«پارت‌سوم »

1.2K 227 9
                                    

ـــــــــــــــ(هفت روز بعد)ــــــــــــــــــــ

یک هفته از دور شدنش از دوست صمیمیش میگذشت. بدجور توی این دوروزه به دوست عزیزش مشکوک شده. یه چیزی بین اون و هم اتاقی جدیدش درست نبود.

روی مبل دراز کشیده بودو منتظر برگشت هیونجین از کلاس صبحش بود. باید با هیونجین در مورد دوستاشون حرف میزد.

توی این یه هفته هرچقدر مینهو و هان سعی کرده بودن رابطه خوبیو باهم برقرارکنن فلیکس و هیونجین بیشتر باهم لج میکردن. موقع هایی که میرفتن کتابخونه برای انجام تحقیقات پروژشون صددرصد از کتاب خونه بخاطر صدای دادو بیدادشون بیرون میشدن.

هیچ جوره نمیتونستن با هم دیگه کنار بیان و بخاطر همینم مینهو و هان موضوعشونو انتخاب کرده بودن و فلیکس و هیونجین به هیچ عنوان به اتفاق نظر نرسیده بودن.

صدای چرخوندن کلید توی قفل در اومد. فلیکس بلند شد و نشست و دستشو زیر چونش گذاشت و خیره به در شد.

هیونجین با دیدن نگاه خیره ی فلیکس روی خودش با تعجب بهش نگاه کرد. توی این یه هفته پسر کوچکتر از کوچیکترین فرصتی برای ضایع کردن و مسخره کردنش دریغ نمیکرد و الان اینطوری اروم بهش زل زده بود. یه چیزی این وسط درست بنظر نمیومد.

هیونجین بعد از عوض کردن کفشش کیفشو روی کمد گذاشت: چیه ؟ نگاه میکنی!

فلیکس پوفی کشید و کلافه دستشو توی موهای روشنش کشید: ببین واقعا اصلا دوست ندارم اینکارو انجام بدم ولی باید باهم دیگه در مورد موضوعی که متاسفانه به تو هم مربوط میشه حرف بزنیم.

هیونجین کنجکاو به فلیکس نگاه کرد. از طرفی کلافگی فلیکس براش اعصاب خورد کن بود. این یه هفته خیلی سعی کرده بود رابطه خوبی با هم خونه موقتیش برقرار کنه ولی مقاومت هم اتاقیش بدجور ستودنی بود. و از طرفیم گیج بود که فلیکس در مورد چه موضوعی حرف میزنه.

هیونجین به سمت مبل رو به روی فلیکس رفت و روش نشست: در مورد چه موضوعی؟

فلیکس: در مورد مینهو و هان.

هیونجین که خودشم کنجکاو بود که دوست عزیز و سرتقش چطوری با یه نفر اینقدر گرم گرفته مشتاق به فلیکس نگاه کرد: خب؟

فلیکس: بنظرت این دوتا یکم مشکوک نمیزنن؟

هیونجین: از چه نظر؟

فلیکس پوفی کشید: وای هوانگ تو یا خیلی احمقی یا واقعا در برابر فهمیدن مقاومت میکنی.

هیونجین اخماشو توی هم کشید: درست حرف بزنا.

فلیکس: باشه. خب بابا منظورم اینه این یه هفته مینهوی شما هرروز هان و میبره سر کار. هرشب موقع شام مارو میپیچونن و تنهایی شام میخورن و میگن میخوان رو پروژشون کار کنن. اینا مشکوک نیستن؟

{My Annoying RoomMate, Full}Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz