"4"

149 61 2
                                    

هوا تقریبا گرگ و میش بود و سهون هنوز توی کابین نشسته بود و به در زل خیره شده بود
فکر میکرد
به اینکه قراره چیکار کنه یا چجوری اون تیکه کاغذ فاکی رو پیدا کنه
داشت چنتا تئوری توی ذهنش میساخت که صدای چیزی توجهشو جلب کرد
بعد چندین ساعت از جاش بلند شد و سمت در رفت
درو باز کرد و از کابین خارج شد
زمزمه های ارومی از اهنگ روسی به گوشش میخورد
اهنگ روسی؟
کدوم یکی از این دزدای روانی روسی بلده؟
اروم جلو رفت و به وسط عرشه رسید که با دیدن کای، چندبار پلک زد
روسی‌ام بلد بود؟ چرا تا حالا رو نکرده بود؟
مثل بچه های لجباز که چیزی گم کردن دنبال غر زدنن جلو رفت
- کی تورو اینجا گذاشته؟ مگه تو انبار نوشیدنیا نبودی؟
دیدن کای با اون سر وضع براش جالب بود، تو اون موقعیت .. با موهای پریشون و لباسی که یقعش از حد معمول باز تر بود، پوستش بخاطر برخورد زیاد افتاب تیره تر شده بود و صلیب توی گردنش میدرخشد، شاید زیادی سکسی شده بود ..
به ذهن منحرفش تلنگری زد و سعی کرد به کای گوش بده
+ گوش وایساده بودی کاپیتان؟
موسیقی از بین رفت و اون صدای بم، که حالا خسته بنظر میرسید جاشو گرفت
- داشتم رد میشدم جونگ
+ خوبه
و شروع کرد به زمزمه کردن دوباره اون اهنگ روسی که بنظر خیلی قدیمی می اومد
- چرا اون نقشه رو بهم نمیدی؟
سوالشو با صداقت پرسید و انتظار داشت جونگین صادقانه جواب بده
+ چنتا کشتی غرق کردی؟
- خب ...زیاد ...خیلی زیاد
+ پس قبول داری که گند میزنی؟
- اره...
براش سخت بود اینو تایید کنه ولی خب .. جز حقیقت چیزی نبود
کای نفسشو خسته بیرون داد و به سهون خیره شد
+ مروارید سیاه زندگی منه سهون ...تموم سالای عمرمو رو این عرشه گذروندم تموم چیزی که از دنیا دارم همینه و تو ازم گرفتیش
لباشو تر کرد و به اسمون صاف بالای سرش خیره شد
+این یکم ناراحت کنندس..
اگه نقشه رو بهت بدم منو از کشتی بیرون میندازی میدونم که این کارو میکنی
تلخ خندید و پلکاشو بهم فشار داد
+ و بعد یه مدت مثل بقیه کشتیات مروارید سیاه منو چیزی که تموم عمرمو صرف سالم نگه داشتنش کردم...جلوی چشمام نابود میکنی سهون و من اینو نمیخوام
سهون گیج پلک زد
- از کجا مطمعنی که غرقش میکنم
+ تو اوه سهونی...پادشاه کشتیای مرده...
خندید و نگاهشو به روبروش داد
+ نمیزارم مرواریدمو غرق کنی سهون بعلاوه اینکه...
نیشخند زد و دوباره به سهون خیره شد
+ بلخره مجبور میشی اون لعنتی رو امضا کنی
- انقدر چرت نگو لعنتی
+ جوهر قرمز
کای قهقهه زد
- خفه شو
عصبی به صندلی لگدی زد و سمت کابین رفت
+ هروقت حرص میخوری لگد میزنی هون کوچولو؟
داد زد و خندید
با شنیدن صدای قدمای سهون که سمت کابین میرفت، نفس عمیقی کشید و سعی کرد تو هوای ازاد چرت بزنه پس چشماشو بست و به صندلی تکیه داد
اما کسی که اون شب نخوابید سهون بود

_______________________




چند روز از اون شب گذشته بود و مروارید سیاه برای رسیدن به بندر دزدای دریایی داشت از دریای سرخ به اب های ازاد میرفت
جایی که هیچ قانونی وجود نداشت
حتی برای دزدای دریایی
قتل، دزدی، ادم ربایی همش ازاد بود
سهون داشت با خدمه حرف میزد و قوانین جدیدو براشون بازگو میکرد تا بفهمن چه تغییراتی قراره ایجاد شه
- هیچوقت...تاکید میکنم هیچوقت حق ندارین توی چیزی که بهتون مربوط نیس دخالت کنید
پشت سرهم قانون میذاشت و جدی حرف میزد و قدمای بلندش عرضه رو طی میکردن که صدای کای هارمونی جدیشو خراب کرد
+  کاپیتان میشه منو از این صندلی جدا کنی؟ احساس میکنم باسنم داره از بین میره
با حالت درمونده ای گفت و نگاهش کرد
- وسط سخنرانی من پارازیت ننداز جونگ
+ پشتم بی حس شده!
- چیکار کنم؟
+ بازم کن
- حتی فکرشم مزخرفه
+ یعنی من جز افراد کشتی نیستم؟
سهون تصمیم گرفت جوابشو نده تا بتونه به بقیه حرفاش برسه
سمت خدمه برگشت و به سخنرانیش ادامه داد
- داریم وارد اب های ازاد میشیم...هرکی سر پستش بخوابه اخراج میشه...پس حواستونو جمع کنید
دستاشو تو جیبش برد و نگاهشون کرد
- خب.. حالا برید سر کاراتون
و سمت کابینی که حالا مال خودش بود رفت
کای که احساس میکرد از قسمت باسن فلج شده پوکر رو صندلی جابجا شد
به طنابایی که احتمالا جاشون کبود شده بود نگاه کرد
+ یکاری میکنم زیرم جیغ بزنی اوه سهون!
به بدنش قوص کوتاهی داد و خسته نگاهشو به اسمون داد
ظهر بود و گرما واقعا ازار دهنده بود
خیس شدن لباسشو بخاطر عرق های مداوم حس میکرد
واقعا حموم لازم بوپ
زیر نور افتاب نفس نفس میزد و بدنش می درخشید
+ از گرما متنفرم
صادقانه گفت و چشماشو بست
و هیچوقت نفهمید سهون از پشت پنجره کابین بهش خیره شده
چند ساعت بعد گرمای ظهر خیلی یهویی و به طور عجیبی کم شد
کای چشماشو باز کرد و به اسمون خیره شد
+ عالیه اولش گرما بود الان باید موش اب کشیده شم
از هوا معلوم بود که یه طوفان بزرگ تو راهه و معلوم نبود سهون قراره چیکار کنه
نفس عمیقی کشید و به خدمه خیره شد
همه میدونستن قراره طوفان شه و داشتن اماده میشدن
تنها کسی که از هیچی خبر نداشت اوه سهون بود که خیلی بیخیال خودشو تو کابین حبس کرده بود و مدام فکر میکرد
+ اهای...یکی به اون کاپیتانتون بگه داره طوفان میشه
و باسنشو از صندلی فاصله داد
+ درد میکنه .. گادا
بعد چندین بلخره سهون از کابین بیرون اومد و نگاهی به کشتی انداخت .. نفسشو کلافه بیرون داد
- فقط به بارون کوچیکه خودتونو جمع کنید احمقا ..
گفت و دوباره تو کابین رفت
ولی این کای بود که میخندید و میدونست طوفانای اب های ازاد واقعا وحشتناکن و قراره به کام نابودی برن ..
+ بادبانا رو بکشید...باید زودتر از این قسمت دور شیم
اما وقتی با مخالفت خدمه روبرو شد فهمید که یکم واسه دستور دادن دیر شده
= تو دیگه کاپیتان نیستی کای...ما از سهون دستور میگیریم
+ اوکی با افتخار بمیرید
لبخند مسخره ای زد و بعد بلند خندید
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای بلند رعد و برق ترسو به همه منتقل کرد
تک تک شون با وحشت به اسمون نگاه میکردن که حرکت غیرعادی جهت اب توجهشونو جلب کرد
موج های بزرگ مدام به کشتی برخورد میکرد و همه تعادلشونو از دست میدادن
+ هنوزم میگی فقط یه بارون کوچیکه کاپیتان؟
درحال که صندلیش مدام تکون میخورد داد زد و به در کابین خیره شد
سهون از کابین بیرون اومد و سعی کرد جلوشو ببینه که صدای  یکی از دیدبانا توجهشو جلب کرد
_گرداب...یه گرداب اون جلوعه
سهون که انگار تازه متوجه موقعیت شده بود دستشو تو موهاش برد و کلافه نفس کشید
- بادبانا رو جمع کنید و لنگرو جوری بندازید که از مسیر گرداب خارج شیم
گفت و کنار بقیه رفت تا بهشون کمک کنه
+ کاپیتان کشتی پر از اب شده قصد نداری کاری کنی؟ همینجوری ادامه پیدا کنه غرق میشیم
- خفه شو کای
+ چشم
کشتی بیشتر از حد معمول تو اب رفته بود و این سهونو نگران میکرد
سعی کرد فکر کنه و راه حلی پیدا کنه ..اما چیزی به ذهنش نرسید سمت کای برگشت
- چیکار کنیم؟
+ کاپیتان تویی...تو باید بگی
- کای...
نفس عمیقی کشید
- لطفا...
+ جوهر قرمز کاپیتان
لباش کش اومد
- لعنت بهت
سمت بقیه خدمه رفت که ایده‌ای به ذهنش رسید
- توپا رو از جایگاه دربیارید تا اب جمع شده تو کشتی خالی شه
بعد از برداشتن توپا زمان زیادی طول نکشید که اب خالی شد و همه چی داشت به حالت قبلش برمیگشت
از گرداب دور شده بودن و این برای سهون خوشایند بود
نفس عمیقی کشید و به خدمه خیره شد
- کارتون خوب بود...خسته نباشید
و دوباره سمت کابینش رفت ..
+ یکم دیگه تحمل کنم مجبور میشی امضا کنی اوه سهون
به قراری که با کاپیتان لئو بسته بود فکر کرد و لباش بیشتر کش اومدن

༄ 𝖱𝖤𝖣 𝖨𝖭𝖪 Where stories live. Discover now