My angel

51 15 0
                                    


فرشته نگاهش ناخوداگاه با نگاه سرد فردی گره خورد. نگاهش همچون یخ سرد بود طوری که به قلب گرم فرشته هم نفوذ پیدا کرد.
دل فرشته لرزید، به تپش افتاد و دلش به را آن نگاه باخت.
دیگر نتوانست به آسمان برود انگار
بال هایش رو کنده بودند، شاید هم بال بال هایش اسیر آن زمینی بودند!
دست خودش نبود پاهایش یاریش نمیکردند...
وقتی به خودش آمد جلوی درخانه همان کوه یخ ایستاده بود.
دلش را به دریا زد و زنگ در را فشار داد. مرد بیحال و با لحنی خسته پرسید:"کیستی؟"
فرشته قلبش به درد آمد انگار محبوبش بیمار است.
خواست برود ولی توانش را نداشت.
با لحنی آرامش بخش گفت: فرشته هستم، فرشته نجات تو!
فرد کم جون خندید وگفت":فرشته را با شیطان چه کار است؟"
فرشته ناراحت نشد گرچه لحن او زخم میزد اما فرشته میخواست هر کاری برای نجات آن زمینی انجام دهد حتی جانش رافدای او کند.
ناگهان صدای بدی از داخل شنید.
ترس براش داشت دیگر منتظر نماند و داخل شد.
انسان کف زمین افتاده بود و سرش خونی بود.
فرشته خودش رو سریع به او رساند و او را به آغوش کشید.
زمینی برگشت و به آن نگریست، آغوشش گرم و آرامش بخش بود، چیزی که هیچ وقت نداشت.
فرشته با دست هایش محل زخم را تمیز کرد و جای جای آن بریدگی را بوسه باران کرد.
زخم ناپدید شد!
زمینی تعجب کرد.
این آغوش گرم، این بوی خوب، قطعا برای یک انسان بی ارزش نبود. شاید خدا اینبار گریه های شبانه ی او را شنیده بود و دلش بحال او سوخته بود.
"سردمه!"
فرشته بال های بزرگ و سفید رنگش را گشود و آن هارو به دور خودش و ییبو گستراند.
ییبو لبخند محوی زد و محکم تر به فرشته چسبید، با خودش گفت:"شاید واقعا این فرشته من باشه، فرشته نجات من!"و بعد برای اولین بار در آرامش چشم هایش را بست و به آغوش خواب رفت.

"فرشته میشه کمکم کنی آشپزی کنم؟"
"من بلد نیستم ییبو!"
ییبو با دلخوری لب هایش را روی هم گذاشت و به آشپزی کردن ادامه داد.
"اوه ییبو لطفاً ناراحت نشو من که غذا نمیخورم و تا بحال آشپزی نکردم!
خب تو چرا بهم یاد نمیدی؟"
ییبو با شوق گفت:" میخـوای یاد بگیری؟"
"معلومه"
با ذوق به سمتش رفت، دستش را گرفت و آن را به آشپزخانه برد.
یه پیشبند خرگوشی از داخل کمد بر داشت و آن را برای فرشته بست.
بعد از محکم کردن آن، نگاهی به فرشته انداخت و بلند بلند خندید.
فرشته دوباره محو آن لبخند زیبا شد، پسرکش چند هفته پیش خیلی غمگین و افسرده بود، شب ها گریه میکرد، از ترس و تنهایی به او پنهاه می آورد.
فرشته هرکاری برای آرام کردن آن انجام داد وقتی راجب زندگی گذشته اش گفت فرشته صدای خورد شدن قلب خودش را شنید و آنجا بود که قسم خورد تا آخر دنیا از فرشته تنهایش مراقبت کند.
ییبو وقتی ۱۵ سال داشت، چون هوش بالایی داشت خیلی زود متوجه گرایش متفاوت خود شد.
برای همین آن را با مادر و پدرش در میان گذاشت.
اما همه درک بالایی ندارن و ییبو رو دیوانه و بیمار خـواندند، برای درمان بیماریش او را پیش مشاور های زیادی بردند ولی با جوابی که گرفتند بیشتر عصبی شدند.
پدر ییبو او را زندانی کرد و به قصد کش کتک زد، تا شاید سر عقل بیاید.
ولی وقتی نتیجه ندید آن را به تیمارستان فرستاد.
ییبو از تاریکی میترسید، ولی آنجا درون یک اتاق تاریک زندانی بود.
جیغ میزد و فریاد میکشید خودش رو میزد اما فایده ای نداشت.
کسی دلش به حال آن نسوخت و کمکش نکرد.
سر آخر وقتی آقای وانگ دید پسرش آبروی آن را برده یک خانه برایش گرفت. ییبو را از خانه بیرون انداخت. ییبو در تنهایی زجر کشید، مجبور بود با سن کمش سرکار برود، هنگام بیماری خودش از خودش مراقبت کند و داخل سرما یه گوشه تاریک برای خودش زندگی کند.
بعد که کمی وضع زنگیش بهتر شد یک شب که حالش بد شد، به بیمارستان رفت و اونجا بود که فهمید تومور دارد.
خیلی بی ارزش بود چون زندگی هیچوقت روی خوشش را به او نشان نداد.
اما اکنون فرق داشت. ییبو یه فرشته زیبا و مهربون داشت یه فرشته که فقط مطعلق به خودش بود!
بیا بهم یاد بده تا دفعه بعد من برات آشپزی کنم!"
"باشه عشقم"
فرشته با اینجوری صدا زده شدنش در دلش قند آب شد.
: "اوم میشه بال هات رو دوباره باز کنی؟"
"چرا؟"
"خب خیلی خیره کنندست."
"باشه"
فرشته بال هایش را گشود.
ییبو با چشم های براق به آن ها نگرسید،
:"این زیبا ترین چیزی هست که توی تمام عمرم دیدم."
"خب بسه بیا آشپزی کنیم."
"باشه... آخ..."
در یک آن تمام دنیا در برابرش سیاه شد، تعادلش را ازدست داد و به زمین فتاد.

شنیده بود که عشقش در حال مردن است . دکتر ها گفتند که دیگر کاری از دستشان بر نمی آید...
فرشته پشت در اتاق عمل ایستاده بود به این دستگاه ها اطمینان نداشت هیچ کدام را نمیشناخت.
از خودش بدش آمد، که کاری از دستش بر نمی آید.
شاید هم بر می آمد؟
خب آن فرشته بود شاید باید قدرتش را به نازنینش میداد.
درسته خودش ناپدید میشد یا از بین میرفت ولی مگه مهم بود، وقتی قراره نفسش رو از دست بدهد؟
فرشته می دونست که اگه این کار را انجام بدهد شاید دیگه هیچگاه بخشیده نشود و خدا برای همیشه آن را محو کند.
ولی معشوقش مهم تر بود برای همین بعد از عمل خودش را به او رساند.
دستگاه ها و سوزن هایی که در بدن و دستش فرو رفته بودند فرشته را شکستند.
فرشته آن چیزی که روی بینی و لب های زیبای پسرکش بود را کنار زد و لبش را بر روی لب های از رنگ رفته و بی جانه آن گذاشت و آرام او را بوسید.
قطره اشکی از چشمانش چکید و کم کم نور شد و برای همیشه محو!


وقتی دکتر ها بهش گفته بودند که سالم است و بیماریش برای همیشه خوب شده تعجب کرد.
اما آن چیزی نبود که بهش زیاد فکر کند.
دلتنگ فرشته اش بود، فرشته ای که با با بیرحمی تمام آن را تنها گذاشته بود.
ییبو دوباره مجبور بود خودش به تنهایی آشپزی کند ،خودش مراقب خودش باشد. دوباره در این شهر بزرگ میان آدم هایی از جنس سنگ تنها شده بود، تنهایِ تنها ...
با صدای خنده ای رشته افکارش از هم پاره شد.
با حرص پیشبند خرگوشی را که این روز ها تنها همدمش بود زمین گذاشت.
رفت بیرون و با چیزی که دید برق شادی در چشمانش نشست.
به سمت آن مرد که بسته سنگینی در دست داشت قدم برداشت.
: "هی تو چرا اون جا ایستادی و منو نگاه میکنی خجالت نمیکشی؟ یالا بیا کمک."
ییبو چند بار پلک زد و به کمک آن مرد رفت.
زمانی که بسته را به مکان مورد نظر رساندند.
مرد کلید آپارتمان را در آورد و به ییبو تعارف کرد.
: "اوم یکم شلوغ و نامرتب هست آخه تازه به این مکان اسباب کشی کردم!"
ییبو همانجور نگاهش میکرد و بالاخره لب زد": فرشته؟ "
پسر خندید، خنده اش مانند فرشته اش زیبا و درخشان بود .
: "اوه نه اسم من ژان هست، شیائو ژان" ییبو با ناراحتی گفت:" ببخشید اشتباه گرفتم. "
راهش را کج کرد تا برود .
: "وایسا چرا فکر کردی من فرشته تـو هستم؟"
: "چون دقیقا مثل اونی زیبا و مهربون"
"فقط همین؟"
"نه آغوشش خیلی گرم بود اون بهترین بوی دنیا رو داشت و منبع آرامش من بود."
: "چطوره امتحان کنی؟"
ییبو اول منظور آن فرد غریبه را نفهمید.
اما بعد از کمی معطلی متوجه حرف او شد، آن که این همه انتظار کشیده بود، حالا اگر یک امتحان هم میکرد مگر چه میشد؟
برگشت سمتش و آن را به آغوش کشید.
همان بو را داشت همان آرامش...
وقتی دید دست هایی دور کمرش حلقه میشوند آغوشش را تنگ تر کرد و کنار گوش آن لب زد:
: "ممنونم که برگشتی عشق من"
ژان او را از خود جداکرد و بعد از قاب گرفتن صورتش،لب هایش را روی لب های او گذاشت.هردو غرق طعم لب های یک دیگرشدند جوری که انگار در دنیای رویا ها پا گذاشتند.

تقدیم شما💙✨
yasi

My ImagineシDove le storie prendono vita. Scoprilo ora