my rose

46 18 3
                                    

همه داشتن راجب لو رفتن محموله وانگ بزرگ حرف میزدن پلیس ها به اونجا نیرو فرستاده بودن و میخواستن هرطور که شده وانگ ییبو رو دستگیر کنن. اون یه قاچاقچی حرفه ای بود اما همه میگفتن این بار کارش تمومه!
با شنیدن این خبر حالش بدتر از همیشه شده بود، دیگه قرص یا حتی اون سُرُم لعنتیه توی دستش حالش رو بهتر نمیکرد.
درسته ییبو بهش گفته بود ازش متنفره گفته بود تا الان فقط بخاطر لذت باهاش بوده!
خوب بیاد داشت اون روز اون ساعت ها و اون دقیقه ها رو...
ساکش رو به دستش داد بهش گفت: برو ژان، ازت خسته شدم، من یه اسلیو جدید میخوام تو دیگه واسم تکراری شدی.
حرف هاش زخم میزد. مثل سوزن بودن که قلبش رو نشونه گرفتن. دونه دونه سوزن ها به قلبش میخوردن و زخمش میکردن.
گریه کرد.
زانو زد.
التماس کرد.
هرچی ارباب صداش زد نشنید. کم محلی کرد. پاشو گذاشت روی سینه ژان و فشرد.
سکوت کرد.
تحمل کرد.
شلاق برداشت. چشماش برق زد. ولی تو چشم های ییبو خشم بود و نفرت.
امید داشت، شاید دوباره برش میگردوند!
خم شد یکی دوتا سه تا...
بهش سیلی زد. با شلاقش بدنش رو رد انداخت زخم شد. خون اومد.
براش لذت بخش بود این کار همیشه. ولی اینبار درد داشت، خیلی درد. شلاق رو پرت کرد.
بلند خندید": میبینی ژان دیگه حوصلم رو سر میبیری برام جالب نیستی!"
کسی که بهش میگفت زندگیشه، رویاشه همه چیزشه...
حالا بهش میگفت حوصلش رو سر میبره!!
با لگد بیرونش کرد.
بهش گفت": دیگه هیچ وقت دور اطرافم پیدات نشه وگرنه یه بلایی سرت میارم که تا ابد فراموش نکنی."
براش مهم نبود که جسمش چه اتفاقی براش میوفته.
اما قلبش! آتش گرفته بود، آنچنان شعلور شده بود که تمام تنش رو میسوزوند.
خیلی منتظر موند بیرون از خونه اشک ریخت از سرما به خود لرزید.
اما توجه ای ندید، آغوشی ندید.
ییبو نفهمید اون زمان حرف هایی که به ژان زده قلبش رو به آتش کشیده و الان بخاطرهمون آتش هست که اینجا توی بیمارستانه!
قرار بود عمل کنه این آخرین شانسش واسه ادامه زندگی بود.
اما بعد از گذشت دوسال هنوز عاشق بود و هیچ وقت از عشقش کم نشده بود.
الان عمل پیوندش اصلا براش مهم نبود.
اصلا قلبی که قرار بود بدون ییبوش بتپه و زندگی کنه به چه دردش میخورد؟ طاقت نیاورد، سرم رو جدا کرد. به درد قلبش توجه نکرد. هر طور بود یه راه پیدا کرد. خودش رو از پرستار ها قایم کرد.
وقت نداشت لباس عوض کنه باهمون لباس بیمارستان فرار کرد. یه ماشین رو دزدید و با آخرین سرعت به جایی که میدونست عشقشه پرواز کرد. ماشین رو یه جا پارک کرد.
صدای تیر محوطه رو پر کرده بود. بدون تردید پیاده شد.
به سمت جایی که صدای گلوله می اومد رفت.
یه لحظه خشکش زد ییبو رو دید که تیر خورده بود.
قلبش بیشتر از قبل به درد اومد، خودش رو بهش رسوند.
ییبو با دیدن ژان اونجا تو اون لباس تعجب کرد. ژان کمک کرد ییبو به ایسته
ییبو وزن زیادی نداشت اما ژان هم توانی نداشت!
به قلبش گفت صبر کنه، لااقل بزاره عشقش رو نجات بده بعد از اون درد بگیره اصلا دیگه نزنه برای همیشه...
فقط یکم دیگه تحمل کنه تا ییبو رو نجات بده!
"لعنتی فقط یکم تحمل کن"

دوتا از محافظ های ییبو همراهشون اومدن.
ژان به ییبو کمک کرد تویِ ماشین بشینه. پهلویه ییبو تیر خورده بود و خونریزی داشت. ژان کنار ییبو تو ماشین نشست. ژان سر ییبو رو روی شونش گذاشت. ییبو هم مقاومتی نکرد!
راننده قرار بود، اون رو به مخفیگاهشون ببره. ییبو بالاخره طاقت نیاورد، گفت":ژان چرا اینجایی؟"
": اومدم مطمئن شم حالت خوبه!"
": منو بخشیدی ژان؟"
ژان چیزی نگفت به سختی نفس میکشید.
": ژان، میدونم من رو نبخشیدی. حتما ازم متنفری، ولی باور کن که من بعد از اونجوری بیرون کردنت هیچ وقت خودم رو نبخشیدم و کسی رو دیگه تو قلبم راه ندادم.
ژان لبخند تلخی زد و بازم چیزی نگفت.
": تو باید سرت رو روی شونه من بزاری ولی الان من سرم رو روی شونت گذاشتم. ژان چقدر بوی خوبی میدی، چقدر گرم و آرامش بخشی.
این دوسال بدون تو بدترین روز های زندگیم بود."
بعد از کمی مکث لب زد: "ژان خوابم میاد."
بالاخره ژان لب باز کرد:"نه... نباید بخوابی ....خوب.... نیست... بیدار.... بمون."
صداش بزور در می اومد، همین چند کلمه هم با مکث زیاد به زبون آورده بود. ییبو متوجه لحن خسته ژان شد.
": ژان من تیر خوردم تو چرا این قدر خسته ای!؟"
": قلبم خستس ییبو"
": ژان میشه روی شونت بخوابم؟"
": نه! بیدار بمون باهام حرف بزن، بهم بگو هنوزم بهترینتم بهم بگو هنوزم زندگیتم."
ییبو تک سرفه ای زد": ژان، تو زندگیمی مهم ترین داراییم، بهترین خودمی، عشقمی. تو اصلا نمیه دوممی مال منی، تو تمام ییبویی.

همه کسم،متاسفم که برات عالی نبودم متاسفم که... "
حرف های ییبو آرومش کرد.
خیلی بهتر از اون دارو ها و مسکن های بی فایده بود.
بالاخره آتشی که خودش به قلبش زده بود رو خاموش کرد!
":متاسفم که برات ارباب خوبی نبودم." سرش رو بالا آورد. و به صورت رنگ پریده و بی حال ژان چشم دوخت.
لمسش کرد. بدنش سرد بود، سردِ سرد...
درد و خونریزی داشت اما اون لحظه مهم نبود.
اون ژان رو از خودش دور کرده بود تا در امان باشه، ولی حالا چی؟
گل رز زیباش رو با دستای خودش پر پر کرده بود.
": مگه نگفتم زندگیت مال منه؟ پس با چه اجازه ای خوابیدی؟ زود بلند شو
وگرنه تنبیه میشیـ..."
این بار برعکس قبل بود، جاشون عوض شده بود.
ییبو گریه میکرد.
داد میزد.
التماس میکرد.
خواهش میکرد.
کم محلی میکرد؟؟ یعنی میخواست تلافی کنه؟ شاید هم میخواست ییبو رو تنبیه کنه؟
گوره بابای مستر بودنش!
اصلا مستری که اسلیوش نبود به چه درد میخورد؟ اصلا این دنیا بدون گل رزش معنی هم میداد؟
دوباره التماس کرد:" ژانِ ییبو بلند شو، بلند شو دنیایِ من، بلند شو اصلامن رو تنبیه کن! ولی اینجوری نادیدم نگیر.."
نه، ژان چیزی نمیشنید،جوابی هم نمیداد.

بودی تا دلم تنها نبود

تا اسیر غصه فردا نبود

کاش بودی تا فقط باور کنی

بی تو هرگز زندگی زیبا نبود

یه کامنت کوچولو هم کافیه تا من حالم خوبشه

My ImagineシWhere stories live. Discover now