آفتاب کامل غروب کرده بود. گربه ی سیاهی آروم از کنار پیاده رو ها رد میشد. پارک خالی بود.
مرد جلو رفت و روی تاب نشست.-هی مرد. خوشحالم که اینجایی. چندوقتی میشه ندیدمت. دو روز؟ سه روز؟ چرا حس میکنم خیلی وقت پیش بود. آره اشکال نداره کنارت روی تاب بشینم؟ این تاب رو چهارنفره ساختن. خیلی باحاله. اوه راستش میتونم روبروت بشینم. شبیه گهواره میمونه. میبینی؟ میتونم با پام هلش بدم. هی امروز کلاه نداری! بهتره بگم امشب. اره. هی...اخبار رو شنیدی؟
+من تلوزیون نگاه نمیکنم
-اوه بهتر. میدونی خیلی چیزای بد و دلخراش میگن توش. اره مثل امروز که یه نفر برای ترسوندن مردم چهارتا توله سگو کشته بود و آویزونشون کرده بود روی در خونه ها. به نظرت چرا یه نفر این کارو با توله سگای بیگناه میکنه؟ لعنت بهتون! شرمنده من یکم.. احساساتی شدم. هی ساسکه اشکالی نداره اگه یکم تاب رو هل بدم؟
پسر سر تکون داد. مرد پاهاش رو بیرون از تاب گذاشت و شروع به هل دادنش کرد. صدای جیر جیر بلند شد.
مرد سرش رو به پشتی تاب تکیه داد و چند ثانیه سکوت کرد.- توهم وقتی بچه بودی عاشق تاب بودی؟ من خیلی دوستش داشتم. خصوصا عاشق دیدن آسمون موقع تاب خوردن بودم. ابرای توی آسمون تبدیل به خط میشن. مثلا الان نگاه کن نقطه نقطه ی ستاره ها تبدیل به خط های براق میشن. خیلی باحاله! انگار زمین واقعا دورم میچرخه. هی نگاه کن وقتی تکون میخوریم نور ماه روی صورتت میوفته. اوه! دارم میبینمت! خیلی باحاله.. واو! صبر کن ببینم اوه! تو خیلی قشنگی من تاحالا کسی رو ندیده بودم انقدر نور ماه بهش بیاد! منظورم اینه که...خیلی بهت میاد! همیشه توی نور ماه بیرون بیا!
خندید و رو به جلو خم شد. آرنج هاشو روی زانو تکیه داد و دست زیر چونه گذاشت.
-من وقتی کوچیک بودم عاشق دیدن نور مهتاب روی صورتم بودم. میدونی من اصلا خاص نیستم. ولی وقتی این نور سفید رنگ بهم میتابید فکر میکردم خیلی خاصم. اوه آره الان به تو خیلی میاد! ببینم چشماتو بستی؟ چشماتو باز کن. نور اذیتت میکنه؟ بذار این مو رو از صورتت کنار بزنم...اِ چرا...
پسر دست مرد رو پس زد و عقب رفت. با سردی گفت
+خیلی حرف میزنی!صدای جیر جیر قطع شد. تاب از حرکت ایستاد. نور از صورت پسر کنار رفت و دوباره تاریکی چهرهش رو پوشوند. بعد از لحظاتی سکوت، مرد شروع به حرف زدن کرد. ولی صداش آهسته و زمزمه مانند بود.
-آم. آره. ببخشید. من... من واقعا زیاد حرف میزنم. همسر سابقم هم همینو میگه. همکارام هم سر کار همینو میگن. پدر و مادرم هم زیاد میگفتن. راستش خودم نمیفهمم کی این کارو میکنم. فقط شروع میکنم و یهو.. ببخشید به هرحال. اینکه زیاد حرف زدم اذیتت کرد یا اینکه به صورتت دست زدم؟ ببخشید بازم دارم زیاد حرف میزنم. به هرحال داره دیر میشه. باید برم. میبینمت ساسکه؟ فکر کنم...
_________
اینم سه پارت برای شروع، تقدیم شما. هرچند به من باشه بقیشم الان میذارم...
-emily
YOU ARE READING
moi de ton rêve
Non-Fiction{کامل شده} [من از رویای تو] -حالا توی این رویاهات...من رو چه شکلی میبینی؟ +یه پیرمرد احمق. یک بعد از ظهر پاییزی، یک پارک کوچیک، یک تاب چهارنفره، دو نفر، چند جمله.