Dance of snowflakes

30 13 0
                                    

با اینکه خورشید در آسمان دیده نمی شد ولی هوا روشن تر از همیشه بود. به آسمان ابری چشم دوخت و با لبخند به گلوله برف هایی که در آسمان می چرخیدند و آرام به روی زمین بوسه می زدند نگاه می کرد. شنلی همرنگ دانه های برف به تن داشت ولی باز هم می لرزید. به حرف هیچ خدمتکاری گوش نداده بود و همان جا چشم براه ایستاده بود. وقتی گفته بود می آید، حتما می آمد، وقتی حرفی می زد، باید انجام می شد و انجام هم می شد. ژنرالش بد قول نبود، نمی توانست باشد مگر می شد فردی که تنها با یک آغوش، تمام درد ها و غم ها حتی سرمایِ درونش را از بین می برد بد قول باشد؟ او تنها پناه ژان در این قصر بزرگ بود. تنها کسی که به شاهزاده پنجم اهمیت می داد او بود.
لعنت به جنگ که موجب جداییِ آن دو شده بود، از آن زمان که با چشمان اشکی رفتنش را تماشا می کرد، ده ماه گذشته بود دقیقا یک بهار، تابستان و پاییز بود که از نبودش می گذشت.این اولین برف امسال بود. شنیده بود اگر در اولین برف خواسته ات را بیان کنی برآورده می شود، دست های بی حس شده اش را بهم رساند و چشم هایش را روی هم گذاشت و آرزو کرد ژنرالش زودتر از راه برسد، صحیح و سالم.
می دانست این سرمایی که استخوان هایش را بدرد آورده از زمستان نیست از تنیست که در آغوش معشوق فرو نرفته است و از آتشِ بوسه هایش محروم شده است. هرچه بیشتر می گذشت نا امیدی و ترس بیشتر درونش رخنه می کرد. درون نامه ای که با خط زیبای یارش نوشته شده بود، امروز را روز وصال نامیده بود. پس چرا آن سوار بر اسب از راه نمی رسید؟!
ترسیده بود ، مثل تمام زمان هایی که می ترسید نشست و پاهایِ لرزانش را درآغوش گرفت سرش را رویِ زانو هایش پنهان کرد. ضعف داشت. قلبش بیشتر از هر زمانی نا آرامی می کرد، اگر نمی آمد چه؟ حتماً این قدر درون این سرمایِ وحشتناک می ماند تا روحش به روح ژنرالش بپیوندد. عجیب بود حتی اشک هایی از چشمانش سرازیر می شد هم، سرد بود. یعنی همه چیز تمام شده بود؟ قرار بود دنیایِ جان برای همیشه غرق در سرما و تاریکی شود؟
اما نه، این برف ها، نمی توانست همچین نشانه ی شومی به همراه داشته باشد. این را زمانی فهمید که در آغوش آشنایی فرو رفت!
شوکه شد. سرش را بالا آورد و بالاخره چهره جذاب و بینظر کسی که ماه ها منتظرش بود را دید. اشک هایش شدت گرفتند و برای بهتر دیدن ژنرالش مزاحمت ایجاد کردند، برعکس خودش که اینچنین بی طاقت بود، او آرام بود مثل همیشه.
دستش را به سمت الهه اش دراز کرد و اشک ها را از گوشه یِ چشمانش کنار زد. کمکش کرد بلند شود،شاهزاده اش را در آغوشش فشرد. در آن باطلاق خونین فقط به امید دوباره دیدن شاهزاده اش زنده مانده بود و بس!
جان را از خودش جدا کرد و لبخندی که بر روی لبش نشسته بود را بوسید.
جان دیگر سردش نبود. گرما و امید تمام تنش را پر کرد و زندگی به رگ هایش بازگشت.
تا زمانی که نفسشان همراهی می کرد رفع دلتنگی کردند هرچند کم، اما دلشان را از وجود یکدیگر گرم کرد.

ییبو دست ظریفِ جانش را گرفت و با او به تماشای برف ایستاد:" شاهزاده قلبم می دونی برف مانند عشقه؟ همون قدر کم یاب همون قدر پاک! "

: "ولی همیشگی نیست و از بین می ره!"

ییبو خندید و صورتش را به سمت او برگرداند همانطور که محو نگاهش بود لب زد:" تا زمانی که عشقِ بین من و تو یک رنگ و پاکه چیزی مهم نیست، برف زمینی فقط بهانه ست!"



My ImagineシTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon