Part 3

83 10 0
                                    

11صبح-4-مه-2021

با چشم هایش دنبال دختر میگشت،دلش میخواست زودتر دختری را که آوازهٔ قلم بی نطیرش در سرتاسر ژاپن پیچیده را پیدا کند و آن را مال خود کند!

با صدای مجری که اسم دختررا در بلندگو فریاد میزد از ردیف آخر سرک های نامحسوسی میکشید تا چهره اش را بهتر ببیند.

صدایش،چهره اش،هیکلش را تا قبل از این فقط در مجله ها و مصاحبه ها دیده بود اما چیزی که الان با چشمانش میدید ازآن عکس و فیلم ها برایش هزار برابر جذاب تر بود.

سبه زور نگاهش را از چهره دختر برداشت و سعی کرد روی صدایش متمرکز شود"اگر علایقی دارید که دیگران آن را نفرت انگیز مینامند آنها را نادیده بگیرید نه علایقتان را،از شنا کردن در جهت مخالف نترسید..."

پس از چند دقیقه با شنیدن صدای تشویق حضار متوجه تمام شدن سخنرانی شد.باید قبل از آنکه با حرکات مشکوک جلب توجه کند از آنجا بیرون می­زد!

از در سالن اصلی خارج و سوار ماشین سفید رنگی که منتظرش بود شد"چی شد؟پیداش کردی؟"

پنجه در موهای دو رنگ زرد و مشکیش کشید تا کمی مرتب ترشان کند"آره ولی فعلا نمیتونستم نزدیکش بشم!دورش پر از اون بادیگاردای غول تشنشه"

10صبح-11مه-2021/یک هفته بعد

علی رغم اصرار های مداوم هوشی برای تنها بیرون نرفتنش دلش هوای قدم زدن زیر باران را کرده بود.

از اینکه هرکجا میرفت هوشی به همراه چند بادیگارد دور و برش می­پلکیدند خسته شده بود،او انسانی آزاد بود اما حس میکرد این وضعیت آزادی اش را سلب کرده.

پالتوی نازکی را که به تازگی خریده بود را به همراه شلوار گشادش پوشید و بعد از عوض کردن آب و غذای داکو از خانه خارج شد.

پیش خودش می­گفت"اشکالی نداره،قرار نیست مشکلی پیش بیاد.هوشی فقط زیادی شلوغش میکنه."

نفس عمیقی کشید و ریه هایش را با هوای تازه که آمیخته به بوی شکوفه بود تازه کرد.

نیمکت سردی را پیدا کرد و نشست.

با لذت به برخورد قطرات باران به سنگفرش ها خیره شده بود،با دیدن یک جفت پا در مقابل چشمانش سرش را بالا آورد تا فرد مقابلش را شناسایی کند!

لحظه ای نگاهش در نگاه عسلی پسر روبه رویش قفل شد،نگاهی که به او احساس بدی منتقل میکرد!

دستش را به سمت کاتسو دراز کرد تا گلی که در دست داشت را به او بدهد"هوای خوبیه،نه؟"

سعی کرد لبخندی کوچک را مهمان لب های کوچک و سرخش کند و احساس بدی را که پسر به او منتقل میکرد را نادیده بگیرد.

گل همیشه میتوانست کاتسو را سر ذوق بیاورد،آن را مقابل بینی اش برد و بو کشید"بوی عجیبی داره ولی به هرحال،ممنون!"

با حالتی دستپاچه خندید و دوباره به چهره بی­نقص کاتسو خیره شد"اسمت چیه؟"

با شنیدن صدای ظریفش نگاه خیره اش را از دختر گرفت و سرش را پایین انداخت"کازوتورا...تورا صدام میزنن"

هوم آرومی گفت،بی دلیل در سرش احساس سنگینی میکرد و بی­حوصله شده بود!

همانطور که به کازوتورا نگاه میکرد سعی میکرد چهره اش را آنالیز کند اما دید تارش که یکدفعه به سراغش آمد مانع میشد.

هرچه تلاش میکرد منظره دیدش سیاهتر و محو تر میشد تا ناگهان به سیاهی رسید!

Nusuma reta/ به سرقت رفتهWhere stories live. Discover now