the flower of regret

11 4 0
                                    

کت مشکی رنگش رو با وسواس روی بدنش مرتب کرد، می‌خواست آراسته و بی‌نقص به‌نظر برسه؛ چون می‌دونست جان خیلی به تمیزی اهمیت میده.
بعد از برداشتن باکس مربعیی که روی صندلی راننده قرار داده بود، از ماشینش پیاده شد.
از روی قدم‌های سنگینی که توی اون کت‌و‌شلوار ذغالی برمی‌داشت، چیزی رو نمی‌شد حدس زد.
نگاه‌های پر تحسین زیادی روش می‌چرخید. اما اون به هیچ کدومشون توجه‌ای نشون نمی‌داد و بدون ذره‌ای درنگ پارکت‌های تیره رو طی می‌کرد تا به مقصدش برسه.
لازم نبود به تک تک طاقچه‌ها نگاه کنه، پاهاش اون راه رو حفظ بودن.
اونجا که رسید یک دستمال تمیز از توی جیب کتش بیرون آورد و روی شیشه‌ای که هیچ نیازی به این رسیدگی‌های دائمی نداشت، کشید.
جعبه‌ای که براش هدیه گرفته بود رو باز کرد.
فوراً گل‌هایی سفید رنگ شبیه به جام و با شش گلبرگ ظریف خودشون رو توی باکس سرخ به نمایش گذاشتن.
هنوز نمی‌خواست حرف بزنه، ولی لازم می‌دید به چشم گرد شده از تعجبی که از توی شیشه سوالی نگاهش می‌کردن، جواب پس بده.
زبونش رو روی لب‌های ترش کشید و صدای بمش رو توی فضا آزاد کرد:
- این جوری نگاهم نکن، وقتی قرار نیست باهام حرف بزنی! باشه، باشه... بهت راجب این گل‌ها هم توضیح میدم.
نفس عمیقی کشید و به گل‌ها چشم دوخت و ادامه داد:
- امروز رو باز فراموش کردی نه؟ می‌دونستم، تو همیشه تولدت رو فراموش می‌کنی! چیه مگه دروغ می‌گم؟
باز به دو گوی پشت شیشه خیره شد، منتظره چشم غره و شاید فرو رفتگی‌های ابرو‌های نازکش بود، که با ندیدن واکنش خاصی ازش ترجیح داد دیگه اون رو به چالش نکشه.
- امروز اصلا سر کار نرفتم و تموم روز دنبال یه هدیه مناسب برای تو بودم. ولی خب تموم چیزهای با ارزش دنیا در برابر وجود تو به یه شیئ بی‌ارزش تبدیل میشن... بعدش خواستم یه چیزی که معنی پاییز رو بده برات پیدا کنم، آخه تو مهمون پاییز هستی. مثل برگ‌های خسته از روی شاخه به پرواز در اومدی، مثل قرمزیِ برگ‌ها پر از هیجانی، مثل زرد زاده‌ی شادی هستی و مانند نارنجی از مهربونی ساخته شدی.
خنده‌ش گرفت، مثل همیشه برای توضیح دادن یک مسئله‌ی ساده کلی فلسفه بهم بافته بود.
گلوی خودش هم از کنار هم گذاشتن این همه کلمه خشک شده بود، اما حالا که لب باز کرده بود دلش نمی‌خواست حرفش رو نصفه رها کنه.
- این گل با سرسختی تموم، بدون برگ شکوفه می‌کنه و اهل پاییزه! البته این یکی از شباهت‌هاش به توعه. اون خیلی خیلی شبیه‌ توعه! حتی یه افسانه ازش خوندم، البته همون‌طور که از نامش پیداست افسانست، پس باورش ندارم. اون فقط بعد از دیدن و چشیدن طعم رنگین اکتبر میلش رو به دیدن باقیِ زندگی از دست میده، برای همینه که عمر کوتاهی داره و توی این مدت کوتاه جذابیتش رو به خوبی به نمایش می‌ذاره، همانند تو که...
به این جا که رسید بغض کرد. ادامه دادن این مطلب حالا دیگه داشت به ضررش می‌شد. دست‌هاش دور جعبه محکم شدن. این‌بار با دشواری زبونش رو توی دهنش به حرکت در آورد.
- درست مثل تو جان... تو هم بعد از اون بیماری، از بهار فراری بودی؟ یا شاید در حسرت شکوفه‌های گیلاس به پنجره‌های بخار گرفته زل می‌زدی؟ هیچ‌وقت به جوابی نرسیدم... شش تا گلبرگ داره که این داره فاصله‌ی من و تو رو به رومون میاره. هرچند ما شش سال فاصله نداریم، اون‌قدری از هم دوریم که من هرچقدر هم که تلاش کنم، قرار نیست بهت برسم. راستی اسمش رو گذاشتن گل حسرت که به‌نظر من اصلاً بهش نمیاد! درستش گل جانه، اسم این گل باید جان می‌شد، عشق من.
اشک‌هاش حالا بدون خجالت و پنهون کاری گونه‌هاش رو خیس می‌کردن و تنش درمونده و بی‌حال‌تر از هر زمان دیگه‌ای بود.
با دست‌های سرد شده‌ش جعبه رو مکان مخصوص گذاشت و روبه‌روی لبخند زیبای جانش که از توی اون عکس بی‌نهایت می‌درخشید، زمزمه کرد:
- تولدت مبارک، همه‌ی ییبو.


تولدت ژان ژانمون مبارک😍
(تقصیر من نیست، حال و هوام به شدت پاییزیه😞)

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Oct 05 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

My ImagineシOnde histórias criam vida. Descubra agora