشو روی کای چرخوند
برای سهون سوال بود که تو این درگیری چرا به پایین تنه کای خیره شده
چیز عجیبی بود؟
اره خب بنظرش زیادی تو چشم میزد
چندین دقیقه بهش خیره شده بود که صدای کای توجهشو جلب کرد
+ جز خدمه ای دیگه؟ پس مث نون نخورده ها اینجا نمون و برو به بقیه کمک کن
عربده کشید و یه تفنگ سمتش پرتاب کرد
- بجمب کاپیتان
و همون پوزخند همیشگی، چطوری میتونست تو این شرایط پوزخند بزنه؟
- مرتیکه ریلکس!
کنار بقیه قرار گرفت و شروع کرد به شلیک کردن
هوا گرگ و میش بود ولی مه همه جارو گرفته بود
باوجود تمام خسارات تونسته بودن پیروز شن
کای با نفس نفس رو عرشه وایساده بود و به شاهکارش نگاه میکرد
نیروی دریایی رفته بود و همه خسته بودن، لباسای همشون پاره پاره بود و خون تمام مرواریدو اشغال کرده بود
اما صدای تیر همه رو شوکه کرد
دزدای دریایی با لباسای سیاه و شمشیرای غول پیکرشون رو کشتی ریختن و
بنگ ..!
صدای تیر پخش شد و سکوت همه جارو گرفت
ولی این کای بود که به لباس خونیش خیره شده بود
بخاطر سفیدی پارچه خون کاملا واضح و درحال پخش شدن بود
رو زانوهاش افتاد و به سختی نفس میکشید، زمینو چنگ رد و برای دریافت اکسیژن تلاش میکرد ولی انگار بی فایده بود
حس میکرد داره خفه میشه، خونش قطره قطره پایین میریخت و کف چوبی و سیاه رنگ رفیق قدیمیشو تزیین میکرد
به سختی خندید و لبای خشک شدشو تر کرد، چشماشو از هم فاصله داد تا بیهوش نشه
میدونست کسی قرار نیست کمکش کنه پس انتظاری نداشت که از روی زمین بلند شه ..
سهون خواست سمتش بره که صدای قدمای اون مرد کوتوله مانعش شد
" بلخره گیرت اوردم پار....
و متوقف شد
سمت سهون برگشت و نگاهی بهش انداخت، همون کوتوله دیوونه
معلوم بود به قصد چیزی این اطراف پیداش شده و تا پیداش نکنه ول کنش نیست
" توی مروارید سیاه چیکار میکنی رفیق؟ "

༄ 𝖱𝖤𝖣 𝖨𝖭𝖪 Where stories live. Discover now