Part 1

141 15 0
                                    


اپریل 2001/کودکی

شیفته رمانی شده بود که به تازگی شروع کرده بود.با سن کمی که داشت تمام جملات کتاب را با گوشت و خونش درک میکرد.همانطور که در خطوط کتاب غرق شده بود صدای فریاد مادرش اورا از داستان بیرون کشید"کاتسو!بیا اینجا ببینم"

با لحن مادرش به خوبی آشنا بود،هنگامی که اینگونه صدایش میزد قطعا تنبیه دردناکی برایش مهیا بود.عینک مشکی رنگ و بزرگش را روی صورتش تنظیم کرد و کتاب قطور مقابلش را بست.

قامت ریز و نحیفش را از روی صندلی چوبی ای که برایش بلند بود به سمت زمین پرتاب کرد.

مثل همیشه در سکوت مقابل مادرش ایستاد،با سیلی محکمی که خورد فرصت بله گفتن از او گرفته شد.حس سوزش و گز گز شدن را به خوبی روی گونه هایش حس میکرد"میدونی امروز معلمت چی گفت؟"

شانه های ظریفش را محکم در دست گرفته بود و تکان میداد"چرا انقدر احمقی کاتسو؟درساتو نمیخونی واسه این خزعبلاتی که توی این کاغذ پاره ها نوشتن؟شاهزاده های سوار بر اسب سفید؟دنیا های خیالی و الکی؟عقلتو به کار بنداز!اینا بدردت نمیخوره احمق"

حلقه های اشک درون چشمانش را با دست سرکوب کرد.اجازه نمیداد مادرش آنها را ببیند،دلش نمیخواست ضعیف جلوه کند!

مادرش با عصبانیت سر چرخاند و بدون نگاه کردن به دخترکش به سمت اتاقش رفت"میتونی گورتو گم کنی توی اتاقت!ایندفعه اگه تکرارش کنی و درستو نخونی همه اوناروآتش میزنم"

از کتاب های درسی اش بیزار بود،یک مشت دروغ در قالب کتاب که به زور در مغز بچه ها فرویشان میکردند و اسمش را میگذاشتند درس.

کاتسو به آنها درس نمیگفت،در عالم کودکی آنها را قاتل خلاقیت میدانست.از مدرسه بیزار تر بود،چون ساکت بود به او برچسب خنگی میزدند،در مدرسه برای کسی اهمیت نداشت چه کسی به چه چیزی علاقه دارد بلکه همه باید جوری رفتار میکردند که عرف جامعه میطلبید بنابراین مدرسه را هم دوست نداشت!

.هیچوقت درس نمیخواند اما از معلومات بالایی برخوردار بود.دلیلش واضح بود،مطالعه زیاد،اما دیگران او را باور نداشتند.

Nusuma reta/ به سرقت رفتهWhere stories live. Discover now