ژاکت گرمی پوشیدم و شالگردن بلند چهارخونه ام رو دور گردنم پیچیدم. دویدم طرف حیاط. نور مهتاب روی شبنم برگ های نقره ای میدرخشید، و ماه پنجه ای شکل یک شکاف بزرگ در پتوی مخملی اسمان ایجاد میکرد.
مینهو درست همون جایی منتظرم مونده بود که من از پنجره دیدمش: زیر درخت بلوط قدیمی همسایه. هیچ لحظه ای رو یادم نمیاد که درخت بلوط، بزرگ به نظر نرسیده باشه. فقط اونجا در سکوت ایستاده، در حالی که برگ هاش با باد ملایم بازیگوشی میکنن یا از اون ارتفاع به سمت زمین میچرخن و حرکت میکنن.
هر زمان که میخوام تحسیناش کنم یادم میاد اون خیلی پیره، دوست دارم سال های زیادی رو که گذرونده تصور کنم. این درخت در هر حالی، سربلند ایستاده، و در این شب تاریک هم هنوز سربلنده."هی!" مینهو رو به من زمزمه کرد، دستش رو دراز کرد به طرفم.
دستش رو گرفتم و بردمش سمت خیابون. "نمیتونیم اینجا بمونیم. ممکنه مامان بابام بیدار بشن و مارو ببینن."
چیزی نگفت تا وقتی که به اندازه کافی دور شدیم. فقط ساکت موند و دستم رو ول نکرد، بیدار شدن پروانه های تو دلم و پرواز کردنشون رو حس میکردم.
"کجا داریم میریم؟" این رو پرسید، و دستم رو فشار داد.
"تو گفتی میخواستی بری پارک؟" من پرسیدم، و اون تازه به خودش اومد، بعد به دستای بهم گره خوردهامون نگاه کرد.
اروم دستم رو رها کرد، و دستاش رو تو جیبش فرو برد. "ببخشید."
من چیزی نگفتم، فقط به سمت مقصدی که میخواستیم بریم به راه رفتن ادامه دادم. میدونستم اگه میخواستم جوابش رو بدم، چیز احمقانه ای میگفتم، و حتما خودم رو لو میدادم.
پس فقط برای الان، ساکت موندم.
نیمی از من داره خودش رو میکشه که فریاد بزنه و بهش بگه دوستش دارم. نیمه ی دیگهام، اونی که سعی میکنم نادیده بگیرمش، میدونه که ازم متنفر میشه اگه اعتراف کنم. اما من از صبر کردن خسته شدم. صبر کردن برای چیزی که هیچوقت اتفاق نمیوفته.
پیاده روی از خونه ی ما تا پارک خیلی طولانی نبود، روی لبه آبنمای بزرگ نشستیم. هرلحظه اب از زمین به طرف بالا پرتاب میشد، و قطره های اب توسط نور روشن میشدن.
مینهو هوفی کشید و دستم رو گرفت. "قشنگه، مگه نه؟" زمزمه کرد، و مستقیم به چشمهام نگاه کرد.
"چی؟" به اطراف، ستاره ها، ماه، پارک و هوای خنک شب، به دستم و در اخر چشمهاش نگاه کردم.
"همه چی،" انگار که خفه شده باشه، چرخید، و از ارتباط چشمی فرار کرد.
دستش رو ول کردم و بغلش کردم. "چیزی زدی؟" به ارومی ازش پرسیدم، و پشتش رو نوازش کردم.
"نه،" اشک هاش رو با شالگردن من پاک کرد و خندید، "این فقط__،" یک دفعه متوقف شد و آهی کشید، "من زندگیم رو دوست دارم. به خاطر تو. از وقتی که شروع کردیم به وقت گذروندن با همدیگه، سونگی. از وقتی که ما شروع کردیم به وقت گذروندن..." مشتاقانه اب دماغش رو بالا کشید، و من سرش رو به طرز ناجوری نوازش کردم.
YOU ARE READING
' Wonder' minsung
Short Story"دوست دارم بدونم دوست داشته شدن از طرف تو چه حسی داره" ~ جایی که جیسونگ برای بهترین دوستش نامه مینویسه