Part 4

65 7 0
                                    


1بامداد-12-مه-2021

با حس سردرد وحشتناکی چشم هایش را باز کرد،سعی کرد از جایش بلند شود اما چیزی مانع میشد،متوجه طناب های قطور و زبری شد که به وسیله شان به تخت بسته شده بود!

دیدن این صحنه ترس و وحشت را به اعماق وجودش تزریق میکرد.

صدای ناهنجار درب اتاق توجهش را به خود جلب کرد"بیدار شدی؟"

چندبار پلک زد تا فرد تازه وارد به اتاق را بهتر ببیند،همان پسر،همان نگاه عسلی که این بار علاوه بر حس بد احساس ترس را هم به او القا میکرد!

سعی کرد تارهای صوتی اش را به کار بگیرد"چی از جونم میخوای؟برای چی منو اوردی اینجا!"

نیشخند جنون آمیزی که روی لب های کازوتورا پیدا بود اعصابش را بهم میریخت،این به معنای واقعی کلمه اسارت بود!

بدون اینکه جوابی به سوال کاتسو بدهد از اتاق بیرون رفت و پس از چندثانیه با سینی غذا به اتاق برگشت"فعلا وقت غذاست بعدش حرف میزنیم،از صبح چیزی نخوردی"

پوزخند نفرت باری به صورت پسر زد" دستامو با این طنابا بستی به تخت و با یه داروی کوفتی بیهوشم کردی،جوابمم نمیدی،بعد نگرانیت اینه که از صبح چیزی نخوردم؟جالبه!"

قاشق نقره ای رنگ را داخل کاسه سوپ فرو برد و آن را به سمت دهان دختر برد"دهنتو باز کن!اگه غذاتو بخوری قول میدم همه چیو بگم"

تن صدایش شبیه جیغ بود،جیغی که از سر بیچارگی و درماندگی از حلقومش فرار میکرد"نمیخورم،تا جوابمو ندی نمیخورم!"

چهره­ی پسر از حالتی روانپریشانه به وضوح به چهره ای مغموم و حسرت زده تغییر حالت داد،قاشق را داخل سینی برگرداند و دست هایش را در هم قفل کرد"من دوست دارم،قصد ندارم بهت اسیب بزنم.فقط دلم میخواد تورو برای خودم داشته باشم!"

هوای نمناک و متعفن اتاق را از سرناچاری فقط برای اینکه خفه نشود داخل بینی اش راه داد"اینجا؟توی این لونه موش؟"

صدای خنده اش در چهارگوشه­ی اتاق پیچید"نه،اینجا نه.خونه اصلیمون و چیفویو داره حاضر میکنه،تا چند ساعت دیگه به شرط اینکه جیغ و داد راه نندازی از اینجا میریم"

مغزش پر از علامت سوال شده بود،افکارش را با صدایی بلند بر زبان آورد"چیفویو؟"

"چیفویو دوستمه،همونی که کمکم کرد بدستت بیارم!"

با نگاهی سرد و بی روح که تا به حال به خود ندیده بود به تورا چشم دوخت"پس اونم به عوضیه مثل تو؟"

دوباره همان خنده­ مشمئز کننده را تحویل دختر داد،انگار از جواب های عاجزانه اش لذت میبرد"اره،اونم یه عوضیه عین من!"

9صبح-13-مه-2021

از ساعت هشت که با او تماس گرفته بود و جوابی دریافت نکرده بود اضطرابی شدید گریبان گیرش شده بود!

سرتا سر اتاق کوچکش را با نگرانی و بدون توجه به زمان طی میکرد،از فرط استرس خستگی را در پاهایش حس نمیکرد"امکان نداره کاتسو سان این ساعت خواب باشه"

با فکر اینکه میتواند به خانه اش برود و آنجا دنبالش بگردد کورسوی امیدی در گوشه تاریک قلبش روشن شد.

به سرعت سوار ماشین شد و با شتابزدگی به سمت خانه کاتسو راند.

پس از اینکه از آنجا هم چیزی دستگیرش نشد تصمیم گرفت به پلیس خبر بدهد.

Nusuma reta/ به سرقت رفتهWhere stories live. Discover now