Part 5

54 9 0
                                    

10صبح-13-مه-2021

در آهنی و کدر اتاق سوله مانند را با فشار آرامی که به آن وارد کرد باز شد"هی دختر،بیدار شو"

کاتسو با وحشت دیوانه واری از خواب سبکش بیرون پرید و به کازوتورا خیره شد.

نگاه عسلی اش این بار آثاری از رحم و دلسوزی هم داشت"میخوایم بریم خونه!"

گویی عقلش را از دست داده بود،ذوق خاصی آمیخته با دیوانگی و ترس در چهره اش پدیدار شد"میخوای منو ببری خونه؟"

به چهره اش لبخند زد تا کمی دردش را تسکین دهد"میریم خونمون"دلش برای دختر میسوخت اما از طرفی نمیخواست او را از دست بدهد.

حس کودک خودخواه و لجبازی را داشت که پرنده ای را در قفس خود اسیر میکند در صورتی که میداند به او اسیب میزند اما باز هم دل رها کردنش را ندارد.

کاتسو احساسات عجیبی را درون خود حس میکرد،مثلا یکی از احساساتش این بود که دختر منطقی و بانشاط درونش با گذر زمان کم کم داشت محو میشد.

به سمتش رفت و طناب ها را از دست و پایش باز کرد،زیر بغلش را گرفت و اورا از جا بلند کرد.در همین چند ساعت ضعف شدیدی گرفته بود که مانع از راحت حرکت کردنش میشد.

در همان حال تلفنش زنگ خورد،آن را از جیب کاپشن مشکی رنگش بیرون کشید و تماس را برقرار کرد"بله؟"

کاتسو سعی کرد گوش هایش را تیز کند تا حرف های پشت خط را هم بفهمد،اما تنها چیزی که به گوشش میرسید صدای خود تورا بود.

"دارم میام،جلوی در پشتی وایسا!کسی ببیندمون شر میشه.شاید اون سگای ولگردش پیدامون کرده باشن"

تلفن را قطع کرد و دوباره آن را داخل جیب برگرداند،به سمت کمد آهنی و بد ریخت گوشه اتاق رفت و گوش گیر و چشم بندی از آن بیرون کشید.

به سمت دختر رفت و سعی کرد آنها را برایش تنظیم کند اما مقاومت های او جلویش را میگرفت"نبندش،توروخدا نبندش"

انگشت اشاره اش را روی لبش قرار داد و تلاش کرد تا او را به سکوت دعوت کند"هیس کاتسو!اروم باش.فقط چند دقیقه تحملشون کن"

گلوله های کله شق و داغ اشک را روی گونه هایش حس میکرد،دست از مقاومت و بیقراری برداشت.

شمع امیدی که در قلبش روشن شده بود با باد اسارتی که بهش وزیده بود خاموش شده بود،قبول کرده بود که سرنوشتش را به دست تقدیر بسپارد.

اجازه داد پسر هرکاری که میخواهد انجام بدهد،دیگر نای اصرار و پافشاری بیشتر بر موضع خودش را نداشت.

پس از چند دقیقه درحالیکه که از دیدن و شنیدن محروم بود با فشار دست پسر فهمید که به ماشین رسیده اند.

5عصر-14-مه-2021

از هیچ چیز به اندازه بی خبری متنفر نبود،مخصوصا بی­خبری از کسی مثل کاتسو سانش!

زمانی که هوشی تا خرخره در تاریکی و ابهام فرو رفته بود کاتسو کسی بود که دستش را گرفت و زندگی اش را سامان داد.

حتی فکر کردن به اینکه بلایی سرش امده باشد هوشی را دیوانه میکرد.

همانطور که در افکار پیچیده و آزار دهنده اش غرق شده بود صدای اروم تلفن همراهمش توجهش را جلب کرد،با فکر اینکه شاید کاتسو باشه تلفن را با عجله از روی میز چنگ زد.

پیامکی مبهم از شماره ای گمنام"اگه جون کاتسو و اون زندگی بدردنخورت واست مهمه پیش پلیس نرو،یه زمانی میرسه که از این کار پشیمون میشی"

متن پیام را چند بار خواند،دیگر مطمئن شده بود که کاتسو در خطر افتاده.سعی کرد با شماره ناشناس تماس بگیرد اما چیزی به جز بوق ممتد کر کننده عایدش نشد!

8صبح-16-مه-2021

با حساب سرانگشتی که کرده بود امروز پنجمین روز از دزدیده شدنش را میگذراند.خانه ای که تورا برایشان فراهم کرده بود شبیه یک رویا بود اما نه برای کاتسو بلکه برای کازوتورا شبیه یک رویا بود.

رویایی که همیشه در سر داشت،خانه ای که مردم آن را زیبا میدانستند به همراه زن مورد علاقه اش که آن را تمام و کمال کنار خودش داشت،این وضعیت به طرز عجیبی برایش لذت و سرخوشی به ارمغان اورده بود!

خودش را روی مبل نرم و پفکی وسط سالن انداخت و پایش را روی میز روبرویش قرار داد"از اینجا خوشت اومده،مگه نه؟"

نگاهش مانند تکه­ای یخ بود،سرد و استخوان سوز..."چرا باید قفس و دوست داشته باشم؟"

کلافه شده بود،او هرکاری برای خوشحالی کاتسو کرده بود ولی فایده نداشت.میدانست تنها راهش آزاد کردن او بود که حتی دلش نمیخواست به این راه فکر کند"ولی اینجا قفس نیست،نگاه کن!همه چی داری...نور،گیاه،رنگ،نشاط"

کاتسو دنباله حرف پسر را گرفت و ادامه داد"اما یه چیز مهم و ندارم...آزادی"

کازوتورا سعی کرد خودش را به بیخیالی بزند و حرفش را نادیده بگیرد"غذا چی میخوری برات بگیرم؟"
تمام خشم و نفرتش را درون نگاهش ریخت و با عصبانیت به سمت تورا حمله ور شد،یقه لباسش را در چنگش گرفت و سرش جیغ کشید"حرومزاده!خودتو زدی به اون راه؟من از آزادی میگم تو از غذا حرف میزنی؟"

با خونسردی کاتسو را از خود جدا کرد و شانه هایش را با دو دست محکم نگه داشت"آروم باش کاتسو،آروم باش"

لیوان آبمیوه ای که با قرص آرام بخش مخلوط شده بود را به خورد دختر داد و اورا روی تخت خواباند"چشماتو ببند،به هیچی فکر نکن"

اشک هایش بی اختیار روی گونه هایش جاری بود و روی بالش میچکید،با عجز نالید"بزار برم،لطفا!"

Nusuma reta/ به سرقت رفتهWhere stories live. Discover now