my hope

37 14 0
                                    

ماشینش رو روشن کرد و با آخرین سرعت به سمت بیمارستانی که شنیده بود زندگیش اونجا خوابیده روند.
آروم و قرار نداشت، درسته با ییبو دعواش شده بود اما این که الان حالش اونجوری بد بود رو نمیتونست تحمل کنه  خوب بیاد داشت که ییبو بهش گفته بود نمیخواد ببینتش و بدون هیچ خبری ژان رو ترک کرده بود.
البته خیلی دنبالش گشته بود ولی نتونسته بود پیداش کنه و امروز بعد از یک ماه هایکوان که برادر ناتنیِ ییبو بود بعد از دیدن حال بد ژان، بهش گفت که ییبو سرطان خون داره و چون از زنده موندن خودش مطمئن نبوده ژان رو ترک کرده بود تا بخاطر اون حالش بد نشه.
اما ییبو اشتباه کرده بود خبر نداشت که اینجوری ژان رو بدتر عذاب میده!

:"ییبو حق نداشتی عشقت رو ازم دریغ کنی بخاطر یه بیماری، اصلا راجب من چی فکر کردی هان؟ منی که قسم خوردم در تمام لحظات عمرم کنارت باشم الان که تو، کسیِ که برام یه نفر نیست تمام دنیامه داره درد میکشه تنهاش میزارم و با خیال راحت زندگی میکنم؟
ییبو زندگیِ بعد از تو برای من زندگی نیست جهنمه! لعنتی نباید با من اینکار رو میکردی.
همینجوری اشک میریخت، زجه میزد، رانندگی میکرد و با ییبویِ خیالی ذهنش رو سرزنش میکرد.
نور زیادی به چشم هاش تابیده شد و بعد فقط یک صدا شنید و دیگه چیزی نفهمید.
*
نه امکان نداشت درست باشه!
اصلا اینا دارن چی میگن؟!
:"دکتر لی"
: "من شنیدم که یک پسر قد بلند و جذاب رو که تصادف کرده آوردن اینجا"
: "اوه خب به نظرم اره امروز فقط یه تصادفی داشتیم!"
: " من شنیدم که میگفتن اون پسر مرده! پرستار ها میگفتن اگه یکم تلاش میکرده میتونسته زنده بمونه!!"
: "بازم درسته"
با بغض گفت:
: "پس چرا مرد؟"
: "چون امیدی برای برگشت نداشت:)"
ییبو سکوت کرد و بعد به آرومی شروع به اشک ریختن کرد.
دکتر دلش برای ییبو سوخت بارها راجب عشقش با پرستار ها و حتی خود دکتر صحبت کرده بود و جوری از اون حرف میزد که انگار داره راجب یک هدیه گرانبها حرف میزنه یا نه تکه ای از وجودش! 
همه اون رو تحسین میکردن و خوشحال بودن که ییبو خودش رو نباخته و داره با بیماریش مقابله میکنه.
اما حالا چی؟
نور زندگیش خاموش شده بود چطور میخواست توی تاریکی قدم برداره؟:/
دکتر اشک های پسرک رو پاک کرد: "گاهی اوقات زندگی خیلی پیچیده میشه، زندگیِ ما انسان ها و تمام موجودات اینجوریِ، برای ادامه حیات به  هدف نیاز داریم، تو حالت بهتره چون امید داشتی اگه زود خوب شی میتونی برگردی کنار عشقت هدفت برگشتن پیش ژان بود و ژان تلاشی برای زنده موندن نکرد چون  امیدی نداشت، اون با فکر اینکه دیگه تو رو نمیتونه داشته باشه خودش رو به آغوش مرگ سپرد تا به تو برسه!"
دکتر بعد از اتمام حرفش از اتاق بیرون رفت تا ییبو با خودش خلوت کنه.
*
هنوز هم باورش نشده بود که عشقش رو از دست داده و الان توی مراسمش ایستاده بود و عکس اون رو محکم بغل گرفته بود. آدم های زیادی می اومدن و بعد از تسلیت گفتن ادای احترام میکردن و میرفتن. ییبو به هیچکس توجه ای نداشت و در غرق عالم خودش بود عکس ژان رو نوازش میکرد و گاهی لب هاش رو روی اون عکس میذاشت و میبوسید:"چیشد برام شدی یه قاب عکس نازنینم؟ حالا بنظرت قراره بدون تو چجوری ادامه بدم؟ همش تقصیر منِ خیلی احمق بودم تنهات گذاشتم تا اگه برام اتفاقی افتاد تو غم نداشته باشی اون قلب قشنگت نشکنه اون چشمایی که من عاشقشونم اشکی نشن ولی برعکس شد الان تو رفتی و من بی کس شدم. آخ که خیلی بیمعرفتی! من با امید دوباره دیدنت با اون بیماری مبارزه کردم حالا از این به بعد چیکار کنم ژان؟ آخه مگه قلبم حالیش میشه که دیگه قرار نیست برای تو بتپه؟چجوری با نبودت کنار بیام؟"

تمام جمعیتِ اون مراسم دلشون برای ییبو میسوخت ولی نمیتونستن اقدامی برای آروم کردنش انجام بدن.
حالا ییبو از این به بعد قرار بود توی خاطره ها به همراه قاب عکسی که توی دستش داشت زندگی کنه.

یکی از دوستام بهم گف بهتون دلداری بدم خلاصه که دوزتان گریه نکنین مرگ شتریه که ته همه فیکام میشینه😔

My ImagineシDonde viven las historias. Descúbrelo ahora