8

255 76 6
                                    

بانی عزیز،

فلیکس عاشق البوم توایس شد، و انقد محکم بغلم کرد که فکر کردم دنده هام ریه هام رو سوراخ کردن. اما هربار خیره شدن تو به چشمهام، هربار که لبخند میزنی، هربار که ناگهانی دستت رو میذاری رو شونه‌ام، باعث میشه قلبم حتی بیشتر به جنب و جوش بیفته. حتی صدات هم باعث میشه دیوونه بشم.

من خیلی احمقم.

شنبه شب تو خونه فلیکس داشتیم جرات حقیقت بازی میکردیم، و تو حقیقت رو انتخاب کردی. پس من ازت پرسیدم__الان که این رو مینویسم دارم به خودم میپیچم. میدونی وقتی همه ی کارهایی که انجام دادی و ازشون پشیمونی رو به یاد بیاری چطوریه؟ این چیزیه که الان داره برای من اتفاق میوفته.

ازت پرسیدم چه زمانی شادترین بودی.

البته، این به وضوح خجالت اور نیست، اما چیزی که بعدش اتفاق افتاد هست.

جواب ندادی، پس من ادامه دادم.

"بهم بگو بیبی."

اایتنستسمصووژدزتسهصچستسدسکژحسشنیدحسدصجبنسنسجبحقدصتطنسحیحسنیتسنصحنینفنبتلهسنسنس
یکی کمکم کنه__

من خوب نیستم.

و بدترم میشم.

"وقتی با منی شادترینی، مگه نه؟"

بعد تو ترجیح دادی بهم لگد بزنی، پس منم با کوسنی که دم دستم بود زدمت.

همه ی اینها خیلی زود اتفاق افتاد، و من از روی ترس اونطور عمل کردم، اما هنوز گونه های رنگ گرفته و لبخند مضطربانه ات رو یادمه.

ام...پس اره D:

هربار که بهم امید میدی به طور دلگرم کننده ای بهم اسیب میزنه.

زمانی که به طور خیلی آشکاری مقابل کراشت ایستادی اما نمیدونی چطور رفتار کنی که افتضاح نباشه و تو چرخه بی پایانی از اضطراب، ترس، راز و وابستگی گیر افتادی. اره، این منم.

تو احتمالا از همین حالا ازم متنفری، اما چیز زیادی نیست که بتونم راجبش انجام بدم. مثل همیشه، فقط می ایستم و نگاه میکنم.

دوستت دارم،

جیسونگ 3>

' Wonder' minsungWo Geschichten leben. Entdecke jetzt