"11"

181 53 9
                                    

آفتابی که پلک هاشو نوازش میکرد بهش میفهموند جای قبلی نیستن
چشمای کشیدشو باز کرد و با حس جسم کسی بین بازوهاش، لبخند ارومی زد

نگاهی به گربه کوچولوی تو بغلش انداخت و نوک بینیشو ریز بوسید، همونطور که سعی میکرد بدون اینکه بیدارش کنه از تخت پایین بره، به گردن کبودش خیره مونده بود

افکار منفیشو دور کرد و با کشیدن قدمهاش سمت کمدش، لباساشو نگاه کرد و پیرهن سفیدش به همراه شلوار مشکی رنگ گشادی برداشت

بعد از پوشیدنشون پوتیناشو برداشت و با نگاهی به اینه و چک کردن درست سر و وضعش از کابین خارج شد

سهون با شنیدن صدای در مثل موشک از جاش بلند شد و سمت لگنی که گوشه کابین بود رفت تا حداقل از درد مثانش کم کنه
اون لعنتی در مرز انفجار بود
بعد از بالا کشیدن زیپ شلوارش نفس راحتی کشید. دوباره روی تخت ولو شد

به سقف خیره مونده بود هیچ حرکت اضافه ای نمیکرد، درست مثل یه جنازه
درواقع این روزا تنها کاری که میکرد همین بود

در همین حال، کای با رسیدن کشتی به بندر مورد نظر کاغذ پوسیده و تقریبا نارنجی رنگشو تو گردنبندش گذاشت و دستاشو تو جیبش برد
+ خیله خب، همتون میدونید که قراره تا چند ساعت اینده به جزیره اسپورادس برسیم و ما قرار داشتیم که بعد از رسیدن به اون نزدیکیا، من پایین میپرم تا بتونم گنجینه رو پیدا کنم و شما میرید چون اگه بمونید اتفاق خوبی نمیوفته، و ما ماه بعد همو تو بندر دزدای دریایی میبینیم

_ اما کاپیتان، از جزیره تا اونجا خیلی راهه!
یکی از خدمه، بدون معطلی نگرانیشو ابراز کرد که باعث پوزخند کاپیتان شد
+ من همونیم که از نفرین جون سالم به در برد و هفت روز کامل شنا کرد توماس، پس نگران اونش نباش یجوری خودمو میرسونم .. داشتم میگفتم
لباشو تر کرد و بعد از نگاه تهدید امیزی به خدمه ادامه داد
+ تا زمانی که من نیستم جک مسئول و کاپیتانه، حرف اوت حرف منه پس اگه بفهمم چیزی خلاف میلم صورت گرفته همتونو قتل عام میکنم..حالام برید سر کارتون

کلمات اخرشم گفت و ازشون فاصله گرفت، افکارش نامنظم بود و قصد نداشت مرتبشون کنه پس همونجوری ولشون کرد و تصمیم گرفت سهونم به حال خودش بزاره
نفس گرفت و به نرده تکیه داد، درواقع درست متوجه نبود که داره چیکار میکنه

سهون انگار نسبت به اتفاقات اطرافش کور شده بود، اصلا متوجه گذشتن ساعت یا هرچیزی که به اون مربوطه نبود
تمام حواسش پیش کای، حرفاش، کاراش و هر چیزی که مربوط به اون باشه بود
و صادقانه اعتراف میکرد، از این وضعیت تخمی خسته شده
سهون خسته بود، از خودش و زندگیش
دوست داشت دیگه هیچوقت دریارو نبینه، تو خونش رو مبلش لم بده و بدون نگرانی از قهوش بنوشه
وقتی ام خسته شدم از پذیرایی بیرون بره و توی باغش قدم برداره و از زندگی خوب و تنهاییش لذت ببره
اما سهون نه تنها بود، نه خونه داشت و همین الانشم وسط اب های ازاد بود

༄ 𝖱𝖤𝖣 𝖨𝖭𝖪 Where stories live. Discover now