شهربازی

67 19 0
                                    

باز هم گول لبخندش رو خورد...!!

امروز که وقت آزاد داشتن میتونستن باهم برن بیرون.
اون با هر سختی که بود ژان رو راضی کرده بود.
دلش میخواست برن سینما تا اونجا سر هر سکانس عاشقانه صورت ژان رو بر گردونه و با دستش قاب بگیره و اونو ببوسه.
اما زمانی که با خوش حالی ژان رو در آغوش گرفته بود و ازش میخواست که باهم به برن سینما ژان ییبو رو از خودش جدا کرد.
و بهش گفت تا به شهر بازی برن!
: "ژان شهر بازی؟؟!!
تو زیادی برای رفتن به شهر بازی بزرگ نیستی ژان گا؟؟"
: "ییبو ولی بعد از یه هفته کار و دوری بهتر نیست بریم یه جا تا بهمون خوش بگذره؟
بعد هم کی گفته من واسه شهر بازی رفتن بزرگم؟"
:" ولی ژان من میخوام بغلت کنم ببوسمت ولی اونجا شلوغه نمیشه! "
ژان مستقیم به چشم های ییبو زل زد و با لبخند جادوییش دوباره برای هزارمین بار ییبو رو درخودش غرق کرد.
و سرانجام ییبو هم نتونست مقاومت کنه.
:" ییبو تند تر بیا ما هنوز این یکی رو امتحان نکردیم!"
این رو ژان درحالی که خودش را به چرخ فلک میرسوند گفت.
: "اوه ژان گا خسته شدم!
آروم تر تا الان پنج تا وسیله سوار شدیم"
ییبو خودش رو به ژان رسوند و تونست ژان رو فعلا آروم نگه داره اونم بخاطر بیستنی ای که براش خریده بود.
بعد از تموم شدن بستنی ژان فورا دست ییبو رو کشید تا باهم سوار چرخ و فلک بشن.
": چرا چشم هات رو بستی؟"
ییبو هنچنان بخودش می لرزید و محکم نرده هارو تو دستش گرفته بود.
": از ارتفاع میترسی ییبو؟! "
با صدایی که به وضوح می لرزید جواب داد": آره"
: "اوه چرا زودتر نگفتی؟"
ییبو سکوت کرد و چیزی نگفت!
یعنی نتونست بگه که دوباره با لبخندت جادو شدم!
وقتی خیلی بالا قرار گرفتن، ژان سرش رو جلو برد و لب هاش رو به لب ییبو رسوند.
آروم و ملایم لبش رو روی لب ییبو حرکت می داد.
ییبو هم ژان رو همراهی کرد و مکانی که اون زمان قرار داشتن رو فراموش کرد.
چرخ و فلاک میچرخید. ولی اون لحظه برای هیچ کدومشون مهم نبود!


یه ایموجی کیوت امیدوارم به دلتون بشینه

My ImagineシDonde viven las historias. Descúbrelo ahora