ابرهای سفیدِ امید خیلی زود کنار رفتن و به جای اونها ابرهای تیرهی غم و اندوه کل آسمون رو پر کرد. کم کم دونههای ریز آب به دونههای درشتی تبدیل شدن و با بیرحمی تموم به روی تن بی روحِ معشوقهاش فرود اومدن.
اون رایحهی شیرین و وسوسه انگیز یاس وحشی امگا که همیشه افسونش میکرد، حالا با بوی تند خون قاطی شده بود و بارون این عطر جدید رو به همراه رنگ جلف خون بیشتر از قبل توی فضای تاریک جنگل پخش میکرد.سرجاش خشکش زده بود و میترسید قدمی به جلو برداره. میترسید دستش رو لمس کنه و به جای اون گرمی آرامش بخش با سردی نفرت انگیزی رو به رو شه. آلفا وحشت داشت از این که، نزدیکش شه و بالا و پایین شدن قفسهی سینهای که از قلب عشقش محافظت میکرد رو نبینه.
اون فرد مظلومی که روی چمنهای خیس و گِلهای کثیف بیحرکت دراز کشیده بود، متعلق به آلفای بزرگ این کشور، امپراطور وانگ، کسی که قدرتش زبان زده تمام جهان بود.
ولی همون فرد بزرگ بدون این که بتونه کاری انجام بده شاهد مجازات شدن عزیزش بود.پاهاش سست شدن و در چند قدمی دلبرش به زانو افتاد، با همون زانوهای خمیدهاش خودش رو به سمت جسم بیپناه امگا رسوند. نگاهش به بدن ظریفش افتاد، به جای لباسهای ابریشمی که بهش هدیه کرده بود زخمها و کبودیهای دردناکی اون تن بلورین رو پوشنده بودن. دست لرزونش رو به سمت صورت رنگ پریدهاش برد. صورت سردش، بغض رو راهی گلویش کرد. آخه خوب بهیاد داشت که اون موجود شیرین از سرما و تاریکی نفرت داشت و حالا توی این سرما زیر آسمون تاریک دراز کشیده بود.
با احتیاط سر امگا رو روی زانوهای خیسش گذاشت. حالا دید بهتری به صورت خونینش داشت. دستش رو به سمت گل برگهای صورتی دوست داشتنیش برد، اون گلبرگهای خشک رو نوازش کرد و بوسهی کوتاهی روی لبهاش کاشت. ییبو عاشق گرمی چشمهای درخشان جانش بود، اون پلکهای بسته، آلفا رو عذاب میدادن...
صورتش رو جلو برد و دونه دونه زخمها رو بوسید. مثل کاری که خرگوشش یک بار برای اون انجام داده بود. زخم روی بازوش رو بوسیده بود، خوب بیاد داشت که اون بوسه چه طور معجزه کرده بود که حتی دیگه دردی هم احساس نمیکرد. امیدوار بود بوسههای خودش هم مثل بوسههای معشوقش، جادویی باشن و درد اون تن سرد رو کم کنن.
آخه امگای عزیزش لایق این همه درد نبود، اون پاکترین و معصومترین فردی که در طول سی سال زندگیش میشناخت بود.
تاوان چه چیزی رو با خوابیدنش برای همیشه داشت میداد؟
به چه جرمی این طوری مجازات شده بود؟
چه جرمی تاوانش زجر کشیدن، تجاوز و مرگ بود؟
کسی چه میدونست که اون فقط خالصانه عاشق پادشاه کشورش شده بود و حالا تاوان خشم و حسادتهای مردم رو میداد!
چون ییبو اون رو عاشقانه میپرستید باید اینطوری این قدر وحشیانه مورد آزار و اذیت قرار میگرفت؟!
تن امگا رو بیشتر به آغوش فشرد و سعی کرد ازش دلجویی کنه، آخه قرار بود دنیا رو براش گلستان کنه نه این که توی جنگل ترسناکی میون اون حیوانها انساننما این جوری مورد حمله قرار بگیره!
دیگه بیشتر از این طاقت نیاورد و بغضش رو رها کرد، گذاشت صداش با صدای رعب انگیز رعد و برق، تن مردم رو به لرزه در بیاره و اشکهاش همراهِ شدت بارون برای غریبیهی جانش سرا زیر شن.
: "آروم بخواب دنیای من، تو هیچ کار اشتباهی نکردی... تو فقط احمقانه عاشق امپراطور بیلیاقتی بودی که نتونست از فرشتهاش محافظت کنه! تو فقط عاشق بودی... "سال نوتون مبارک رفقا
YOU ARE READING
My Imagineシ
Short Storyهروقت چیزی به ذهنم برسه اینجا مینویسمش البته بستگی به روحیه اون زمانمم داره •‿•