رمز در رو وارد کرد و وقتی در باز شد وارد خونه شد و همزمان در جواب مینهو که داشت از پشت تلفن ازش سوالای مختلف میپرسید گفت:
_بیچاره شدم مینهو...یارو رسما منیجراشو فراری میده ببین چقد اخلاقش مزخرفه
مینهو_تو از کجا میدونی بخاطر اخلاق اون فرار کردن آخه؟
جین_خب مشخصه...وگرنه چرا باید منیجری که من جایگزینش شدم یا اون قبلیا بی دلیل یهو ول کنن برن؟...پاشو که گذاشت تو اتاق و بهم معرفیش کردن از رفتارش مشخص بود چقد آدم مغرور و اعصاب خورد کنیه
مینهو_خب حالا میخوای چیکار کنی؟...نکنه میخوای منصرف بشی؟
جین_معلومه که نه مگه دیوونم؟...فقط نمیدونم چطوری با همچین آدمی کنار بیام...اگه بخواد عمدا منم فراری بده چی؟
مینهو_بیخیال...تو باید قوی تر از این حرفا باشی و با قدرت سر کارت بمونی...هرکاری کرد که حرصتو در بیاره نادیدش بگیر
جین_آره اینم حرفیه...ممنون که باهام حرف زدی مینهو خیلی مضطرب بودم
مینهو_کاری نکردم که...راستی کاراتو که دیشب تموم کردی به رئیس تحویل دادم...فردا صبح بیا برای تسویه حساب وسایلتم خودم جمع کردم توی ماشینمه بعدا واست میارمشون
جین_واقعا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم...خیلی کمکم کردی مینهو برات جبران میکنم حتما
مینهو_بیا بخاطر اینکه دیگه میری سر کار مورد علاقت جشن بگیریم...هروقت سرت خلوت بود یه جشن دو نفره میگیریم چطوره؟
جین_عالیه...حتما خبرت میکنم
مینهو_بی صبرانه منتظرم...برو استراحت کن شبت بخیر
جین_شب بخیر
تماس رو قطع کرد و به سمت اتاقش رفت.
با کلافگی کتش رو در آورد و آویزونش کرد و نگاهی به تصویر خودش داخل آینه انداخت.
_چرا باید درست جلوی اون عوضی پام میخورد به اون بطری آب کوفتی؟
نفس عصبی ای کشید و لباساش رو عوض کرد.
کار کردن با آدم مغروری مثل کیم نامجون اصلا آسون نبود!
دراز به دراز روی تختش افتاد و نگاهش رو به سقف سفید بالای سرش دوخت.
نفس عمیقی کشید و با خودش گفت:
_اشکالی نداره جین...تو میتونی از پسش بر بیای!
______
+رفتارت با اون پسر اصلا قشنگ نبود نامجون
_به تو ربطی نداره هوسوک
+اتفاقا به من خیلی ربط داره...تمومش کن این مسخره بازیاتو بخاطر این لجباز و یه دنده بودنت تا الان چندتا از منیجراتو فراری دادی ولی دیگه کافیه...مجبورم نکن برم به رئیس بگم که بخاطر اون دختره داری این کارارو میکنی
سر جاش ایستاد و با عصبانیت به سمت هوسوک چرخید.
_جرات داری یه بار دیگه حرفتو تکرار کن
هوسوک_چیه...تعجب کردی؟...فک نمیکردی خبر داشته باشم نه؟...من که میدونم همه ی این کارارو میکنی تا دست آخر اون دختره رو بیاری منیجر خودت کنی ولی نمیشه نامجون نمیشه...بارها بهت گفتم الانم میگم که اون آدم به درد تو نمیخوره جاشم توی این کمپانی نیست
_دیگه زیادی داری حرف مفت میزنی هوسوک
+خوشت بیاد یا نه بازم بهت هشدار میدم...الکی خودتو درگیر نکن و ازش فاصله بگیر قبل از اینکه گند بزنه به وجهه ی کاریت و شهرتت
نامجون_تو نمیتونی بهم دستور بدی که از کی خوشم بیاد از کی نیاد
جلو رفت و انگشت اشارش رو به سمت نامجون گرفت:
_ببین منو...نمیخوام مجبور بشم به رئیس بگم و اونام تصمیمات مسخره ای برای زندگیت بگیرن پس خودت حواستو جمع کن...این پسری که منیجرت شده عاشق این کاره و حسابی براش تلاش کرده اگه فراریش بدی و مجبورش کنی بره من میدونم با تو فهمیدی؟
نامجون با بیخیالی سری تکون داد و در جواب گفت:
_هرکاری دلت میخواد بکن
این حرف رو زد و با بیخیالی از کمپانی خارج شد.
هوسوک لبش رو گزید و سری به نشونه ی تاسف تکون داد.
میترسید آخر نامجون حرفه ای که انقدر براش زحمت کشیده رو بخاطر یه آدمی که سعی داره گولش بزنه به خطر بندازه.
دعا میکرد که خیلی زود سر عقل بیاد تا گند نزده به همه چی!
...
همینطور که از کاپ قهوش مینوشید وارد آسانسور شد و خودش رو به طبقه ی سوم رسوند.
به سمت اتاق کار هوسوک رفت و در زد.
وقتی اجازه ی ورود گرفت وارد اتاق شد که دید نامجون هم اونجا نشسته و مشغول حرف زدن با هوسوکه.
_صبح بخیر
نامجون تای ابروش رو بالا انداخت و با لحنی جدی گفت:
_دیر کردین منیجر کیم
جین نفس عمیقی کشید و جواب داد:
_معذرت میخوام...باید یه سر میرفتم محل کار قبلیم برای تسویه حساب
نامجون_قبلا کجا کار میکردی؟
جین_توی یه شرکت ساخت تبلیغات
نامجون_چیشد که سر از منیجر بودن درآوردی...ببینم نکنه پارتی بازی کردی؟
دهن جین باز شد برای جواب دادن اما قبل از اون هوسوک گفت:
_ایشون توی این زمینه تحصیل کردن نامجون حرف بی ربط نزن...بخاطر تحصیلاتشون موفق شدن کاری که میخوان رو پیدا کنن...اگه انقدر کنجکاوی میتونم رزومه رو بهت بدم بخونی بیخودی سوال پیچش نکن چون ما خیلی کار داریم
نامجون_فقط یه سوال دیگه...میتونم بپرسم منیجر کیم چند سالشه؟
جین_بیست و هشت نامجون شی...بیست و هشت!
سری تکون داد و با داشتن پوزخند اعصاب خورد کنی که روی لبش داشت از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد.
جین جلو رفت و روی مبل نشست که هوسوک گفت:
_معذرت میخوام...نامجون برعکس چیزی که توی تی وی نشون میده اخلاق گند و مزخرفی داره
جین لبخندی تصنعی زد و در جواب گفت:
_اشکالی نداره...یه جوری باهم کنار میایم
هوسوک_امیدوارم همین اتفاق بیفته...من خیلی باهاش حرف میزنم اما اصلا به حرفام گوش نمیده
جین چیزی نگفت و چند ثانیه سکوت بینشون برقرار شد تا اینکه هوسوک گفت:
_بگذریم...یه سری فایل واست آماده کردم که باید بخونیشون...هم اطلاعات مربوط به کمپانی که باید بدونی هم یه سری چیزا راجب نامجون...قراره زیاد باهاش وقت بگذرونی برای همین باید بدونی که خلق و خوی نامجون چطوریه و از چی خوشش میاد یا از چی بدش میاد...توی این هفتم یکی دوتا عکسبرداری برای مجلات داره لطفا حواست بهشون باشه
جین_حتما
هوسوک_بریم اتاق کارتو بهت نشون بدم
از جاشون بلند شدن و باهم از اتاق خارج شدن.
هوسوک در اتاق مورد نظر رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول جین بره داخل.
+اینجا اتاق کارته...به زودی یه دستیارم واسه وقتایی که ممکنه سرت شلوغ بشه پیدا میکنم تا تنها نباشی اما با این حال...نود درصد کارا دست خودته...باید مدام همراه نامجون باشی...سر فیلمبرداری، عکسبرداری، مصاحبه و هرچیز دیگه...وقتایی ام که اون کارای مربوط به حرفه ی خودش رو انجام نمیده و داره استراحت میکنه باید باهاش در تماس باشی تا از حالش با خبر باشی و بفهمی چیکار میکنه...اگه منیجر حواسش به آرتیست نباشه و آرتیست اشتباهی ازش سر بزنه برای هردوتاشون بد میشه
جین_متوجه شدم
هوسوک همینطور که فایل ها رو روی میز میذاشت گفت:
_خب...من دیگه تنهات میذارم...اینا رو مطالعه کن و اگه بازم سوالی داشتی باهام تماس بگیر یا بیا به اتاقم
جین_باشه حتما...ممنون بابت راهنمایی
هوسوک_راستی به مناسبت اومدنت به این جمع میخوایم یه جشن بگیریم...با خودم گفتم تا سرت شلوغ نشده اینکارو بکنیم پس واسه ی فرداشب کلاب رزرو میکنم یه موقع برنامه ریزی نکنیا
جین_چشم...فقط...میتونم دوستمم با خودم بیارم؟
هوسوک_مینهو؟!...آره بیارش منم خیلی وقته ندیدمش
جین تشکر کرد و وقتی هوسوک رفت نشست سر میزش.
پس آشنای مینهو توی این کمپانی در واقع هوسوک بود!!
...
سرش رو بالا گرفت و کش و قوسی به بدنش داد و همزمان نگاهی به ساعت رو به روش انداخت که چهار بعد از ظهر رو نشون میداد.
انقدر مشغول خوندن چیزایی که هوسوک بهش داده بود شد که حتی یادش رفت بره ناهار بخوره!
در اتاق به صدا دراومد و جین اجازه ی ورود داد.
هوسوک وارد اتاق شد و گفت:
_ناهار خوردی؟
جین_هنوز نه
هوسوک_بیا باهم بریم...یونگی هم میاد
جین از جاش بلند شد و بعد از برداشتن موبایلش همراه هوسوک رفت.
سر میز نشستن و چند لحظه بعد یونگی هم اومد پیششون.
جین_فک کردم فقط خودم انقد درگیر خوندن اون فایلا شدم که ناهارو فراموش کردم...انگار شمام سرتون خیلی شلوغ بوده
هوسوک_من که زیاد نه اما یونگی وقتی داره روی یه آهنگ کار میکنه باید به زور از جاش بلندش کنی...سابقه داشته حتی پنج شیش ساعت از جاش تکون نخورده و روی آهنگش کار کرده
جین خندید و گفت:
_اینکارو نکن جدی میگم...واسه سلامتیت خیلی ضرر داره
هوسوک_کو گوش شنوا؟
یونگی_تا هوسوک هست و همش برام خوراکی و قهوه میاره چیزیم نمیشه خیالم راحته
هوسوک_مگه من نوکرتم؟...شاید من نبودم اونموقع میخوای چیکار کنی؟
یونگی_حالا یه فکری واسش میکنم نگران نباشادامه دارد...
VOUS LISEZ
The Stupid Manager
Fanfiction+توی لعنتی آخرش گند زدی به وجهه ی من _فک کردی عاشق اینم که ببوسمت؟...هیچیعنی میخوای بگی تو اونشب اصلا مست نبودی؟...حالا میخوای خودتو تبرعه کنی و منو مقصر؟ +لعنتی تو که انقد موقع مستی خنگ تری چرا قبلش هشدار ندادی تا جلوتو بگیریم؟!