Ch 02

243 68 8
                                    

سه روز قبل از کریسمس- سال ۱۹۹۰

نمی‌تونستم نگاهش کنم و همزمان نفس بکشم؛ از وحشت ناامید کردنش به خودم می‌لرزیدم.

موسیقی فریاد وال گمشده‌ای در ذهنم نواختن گرفته بود؛ انگار گوشه‌ای از یک اقیانوس تاریک، تنها باشه و هرچقدر فریاد بزنه هم نوعانش رو پیدا نکنه.

انگشت‌هام رو روی گیتار حرکت دادم و سعی کردم توسط نور‌های روشن صحنه، خودم رو گم نکنم.

اما داشتم اسمش رو فریاد می‌زدم، اون هم بهم نگاه می‌کرد و جواب نمی‌داد.

با خودکار بین انگشت‌هاش بازی کرد و به صدای گیتارم گوش سپرد؛ هنوز صدای خوندنم در نیومده‌ بود. اما می‌دونستم که منتظرم می‌مونه!

عادت داشت...

فقط ترسیدم که بازهم، مثل اولین بار... تمام ساعت رو پرولوگ بنوازم و شروع به خوندن نکنم؛ بالاخره یکی از داورها بگه تمومش کن و برو؛ چون تو یک بازنده‌ای جئون جونگ کوک!

هنوز نگاهش در اون روز رو به‌خاطر دارم... اولین باری بود که در چالش شرکت کردم؛ بعداز مدتها تمرینمون کنار هم، روی صحنه رفتم و ناامیدش کردم.

هنوز داور نشده بود؛ فقط بین تماشاچی‌هایی که هیچوقت نبودن می‌نشست و می‌شد تنها صندلی ِ پُر سالن ِ مقابل من....

نُت تنهایی به ذهنم برگشت.

لا...لا دیِز، دو، لا دیِز، لا، سل، فا، می ... فا سل... فا می ره.

یادته کیم نامجون؟

یادته من سقوط کردم و تو اونجا بودی...

اینجا باش! دارم سقوط می‌کنم.

♡♡♡

سه روز قبل از کریسمس- سال ۱۹۸۸

شانه‌اش توسط دست بزرگ استاد فشرده شد و جونگ کوک چهره‌ی رنگ پریده‌اش رو به طرف نامجون برگردوند:

«م... من...»

«فقط بگو چرا نخوندی؟ برای چی سکوت کردی؟»

«متاسفم...»

سرتا پا می‌لرزید و احساس می‌کرد توی کت و شلوار طوسی رنگش درحال خفه شدنه. دست لرزونش رو به بازوی نامجون گرفت و سرش رو پایین انداخت:

«من دوباره لالمونی گرفتم.»

«بعد از ماه‌ها تمرین این جواب... آزارم می‌ده!»

استاد روی دو پای بی‌قرارش جابه‌جا شد و دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوارش برد:

«کلیدسُل تو می‌تونستی اون جایزه رو ببری و حالا وسایلت رو جمع کنی تا بری اتریش؛ برای چی هنوز اینجایی؟»

جئون درحالی که می‌لرزید، روی زانو‌های سستش چمباتمه زد‌. باد در شهر می‌چرخید و درخت‌ها شکستن موزیسین جلوی ورودی سالن اجرا مقابل استادش رو تماشا می‌کردن.

Grita ∥ فریاد {NamKook}Where stories live. Discover now