-هی! میتونم اینجا بشینم؟ اوه. خیلی خوب. فکر کنم نشنیدی چی گفتم. آهای! میشه...
+بشین.-آهان خیلی ممنون! میگم که..آم تو زیاد میای اینجا؟ چون که.. من این اطراف تاحالا ندیدمت. البته خودم اینطور نیست که هر روزِ خدا پاشم بیام پارک روی تاب بشینم ولی.. آم من گاهی دخترمو میارم اینجا...هی میشنوی چی میگم؟ هی کجا میری؟ اوه میتونم برم اونور تر بشینم اگه میخوای...اوه. آره داری میری.
آفتاب در حال غروب بود. گنجشکی روی زمین به خرده های نون نوک میزد.
مرد روزنامه رو روی زمین کنار انداخت. کمی به اطراف نگاه کرد و هیچکس رو ندید. به تاب تکیه داد و دستاشو دوطرف زنجیرها حلقه کرد. جلو، عقب.جیر، جیر. تاب صدای ناخوشآیندی داشت. فلز سرد و ناراحتی هم داشت، مرد سعی کرد اذیت شدن پشتش رو نادیده بگیره و به پشتی کوتاه تابِ دونفره. تکیه بده.
-معلومه که اذیت میکنه. الکی مثلا مخصوص بچه ها ساختنش خنگ خدا!زمزمه کرد و پاهای بلندش رو توی هم گره زد تا از زمین جداشون کنه.
-آفتاب داره غروب میکنه. خیلی خوب باید برم.. اوه! روزنامتو جا نذار. آره درسته.
از تاب پیاده شد. کمی جلوتر به همون پسر برخورد کرد و روزنامه روی زمین افتاد.-ه..هی! جلوتو نگاه کن مرد. اوه حالت خوبه؟ ببخشید من حواسم نبو..هی! تو همون پسری نیستی که روی تاب.. اوه آره خودتی! من فکر کردم رفتی هی! خوشحالم دوباره دیدمت. بیا این روزنامه رو جا گذاشته بودی!
پسر دستشو جلو آورد.
-آم. آها. آره خب بگیر.. نمیگیریش؟ اشکال نداره بیا.
روزنامه رو توی دستِ منتظر پسر گذاشت. پسر نزدیک بود بندازتش که مرد ایندفعه مطمئن انگشت های پسر رو دورش حلقه کرد.-بفرما. راستش اولش ندیدم که جا گذاشتیش وگرنه دنبالت میومدم. چون که یهویی دیدم اِ یه روزنامه رو زمین خدا افتاده و آره فکر کردم باید مال تو باشه. هه هه. راستی کلاه قشنگیه. به هرحال من باید برم. فعلا...
+این روزنامه مال من نیست.پسر انگشتاشو دور کاغذ روزنامه کمی حرکت داد و بعد به زبون آورد. مرد ابرو بالا انداخت.
-اوه جدی؟ من فکر.. خوب پس یعنی.. مال کی میتونه باشه؟ صبر کن منظورت اینه که تو یه روزنامه داشتی و الان نداریش؟ اوه شرمنده میتونیم بریم بگردیم پیداش کنیم؟ منظورم اینه که.. عیبی نداره اگه.. میتونم.. میخوای کمک کنم؟
پسر توی سکوت شونه بالا انداخت و قدم زنان دور شد.
-آم آره شنیدی چی گفتم؟ اکه میخوای بریم بگرد.. اوه داری میری. خب خداحافظ! مراقب خودت باش. آره کلاه قشنگیه. من باید برم به دخترم قول دادم.. اوه آره رفتی.
__________
بله همینقدر کوتاهه.
سلام عزیزای من شب و روزتون بخیر. ما اینجا یک شورت استوریِ خیلی شورت داریم، هر چپتر فکر کنم میانگین ۶۰۰ کلمه باشه که سر جمع کل کتاب خوندنش یک ساعت وقت نمیگیره.
مکالمه ماننده، سعی کردم چیزی رو از زبون سوم شخص توضیح ندم پس به دیالوگ ها دقت کنید که فضای داستان و جزییات رو ازشون بگیرید.
داستان کامل شده و چون قسمتا کوتاهه احتمالا تند تند آپ میکنم. فقط یکی باشه که ووت بده کافیه.
کاپل داستان مال انیمه naruto هستن. دقیقا همون کاپلی که نامب رو ازشون نوشتم. البته اینجام خیلی فنفیکی نیست، اسم زیاد برده نشده و کلا داستانش فرق داره.
راستی اسم کتاب هم یک جمله ی فرانسویه، به معنای "من از رویای تو"
YOU ARE READING
moi de ton rêve
Non-Fiction{کامل شده} [من از رویای تو] -حالا توی این رویاهات...من رو چه شکلی میبینی؟ +یه پیرمرد احمق. یک بعد از ظهر پاییزی، یک پارک کوچیک، یک تاب چهارنفره، دو نفر، چند جمله.