"12"

273 56 4
                                    

اون هنوزم دوست داشت توی خونش دور از دریا در حال سکونت باشه و از چای خوش رنگش توی استکان چینیش با طرح زیبای روش بنوشه، اما زندگی هیچوقت اونجوری که میخوای پیش نمیره..چون همین الان سهون درحال شنا کردن بود
نمیدونست چند ساعته که میگذره اما خب، خورشید داشت غروب میکرد و این اصلا چیز خوبی نیست

دستاش بی حس شده بود و پاهاش دیگه توانی برای حرکت نداشت، سه ساعتی میشد که داشت شنا میکرد پس تصمیم گرفت بی حرکت بمونه و روی اب شناور بشه، به اسمون خیره موند و پلکاشو به نرمی باز و بسته کرد، اروم نفس کشید و دستاشو از هم فاصله داد
اینکه در تلاش باشی تا بیست مایل رو شنا کنی، چیز مزخرفیه
مزخرف تر از اون اینه که بخاطر کسی شنا کنی که سه سال ازش فراری بودی
گزینه مزخرف تر از این دوتاهم، سهونه که فکر میکنه بیست مایل چیز کمیه و بدون باسن پارگی میتونه به جونگین عزیزش برسه
- عاه بیخیال پسر، این کار احمقانه ای بود...اگه اون میخواست تنها بره باید تنهاش میذاشتم شاید اگه ببینه مثل یه احمق دنبالش اومدم ازم .. دلخور بشه؟
خنده کوتاهی کرد و اینبار با گذاشتن پلکاش روی هم چشماشو بست تا از این لحظه ناب و در عین حال مزخرف لذت کافی رو ببره

وقتی حس به اندازه کافی چشماش بسته بوده و پلکاشو از هم فاصله داد، با تاریکی شب مواجه شد
- این دیگه ته بدشانسیه پسر، گندش بزنن
ناچار از شناور موندن روی اب دست برداشت و همونطور که سعی میکرد با نیروی باقی موندش به طرف شمال کنه، نفسای عمیقی میکشید
موج های کوچیک و بزرگ پشت سرهم به صورتش برخورد میکردن و خب طبیعتا چاره ای جز بستن چشماش نداشت
نمیتونست هیچی رو ببینه و مثل یه ادم نابینا، بدون اینکه بدونه چی در انتظارشه مسیرشو طی میکرد

کای احتمالا تا الان رسیده بود، البته سهون احتمال میداد که رسیده اونم به دو دلیل
اول اینکه کای قایق داشت و مثل یه احمق شنا نمیکرد
و دوم، خب اون که چند ساعت نمونده استراحت کنه.. مونده؟ قطعا نه

با حس نرمی شن ساحل زیر پاهاش، بلاخره لبخند خسته ای روی لباش نقش بست و با چند قدم کوتاه بعدیش خودشو روی شن های ساحل پرتاب کرد، نفس نفس میزد
با اون سرو وضع و اون لباسای خیس حتما تا صبح سرما میخورد، انگار که مثلا این افکار مسخره کمکش میکنن کایو پیدا کنه و قبل از هرکاری یه مشت محکم نصیبش کنه، اما هنوز روی شن  های ساحل افتاده بود و حرکتی نمیکرد
سهون متوجه شد تازگیا به سندروم گشادی یا لشی مبتلا شده چون هر کاری که میخواست بکنه تنبلی مضاعف مانعش میشد
- باید کونمو جمع کنم و دنبال کای بگردم، عاح خستمه
شن های ساحل نرم بود و سهون وسوسه میشد بازم اونجا بمونه، اما مسخره بازی دیگه بس بود
با امیدی که معلوم نبود از کجا پیداش شده بلند شد و سمت جزیره برگشت اما با دیدن سیاهی شب و متوجه شدن اینکه توی این تاریکی هیچکاری نمیتونه بکنه، مثل افسرده ها برگشت و دوباره سر جای قبلیش دراز کشید
- من هی میگم این زندگی را باید کرد شما باز بگید نه، خارمادر زندگی اصلا
+ ولی تورم باید کرد...اینطور فکر نمیکنی؟ دست به فحشتم که عالی شده
سهون با شنیدن صدای اشنایی مثل برق از جا پرید و با ناباوری به کای ای که توی اون تاریکی فقط میشد گردنبد نقره اش که زیر نور ماه میدرخشید رو دید، نگاه کرد و چند ثانیه توی همون حالت بهش خیره شد

༄ 𝖱𝖤𝖣 𝖨𝖭𝖪 Where stories live. Discover now