extra chapter

51 8 84
                                    

+ساسکه؟
-هوم؟
+به نظرت من خوشگلم؟

ناروتو بی‌هوا پرسید. یک غروب جمعه، روی تخت، دراز کشیده با پاهای ساسکه گره خورده به پاهاش، درحالی که توی گوشیش می‌چرخید این سوال رو به هوا شلیک کرد. ساسکه چند ثانیه مکث کرد قبل از اینکه دهنشو باز کنه

-چی؟؟؟

ناروتو نگاهش رو از گوشی موبایلش گرفت.

+عام...چیزه. به نظرت..یعنی میدونم که..ولی خب بازم. به نظرت من چیزه... یعنی خب...جدا از اینکه اخلاقامو دوست داری یا هرچی، به نظرت اگه...به نظرت خوشگل بودم؟

ساسکه پلک زد. جلوتر خزید و با دوتا انگشت، خیلی با احتیاط و آروم دستاشو به پیشونی ناروتو رسوند و دوتا تقه بهش زد.

-کسی خونه‌ست؟

ابروهای ناروتو بالا پریدن و زد زیر خنده

+جدی میگم!
-چرا از فعل گذشته استفاده میکنی؟ منظورت اینه که اگه من می‌تونستم ببینم به نظرم خوشگل بودی یا نه؟

+اوهوم! تو بالاخره یک ایده‌ای از من داری نداری؟ به نظرت اون ایده خوشگله؟

ساسکه نفس عمیقشو محکم فوت کرد. تار‌های موهاش از جلوی صورتش به هوا بلند شدن. نگاه ناروتو دنبالشون چرخید، انگار که حواسش به همین راحتی پرت شده باشه با انگشت کنار شقیقه‌ی ساسکه، جایی که اون تارهای بلند حالا افتاده بودن رو لمس کرد.

+نه‌.
-هاع!؟؟

روی آرنج‌هاش نشست. 
-ساسکه!!!!! خیلی بدجنسی!! منظورم اینه که.. خب آره میدونم که نیستم ولی خب آخه! چرا همچین چیزی میگی! بعضی وقتا فقط بدجنسی میدونستی؟ انقدر بهم نیشخند نزن! همین چیزا رو هیناتا بهم گفت طلاقش دادم دیگه!!!!

لبخند ساسکه درجا افتاد

+هیناتا.‌‌..گفته بود خوش‌قیافه نیستی؟

ناروتو آب دهنشو قورت داد. دوباره روی تخت دراز کشید و پاهاشو دور پاهای ساسکه حلقه کرد.

-نن..نه. خب راستش... هیناتا اوایل خیلی عاشقم بود. همونطوری که تو هستی. با چشمای قلبی نگاهم می‌کرد و همش بهم میگفت چقدر دوستم داره. از بچگی. از وقتی یکم بزرگ شدیم هیناتا همیشه کنارم بود. با بهونه و بی‌بهونه بهم محبت می‌کرد. منم که..خب مامان بابا نداشتم خیلی بهش وابسته بودم. بعد..بعد از اینکه هیما به دنیا اومد... نن.‌...نمی‌دونم چی شد یهو انگار که..نمیدونم...

ناروتو من من می‌کرد. ساسکه خودشو جلوتر توی تله‌ی ساندویچی دیوار و بدن ناروتو کشوند. صورتش رو جلوتر برد تا حرف‌های جویده‌جویده‌ش رو هم بشنوه.

+یهو دیگه هیچ‌کاری به کارم نداشت‌. نمیدونم چی بود قصیه‌ش. افسردگی پس از زایمان؟ این مدت‌ها بعدش هم همین بود. انگار دیگه...دوستم نداشت. یهوی انگار تازه فهمیده بود من چقدر حرف میزنم، چقدر دهنم گشاده، چقدر خنگم، چقدر بی‌قواره‌م، چقدر...
-بسه‌.

moi de ton rêveWhere stories live. Discover now