3.Let's not fool ourselves

393 53 15
                                    


درب شیشه ای اداره پلیس رو هل داد و با دست آزادش گوشی اشو که چند دقیقه ای بود بی وقه تو جیبش می لرزید بیرون کشید.

با دیدن اسم تماس گیرنده خودشو آماده شنیدن موجی از سرزنش کرد.

انگشتشو روی صفحه کشید و به سمت جایی که ماشین اش رو پارک کرده بود راه افتاد.

-هی.

صدای عصبی ای تو گوشش پیچید.

-هی؟بعد از دو ساعت منتظر گذاشتنم فقط همینو داری بگی؟

به لحن طلبکار برادرش خندید.

-خیلی خوب معذرت میخوام.

-معذرت خواهی نمی خوام.یه دلیل قانع کننده واسه بهم زدن قرار شاممون میخوام‌.

کنار ماشین ایستاد و سوئیچو از جیبش بیرون آورد.

-یادته صبح بهت گفتم کیف پولم رو دزدیدن؟

-خوب؟

-از اداره پلیس بهم زنگ زدن گفتن کیفم پیدا شده.اومدم اونو تحویل بگیرم.

-اوه‌‌. خیلی خوب.یکم قانع شدم.


گوشیو به دست دیگه اش داد و در ماشینو باز کرد اما با دیدن چهره ی آشنایی که مشغول حرف زدن با دو افسر پلیس بود خشکش زد.

صدای برادرش رفته رفته محو می شد و گونه هایی که چندقیقه پیش از سرما می سوخت حالا گر گرفته بود.


"-این شوخیه دیگه،مگه نه؟

لبخند لرزونی رو لبش نشوند تا ترسش از شنیدن جوابو پنهان کنه.

+متاسفم‌ اما تصمیمم جدیه.

دیگه نتونست جلوی ترسشو بگیره تا تو نگاهش ندوه‌. ترس از اینکه واقعابه آخرش رسیده باشن.چند قدم به پسری که سرشو پایین انداخته بود نزدیک شد.

-فقط بهم بگو چرا؟چرا داری ترکم میکنی؟ من فک میکردم ما باهم خیلی خوشحالیم.

انگشتاشو زیر چونه اش برد و سرشو بالا آورد. نمی خواست جوابشو بشنوه.نیازی بهش نداشت.اون همیشه جوابشو از نگاهش میخوند اما حالا... حالا معنی اون نگاه رو نمی دونست.

+این واسه هردومون بهتره."

-جین...

با شنیدن اسمی که از بین لبهای خودش خارج شد از خاطرات بیرون اومد.

اونقدر غرق خاطرات شده بود که نفهمید پسر از کی متوجه اش شد و نگاهشو به چشماش گره زد.

بعد از ۳سال دوباره تو موقعیت نسبتا مشابهی قرار گرفته بود.بهت زده مقابل کسی ایستاده بود که زمانی فکر میکرد تا آخرش قراره تو یه مسیر قدم بزنن.

Losers townWhere stories live. Discover now