شاهزاده و نگهبان جنگل

111 23 5
                                    

با تمامِ توانش می دوید. چند بار زمین هم بد جنسی کرد و او را درخود کشید و باعث شد درد بکشد.
اما انگار پایی که پیچ خورده بود و دست های زخمی ای که سنگ ریزه ها بینشان بود هیچ اهمیتی برایِ نگهبان جنگل نداشت!
او آزاد بود و هرکاری دلش می خواست انجام می داد، جز زندگی!
درسته نمی شد به آن روز های تکراری گفت زندگی.
بعد از دیدن شاهزاده زخمی آن را به کلبش برده بود.
او از شاهزاده به خوبی مراقب کرد و همینطور که بر روی زخم های آن مرهم می گذاشت ذره ذره وجودش از او پر شد. نگهبان جنگل به جایی رسیده بود که دیگر خورشید با آن همه عظمت به چشمش نمی آمد!
او دل بسته یک خورشید فانی شده بود.خورشیدی که حاضر بود به خاطر این که غروب نکند جان خودش رو برای آن پیشکش کند.
شاهزاده هم به همان اندازه نگهبان جنگل را می پرسید.کار همیشگی اش این بود که صورت او را قاب بگیرد و روی چشم های کشیده اش بوسه بگذارد و بعد که خوب آن ها را ستایش کرد بینی و گونه هایش هم ببوسد و بپرستد. به لب هایش که می رسید کمی مکث می کرد و آرام آن شیرینی ها را درون دهان خود می کشید و با ملایمت تمام از روی عشق می بوسید.
دلش نمی آمد آن لب ها یا حتی آن تن زیبا زخمی شود. ولی کجا بود که ببیند نگاهبان قلبش با بدن زخمی در حال دویدن است؟!
کجا بود که ببیند آن لب هایی که با احتیاط آن ها رو می بوسید ترک برداشتند و درحال خون ریزی هستند؟!
بی چاره قلب خورشید!
زمانی که فهمیده بود بازیچه پدرش شده. شاه که از حس آن دو نفر آگاه شده بود، از این فرصت استفاده کرد تا بتواند آن نگهبان را بدست بیاورد. شنیده بود خون نگهبان جنگل باعث عمر جاودان می شود!
اما آن احمق بود که عمر ناچیز رو با ارزش می دانست. جاودانه آن پیمان عشق با ارزشی بود که بین خورشید و زمین سبز بسته شده بود...
ییبو در قلعه زندانی شده بود، توسط کسی که آن را پدر می خواند، پسر خودش رو شکنجه کرده بود. ییبو درد داشت ولی نه بخاطر آن زخم ها!
ییبو درد داشت بخاطر آن اعلامیه! وقتی زبان باز نکرده بود و جای معشوقش رو لو نداده بود. آن پیر مرد از عشق میان آن دو استفاده کرده بود و با یک اعلامیه از نگهبان خواسته بود تا خودش را نشان بدهد و گرنه در سحرگاه باید شاهد غروب خورشیدش باشد!
با گریه آسمان را قسم داده بود تا فردا نشود:/
هر دو خدا را قسم می دادند و چیزی طلب می کردند! یکی می خواست که کلاغ های خبر رسان بهش خبر بدهند که عشقش در خواب ناز به سر می برد و از هیچ چیز خبر ندارد، و دیگری می خواست که عشقش خراشی بر نداشته باشد، با خودش می گفت پدرش هست دیگر به پسر خودش که آسیب نمی زند نه؟!
اما کلاغ ها خبر شوم می آوردند و نگهبان جنگل هم زیادی ساده بود...
بالاخره به مکان مورد نظر رسید!
خورشیدش را در میان زنجیر ها دید خواست خودش را به او برساند و از حصار زنجیره ها آزاد کند. مثل زمانی که در میان شاخه ها گیر می افتاد!
اما توسط سرباز های سنگ دل به عقب رانده شد.
ژان از مرگ حراسی نداشت تا وقتی که شاهزاده زیبایش سالم می ماند. حالا معنیِ زندگی را می دانست"ییبویش! "
او خودش بر قلب عاشق خود خنجر پادشاه را فرو کرد و با لبخند به چشم های لرزان خورشیدش خیره شد.
ییبو دیگه فریاد نمی زد و بی صدا اشک می ریخیت برای خودش و دنیای مسخره ای که در آن گرفتار شده بود، برای عشق شیرینش که تا لحظه آخر عاشقی کرد...
تمام تنش غرق خون شده بود درست همرنگ لباس عروسی!
لباس خودش هم به رنگ لباس قلبش بود، گویی هر دو به حجله عشق می رفتند.
یکی با ضربه چاقو جان باخت و دیگری با دیدن تن خونین جانانش طاقت نیاورد و آن را همراهی کرد، درست مثل زمانی که نگهبانش به شکار می رفت، اما با این تفاوت که دیگر راهِ شان برگشتی نداشت...

کامنت و ووت فراموش نشه...
اگه به نظرتون جالبه بهم بگید وانشاتش کنم و اینم بگید که دوست دارید پایانش چطوری باشه

My ImagineシWhere stories live. Discover now